تبیان، دستیار زندگی
ماشین سرباز حركت می‌كند و هنوز خیلی از سنگر سرهنگ دور نشده بود كه انفجار سهمگینی سنگر سرهنگ را با خاك یكسان می‌كند! عدنان به محل حادثه برمی‌گردد و می‌بیند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جنایات ارتش اسلامی...

سروان عراقی «احمد غانم الربیعی» یكی از قوای متجاوز بعثی است كه در اشغال خرمشهر شركت داشت. وی بعد از اشغال كویت و شكست عراق به عربستان رفته و از آنجا به جمهوری اسلامی پناهنده شده است. آن چه می خوانید یكی از خاطرات او از روزهای حضورش به عنوان یک اشغالگر در خاک خرمشهر است:

روز چهارشنبه 12/10/1981، در اتاق عملیات لشكر سوم بودم. سرتیپ "جابر بریهی " فرمانده تیپ 39 با ما تماس گرفت و گفت: "در تیپ ما واقعه بزرگی رخ داده است. گزارش كامل آن را برای شما ارسال خواهیم كرد ".

جنایات ارتش اسلامی...

یك ساعت بعد گزارشی دریافت شد كه در آن آمده بود: میان سرهنگ دوم "فلاح نوری " فرمانده گردان اول تیپ 39 و یكی از نیروها به نام سرباز وظیفه "عدنان حسین البصری " درگیری رخ داد كه در نتیجه آن فرمانده گردان كشته شده است.

این خبر مبهم بود، برای همین فرمانده لشكر از ما خواست مساله را به دقت بررسی كنیم.

دو ساعت بعد به محل وقوع حادثه رفتیم. متوجه شدیم واقعیت چیز دیگری است. حقیقت این بود كه سربازی به نام عدنان حسین‌البصری كودكی را از داخل یكی از خانه‌ های خرمشهر كه اهل آن آواره شده بودند، پیدا می‌كند. او این كودك را پس از یك هفته به خانه‌اش می ‌برد تا از او نگه‌ داری كند. این سرباز صاحب فرزند نمی‌شده و همسرش از این واقعه خوشحال می‌شود. همسر سرباز، كودك را فرزند واقعی خود می‌ پندارد و برای زنده ماندن او سعی و تلاش می‌كند.

سرباز عدنان حسین، احساس خوشبختی می‌كرده، زیرا می ‌پنداشته كه تقدیر الهی به او رزق بزرگی عطا كرده است. این سرباز، راننده گردان بود. او نمی ‌توانسته خوشحالی خود را از دیگران پنهان كند ، در این بین یكی از سربازان موضوع را به فرمانده گردان گزارش می‌ دهد. او یك سرباز نفوذی بود و تا روزی كه عدنان حسین با فرمانده گردان درگیر می شود، كسی این را نمی ‌دانست.

فرمانده گردان، عدنان حسین را احضار می‌كند و از او می‌پرسد: "به ما اطلاعات و اخبار درستی رسیده است كه تو یك كودك ایرانی را در خانه‌ات نگهداری می‌كنی، این صحت دارد؟ "

- بله قربان! صحت دارد. به این خاطر كه ترسیدم بمیرد ،خانواده‌اش او را تنها رها كرده بودند.

سرهنگ دوم فلاح نوری به خشم می‌آید و می‌‌گوید: "نمی‌خواهد به من درس اخلاق بدهی. من از این مسخره‌ بازی‌ها خوشم نمی‌آید. من بچه را می‌خواهم، احمق! "

"قربان! او در حال حاضر یك بچه است، گناهی ندارد. من به شما تعهد می‌دهم كه وقتی بزرگ شد، او را برای رهبری بفرستم.

سرهنگ با خشم گفت: "حرف اضافه نزن! باید همین الان بچه را برگردانی، همین الان! "

بهانه‌های عدنان حسین مؤثر واقع نمی‌شود. او اهل بصره بود. اهالی بصره با اهالی مناطق دیگر تفاوت دارند. آنها احساساتی هستند زود خشمگین می‌شوند و خشمشان هم سریع فروکش می‌كند. سرباز می‌خواست با احساسات سرهنگ بازی كند، اما سرهنگ از اهالی تكریت بود، منطقه‌ای كه اهل نفاق و رقم زنندگان تاریخ سیاه عراق و مسببین غم و اندوه را در خود پرورش داده است.

سرباز بیچاره تا می‌تواند التماس می‌كند و می‌گوید: "قربان! او در حال حاضر یك بچه است، گناهی ندارد. من به شما تعهد می‌دهم كه وقتی بزرگ شد، او را برای رهبری بفرستم.

سرهنگ با خشم گفت: "حرف اضافه نزن! باید همین الان بچه را برگردانی، همین الان! "

سرباز به خانه برمی‌گردد درحالی كه از بخت بد خود می‌گرید، وقتی همسرش از او می‌پرسد: "چه شده؟ جواب می‌دهد: "رژیم بچه را می‌خواهد. "

- ابدا، بچه را به تو نمی‌دهم. او فرزند من است.

- همین الان بچه را می‌خواهند، اگر این كار را نكنم، مرا دادگاهی می‌كنند!

- از این جا فرار می‌كنیم، تو هم ارتش را رها كن. می‌ رویم در هورهای ناصریه زندگی می‌كنیم.

- رژیم مرا دستگیر می‌كند!

وقتی صدام عهد شکنی کرد

سرانجام پس از مشاجرات شدید، عدنان حسین كودك را می‌گیرد و نزد فرمانده گردان می‌برد.

در آن زمان اخبار و اطلاعات موجود حكایت از این داشت كه ارتش اسلامی خود را برای یك حمله بزرگ به خرمشهر آماده می‌كند. از این رو خانواده‌های عرب زبان ایرانی كه در شهر مانده بودند، به داخل عراق كوچ داده شدند. عدنان حسین فكر می‌كرد كه فرمانده گردان كودك را به او برمی‌گرداند، زیرا دیگر شرایط فرق كرده است و فرماندهی در اطلاعیه‌ های خود، درباره ضرورت مراقبت از خانواده‌های عرب زبان ایرانی در خرمشهر صحبت می‌كند.

عدنان نزد فرمانده گردان می‌رود. فرمانده در حال خوردن غذا بود و آبدارچی برای او شراب می‌آورد. عدنان می‌گوید: "قربان، كودك را آورده‌ام. "

- او را بگذار و برو!

عدنان برای آخرین بار به كسی كه قلبش از گناه و جنایت سیاه شده بود، التماس می‌كند: "سرورم! التماس می‌كنم! به من رحم كن! من آماده‌ام هرچه شما بفرمائید انجام بدهم. "

- ببینم، نكند تو ایرانی هستی كه این قدر به این كودك ایرانی علاقه نشان می‌دهی؟ من اصلا به تو مشكوكم!

عدنان با اعتراض می‌گوید: "من عراقی‌ام، آن هم عراقی اصیل! اگر باور نمی‌كنید، این شناسنامه‌ام. " سرهنگ پاسخ می‌دهد: "با شناسنامه یا پوشیدن لباس ارتش عراق كه كسی عراقی نمی‌شود. میل و علاقه و دل تو مهم است. چه بسا عشق و علاقه تو به ایران باشد، مشكل ما هم در حال حاضر، مسأله دل ‌ها و علایق است، احمق! اصلا این درست است كه ما در خانه ‌هایمان ایرانی‌های محبوس را نگهداری كنیم؟‌ ما با ایران از گذشته تا به حال دشمن بوده و هستیم. تو چطور یك كودك مجوسی را در خانه‌ات نگه می‌داری؟ هیچ می‌دانی، تو در كانون خانواده و محله‌ات داری یك خمینی پرورش می‌دهی؟! "

عدنان می‌گوید: "اما او یك كودك شیرخوار است. پیامبر خدا(ص) نیز كودكانی از دیگر اقوام را در جنگ‌ هایش به سرپرستی گرفت. رهبران صدر مسلمانان نیز همین ‌طور بودند. ما با این كار چهره زیبایی از ارتش عراق به دنیا معرفی می‌كنیم. حزب ما منادی قومیت عربی است. این كودك هم با ما پیوند عربی دارد. "

سرهنگ می‌خندد و می‌گوید: "زبان‌ درازی نكن. اینها همه شعار و برای فریب مردم است. حزب ما به هیچ كس رحم نمی‌كند، اگر دوست داری این مسأله برایت ثابت شود، ببین من چه می‌كنم. " آنگاه كودك شیرخوار را می‌گیرد و با قدرت به دیوار می‌كوبد. كودك به زمین می‌افتد و در دم جان می‌سپارد.

تو در كانون خانواده و محله‌ات داری یك خمینی پرورش می‌دهی؟! "

سرباز عدنان با دیدن چنین صحنه‌ای، پاهایش سست می‌شود و بر زمین می‌افتد. از آن روز برای عدنان معلوم می‌شود كه حقیقت شعارهای حزب بعث چیست؛ این شعارها جز اراجیفی برای فریب دیگران نیست.

عدنان از دفتر سرهنگ درحالی كه با صدای بلند گریه می‌كند، بیرون می‌آید. نگاه غضب‌آلودی به آن دفتر نفرین شده می‌اندازد و سوار ماشین می‌شود. سپس نگاهی به آسمان می‌كند و از خدا می‌خواهد كه این شخص را مورد خشم و غضب خودش قرار دهد.

ماشین سرباز حركت می‌كند و هنوز خیلی از سنگر سرهنگ دور نشده بود كه انفجار سهمگینی سنگر سرهنگ را با خاك یكسان می‌كند! عدنان با خوشحالی به محل حادثه برمی‌گردد و می‌بیند كه بدن سرهنگ تكه تكه شده است. او نمی‌دانسته چه ارتباطی میان كشته شدن آن كودك شیرخوار و تكه تكه شدن سرهنگ ملعون وجود دارد. اما در حالی كه نیروها، با درجه‌های مختلف جمع شده بودند، فریاد می‌زد: "خدایا! من بی‌تقصیرم،‌خدایا! این مجازات رفتار فجیع با آن كودك شیرخوار بود! "*(1)

اداره توجیه سیاسی سعی كرد از این واقعه به نفع رژیم بهره‌برداری كند. در اطلاعیه‌هایی كه از طریق بلندگو پخش می‌شد، گفتند: "ببینید مجوس‌ها چه رفتاری دارند! جنایت آنها را مشاهده كنید!‌این سرهنگ یك كودك شیرخوار ایرانی را نگهداری می‌كرد. اما این پاداش اوست! او را هدف قرار دادند و آن كودك نیز قربانی شد. ما به شما تاكید می‌كنیم كه انتقام خود را از آنها بستانید؛ خدا با شماست. "

دفاع مقدس

*پی نوشت:

*(1)- هرچند كه در جنایتكاری و از خدا بی‌خبری بعثیان صدامی جای شك و شبهه‌ای نیست، اما به نظر می‌رسد كه خباثت و جنایت هم حدی دارد. وقتی این سطرها را ترجمه می‌كردم، به خاطر فجیع بودن این جنایت، باورم نمی شد كه واقعیت داشته باشد. فكر می‌كردم این سروان عراقی كه بعد از اشغال كویت و شكست عراق به عربستان رفته و از آنجا به جمهوری اسلامی پناهنده شده است، در این باره اگر نگویم دروغ گفته، حداقل راه اغراق پیموده است. اما یك روز ماهنامه صبح، شماره تیرماه 1376 به دستم افتاد. در آن دیدم كه یك سرباز عراقی كه در جنگ عراق با ایران به اسارت نیروهای اسلام درآمده، این واقعه هولناك را چنین شرح داده است: "چند روز پس از اشغال خرمشهر در كنار یكی از خانه‌های تخریب شده توقف كردیم. یكی از دوستانم كه وارد خانه شد، ما را صدا زد با عجله وارد شدیم و كودك چند ماهه‌ای را دیدیم كه در آغوش مادر كشته‌شده‌اش به آهستگی گریه می‌كرد. با دیدن این صحنه متأثر شدیم. یكی از همراهان كه راننده ماشین بود، گفت: "من سال‌هاست ازدواج كرده‌ام، اما تا به امروز صاحب فرزند نشده‌ام و من او را با خود به خانه می‌برم. " همه موافقت كردیم. اما نمی دانم چه شد كه فرمانده گردان خبردار شد. راننده را احضار كرد و كودك را از او طلب كرد. با وجود امتناع راننده، فرمانده او را تهدید به اعدام كرد. راننده كه اصرا رو تهدید فرمانده را دید، با گرفتن مرخصی به سراغ طفل رفت و او را آورد. من خیال می‌كردم شاید فرمانده گردان هم می‌خواهد او را به عنوان فرزندی برای خود ببرد، اما این تصور من با دیدن صحنه‌ای هولناك نقش بر آب شد. فرمانده طفل را از دست راننده گرفت و او را با تمام قدرت به دیوار كوبید و كودك هم جان باخت. هیچ وقت صدای نحس فرمانده را در لحظه پرتاب كودك بی‌گناه از یاد نمی‌برم كه با خشم فریاد می‌زد: "مجوسی (آتش پرستی) بیش نیست! " آنگاه بود كه به شدت متاثر شدم و از خدا خواستم كه این قوم ظالم را گرفتار عذاب دنیا و آخرت كند. (مترجم).


فارس

تنظیم : بخش هنر مردان خدا - سیفی