تبیان، دستیار زندگی
از پله های مترو که بالا آمدم، آسمان در شفق بود. دوساعتی می‌شد که راه افتاده بودم. کمی که در مسیر خیابان قدم برداشتم صدای اذان راهم شنیدم ، البته نه از گلدسته های مسجد، از رادیوی مغازه ها. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

و اینک آخر الزمان...

از پله های مترو که بالا آمدم، آسمان در شفق بود. دوساعتی می‌شد که راه افتاده بودم. کمی که در مسیر خیابان قدم برداشتم صدای اذان راهم شنیدم ، البته نه از گلدسته های مسجد، از رادیوی مغازه ها.

از مغازه ها عبور کرده بودم. پیاده رو ها تاریک شده بود و تنها چیزی که باعث می شد در چاله های سر راهم فرو نروم کورسوی نوری بود که از چراغهای کنار خیابان که در ارتفاع 4 یا5 متری نصب شده بودند به سطح پیاده رو می پاشید.

کمی جلوتر جمعیتی از آقایان را دیدم که به زعم خود اهل کتاب و فرهنگ و... بودند.

چرا ؟ چون این خیابان، خیابان انقلاب است. که به گرد چیزی یا کسی حلقه زده بودند.

کنجکاو شدم.

البته چند قدمی که برداشتم، دیدم ماجرا آنقدر شفاف است که نیازی به کنجکاوی نیست.

زنی کفشهایش را درآورده، پاچه های شلوارش رابالا زده و همین طور آستین‌هایش را، روسریش را برداشته و در حال خواندن آواز درخواستی است.

سیاهی شب در کنار ظلماتی که می دیدم، روشنی روز بود.

...کنار مغازه ای زنی نشسته بود و کودکش را شیر می داد، در انظار مردم.

چقدر نگران معصومیت کودکی بودم که با باد همراه شده بود.

***

کتاب مهدی موعود (جلد سیزدهم بحارالانوار) را ورق می‌زنم.

حضرت صادق (سلام الله علیه) از رسول گرامی اسلام (که سلام و صلوات خداوند و فرشتگانش بر او و خاندان مطهرش باد) نقل فرمود: "اسلام با غربت ظاهر شد و عنقریب نیز چنانکه بود به حال غربت برمی گردد ،پس خوشا به حال غربا"...

پروانه

سمیه کاووسی

تهیه و تنظیم برای تبیان : زهره سمیعی – بخش ادبیات تبیان