تبیان، دستیار زندگی
او جبهه ماند و من آمدم مشهد، مرخصی. صبح روز بعد رفتم ملک آباد، مقر سپاه. یکی از مسوولین رده بالا گفت: به هر کدوم از فرماندهان وسیله ای دادیم، یک ماشین لباسشویی هم سهم آقای برونسی شده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اجر معنوی یا ماشین لباسشویی؟

قسمت : 27

سید کاظم حسینی

او جبهه ماند و من آمدم مشهد، مرخصی. صبح روز بعد رفتم ملک آباد، مقر سپاه. یکی از مسوولین رده بالا گفت: به هر کدوم از فرماندهان وسیله ای دادیم، یک ماشین لباسشویی هم سهم آقای برونسی شده.

مکث کرد و ادامه داد: حالا که ایشون نیست، شما زحمتش رو می کشین که ببرین خونه شون؟

می دانستم حاجی اگر بود، به هیچ عنوان قبول نمی کرد. پیش خودم گفتم: چی از این بهتر که تا نیست من ترتیب کارو بدم.

اجر معنوی یا ماشین لباسشویی؟

این طوری وقتی خبردار می شد، در مقابل عمل انجام شده قرار می گرفت و دیگر کاری نمی توانست بکند. برای همین هم گفتم: با کمال میل قبول می کنم.

ماشین لباسشویی را گذاشتم عقب یک وانت و سریع بردم خانه شان.

هرگز آن عصبانیتش از یادم نمی رود. همین که از موضوع ماشین لباسشویی خبردار شده بود و فهمیده بود از کجا آب می خورد، یک راست آمده بود سر وقت من.

هیچ وقت آن طور ناراحت و عصبانی ندیده بودمش. با صدایی که می لرزید، گفت: شما به چه اجازه به خونه من ماشین لباسشویی آوردی؟

چون انتظار همچنین برخوردی را نداشتم، پاک هول کرده بودم. گفتم: از طرف بالا به من دستور دادن.

ناراحت تر از قبل گفت: عذر بدتر از گناه!

مکث کرد و خشن ادامه داد: همین حالا می آی اون تحفه روبرش می داری و می بریش همون جایی که آوردی.

کم کم اوضاع و احوال دستم می آمد و به خودم مسلط می شدم. گفتم: حالا مگه چی شده که این جوری داری زمین و آسمون رو به هم می دوزی، حاج آقا؟!

به پرخاش گفت: مگه من رفتم جنگ که ماشین لباسشویی بیاد توی خونه ام؟

گفتم: بابا یک تیکه کوچیک حقت بود، بهت دادن.

گفت: شما می خواین اجر منو از بین ببرین؛ ما برای چیز دیگه ای می ریم جنگ، داریم به وظیفه شرعی و دینی مون عمل می کنیم؛ همین چیزهاست که ممکنه ما رو از مسیر منحرف کنه.

آهی از ته دل کشید. نگاهش را از نگاهم گرفت و خیره طرف دیگری شد. گفت: تازه همین حقوقی رو هم که می گیرم، نمی دونم حقم باشه یا نه؛ اصلاً وقتی که می ام مرخصی، باید برم کار کنم و خرج زن و بچه رو در بیاورم و باز برم جبهه، 1 اون وقت شما به خودتون اجازه این کارها رو می دین؟! این کار از تو بعید بود، آقا سید!

آخرش هم زیر بار نرفت. محکم و جدی گفت: خودت اونو آوردی، خودت هم می آی می بریش.

من هم زدم به در لجبازی و گفتم: اون ماشین حق زن و بچه شماست و باید توی خونه بمونه.

خداحافظی کرد و در حال رفتن گفت: ما به اون دست نمی زنیم، تا بیای ببریش.

با خودم گفتم: هر حرفش رو که گوش کنم، این یکی رو دیگه گوش نمی کنم.

همین طور هم شد؛ بعد از آن، پا توی یک کفش کردم و دیگر نرفتم ماشین لباسشویی را بیاورم.

خدا رحمتش کند، او هم به خانمش گفته بود: ماشین رو از توی کارتنش در نیاری.

تا زمان شهادتش، همان طور توی کارتن ماند و اصلاً دست نخورد. مدت ها بعد از شهادتش، آن را با یک ماشین لباسشویی نو تر عوض کردم و بردم برای زن و بچه اش.

سهم خانواده من :

معصومه سبک خیز

گل

یک روز با دو تا از همرزم هاش آمده بودند خانه. آن وقت ها هنوز کوی طلّاب می نشستیم. خانه کوچک بود و تا دلت بخواهد، گرم. فصل تابستان بود و عرق، همین طور شر و شر از سر و رومان می ریخت.

رفتم آشپزخانه. یک پارچ آب یخ درست کردم و براشان بردم. در همین حال، یکی از دوست های عبدالحسین، سینه ای صاف کرد و گفت: ببخشین حاج آقا.

عبدالحسین صورتش را تمام رخ برگرداند طرف او. گفت: اگر جسارت نباشه، می خواستم بگم کولری رو که دادین به اون بنده خدا، برای خونه خودتون که خیلی واجب تر بود.

یکی دیگر به تایید حرف او گفت: آره بابا، بچه های شما این جا خیلی بیشتر گرما می خورن.

کنجکاو شدم. با خودم گفتم: پس شوهر ما کولر هم تقسیم می کنه!

منتظر بودم ببینم عبدالحسین چه می گوید. خنده ای کرد و گفت: این حرف ها چیه شما می زنین؟

رفیقش گفت: جدی می گیم حاج آقا.

باز خندید و گفت: شوخی نکن بابا جلو این زن ها، الان خانم ما باورش می شه و فکر می کنه اجازه تقسیم تمام کولرهای دنیا، دست ماست.

انگار فهمیدند عبدالحسین دوست ندارد راجع به این موضوع صحبت شود؛ دیگر چیزی نگفتند. من هم خیال کولر را از سرم بیرون کردم. می دانستم کاری که نباید بکند، نمی کند. از اتاق آمدم بیرون.

بعد از شهادتش، همان رفیفش می گفت: اون روز، وقتی شما از اتاق رفتین بیرون، حاج آقا گفت: می شه اون خانواده ای که شهید دادن، اون مادر شهیدی که جگرش داغ داره، توی گرما باشه و بچه های من زیر کولر؟! کولر سهم مادر شهیده، خانواده من گرما رو می تونن تحمل کنن. از این گذشته، خانواده من توی انقلاب سهمی ندارن که بخوان کولر بیت المال رو بگیرن.

پی نوشت :

1-- نکته ای به خاطرم رسید که حیفم آمد نگویم؛ در همان اوایل انقلاب، سپاه در بدو تشکیلش به افراد حقوق نمی داد. یادم هست این شهید بزرگوار روزها می آمد سپاه و شب ها کار می کرد که خرج زندگی و خرج زن و بچه را در بیاورد؛ آن هم کار پر مشقت بنایی.

مدتی بعد قرار شد به بچه های سپاه حقوق داده شود. دقیقاً خاطرم هست که می خواستند در ماه به هر نفر هزار تومان بدهند. همان جا عبدالحسین یکی از افرادی بود که بنای ناسازگاری را گذاشت و شروع کرد به اعتراض. می گفت: «ما برای پول نیومدیم، اومدیم که خدمت کنیم به اسلام و انقلاب.»

برای مطالعه قسمت های قبل ، کلیک  کنید .

برای پاسخ به سوال ، کلیک کنید .


تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی