تبیان، دستیار زندگی
صدای زنگ خانه بلند شد. چادرم را سر کشیدم و رفتم دم در. چشمم افتاد به دو، سه تا از بچه های سپاه. چند باری با عبدالحسین آمده بودند خانه. سلام کردند. گفتم: سلام، بفرمایین، امری بود؟
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یک قطره اشک

قسمت : 25

معصومه سبک خیز

صدای زنگ خانه بلند شد. چادرم را سر کشیدم و رفتم دم در. چشمم افتاد به دو، سه تا از بچه های سپاه. چند باری با عبدالحسین آمده بودند خانه. سلام کردند. گفتم: سلام، بفرمایین، امری بود؟

گفتند: ببخشین حاج خانم، لطفاً شناسنامه آقای برونسی رو بیارین.

در خواست شان از یک طرف بی مقدمه بود و از یک طرف، مهم. با تعجب پرسیدم: برای چی؟

یک قطره اشک

گفتند: ان شاء الله قراره ایشون مشرّف بشن مکّه.

گفتم: مکّه؟!

یکی شان گفت: بله حاج خانم، آقای برونسی توی این عملیات شاهکار کردن و خیلی غنیمت گرفتن، برای همین هم از طرف شخص حضرت امام، می خوان بفرستشون مکّه، تشویقی.

خوشحالی ام را توی صدام ریختم و هیجان زده پرسیدم: خودشون خبر دارن؟

گفت: نه، ما می خوایم کارهاشون رو بکنیم که ان شاء الله از تهران برن مکّه.

زود رفتم تو و شناسنامه اش را آورم. گرفتند، خدا حافظی کردند و رفتند.

دو روز بعد، شناسنامه را آوردند و گفتند: الحمدالله  همه کارها جور شد.

یکی شان بسته ای داد به ام. پرسیدم: چیه؟

گفت: لباس احرام آقای برونسیه.

قضیه ظاهراً جدی شده بود. گفتم: خوب ایشون که هنوز جبهه هستن!

گفت: وقتش بشه، خودشون می آن مشهد.

وقتی رفتند، آمدم تو. نفسی تازه نکرده بودم، که باز زنگ زدند. با خودم گفتم: دیگه کیه؟!

رفتم دم در. زن همسایه بود. گفت: زود بیا که تلفن داری.

پرسیدم: کیه؟

گفت: آقای برونسی.

نفهمیدم چطور خودم را رساندم پای تلفن. گوشی را برداشتم. سلام کرده و نکرده، جریان را به اش گفتم. با صدای بلند خندید گفت: مکّه کجا؟ ما کجا؟

فکر کردم دارد شوخی می کند. کمی بعد فهمیدم نه، واقعاً خبر ندارد. به خنده گفتم: شما کجای کار هستین؟ تا حتی لباس احرام هم براتون خریدن.

گفت: نه حاج خانم، ما مکّه ای نیستیم.

بالاخره هم باور نکرد، شاید هم کرد، ولی خودش را، به قول خودش، لایق نمی دانست.

دو روز مانده به حرکتش، آمد. روز بعد خداحافظی کرد و رفت تهران. از آن جا هم مشرّف شد حج.

قبل از رفتنش پرسیدم: کی بر می گردین؟

گفت: ان شاء الله اگر به سلامتی برسم تهران، زنگ می زنم خونه همسایه و به تون می گم.

دو، سه روز بعد، برادر خودش و برادر من آمدند خانه. گفتم: خوبه وقتی آقای برونسی برگشتن، براشون دست و پایی بکنیم.

باران

برادرش خندید. گفت: من گوسفندش رو هم خریدم، تازه یک گوسفند هم داداش خودتون خریده.

خودم هم از همان روز دست به کار شدم. به قول معروف، دیگر سنگ تمام گذاشتیم. حتی بند و بساط بستن یک طاق نصرت را هم جور کردیم. گفتیم: وقتی از تهران زنگ زد، سریع سر کوچه می بندیمش.

همه کارها روبراه شد. یک روز رفتم پیش مادرم که خانه اش نزدیک خودمان بود. گرم صبحت بودیم. یک دفعه یکی از همسایه ها، در نزده، دوید تو! نگاهش هیجان زده بود. پرسیدم: چه خبره؟!

گفت: بدو که آقای برونسی از مکّه اومدن.

حیرت زده گفتم: نه!

از تعجب یکّه ای خوردم. گفت: باور کن برگشته، الان تو خونه است.

نفهمیدم چطور چادرم را سرم کردم. دمپایی ها را پا کرده و نکرده، دویدم طرف خانه. تو که رفتم، دیدم بله، با دو تا حاجی دیگر، کنار اتاق نشسته است. روی لبش لبخند بود.

مادرم هم رسید. بچه ها، و کم کم برادرش و بقیه هم آمدند. با همه روبوسی کرد و احوالپرسی. خنده از لبش نمی رفت. با دلخوری به اش گفتم: برای چی بی سر و صدا اومدین؟!

بقیه هم انگار تازه فهمیدند چی شده. شروع کردند به اعتراض. گفت: اصلاً ناراحت نباشین، فردا صبح زود ان شاء الله می خوام مشرّف بشم حرم. وقتی برگشتم، هر کار دلتون خواست، بکنین.

دل خورتر شدم. رو کردم به برادرم. با ناراحتی گفتم: شما چرا همین جور وایستادی؟

پرسید: چه کار کنم آبجی؟

گفتم: اقلاً برین یکی از گوسفندها رو بیارین سر ببرین.

به شوخی گفت: من الان این جا خودم رو می کشم و گوسفند رو نه، حاج اقا خیلی ضدّ حال زد به ما.

گفت: شما فردا صبح طاق ببندین، گوسفند بکشین، خلاصه هر کار که دارین، بکنین.

حرصم درآمده بود. گفتم: این کارتون خیلی اشتباه بود، مردم فکر می کنن ما چون نمی خواستیم خرج بدیم و از کسی پذیرایی کنیم، شما بی سر و صدا اومدین.

گفت: شما ناراحت نباشین؛ ان شاء الله فردا صبح همه چی درست می شه.

صبح فردا، دم اذان آماده رفتن شد. گفت: اصلاً نمی خواد دستپاچه بشین، ما سه نفری مشرّف می شیم حرم و تا ساعت ده نمی آیم.

از خانه رفتند بیرون. دیگر خاطر جمع بودم ساعت ده می آیند.

بچه ها هنوز از خواب بیدار نشده بودند. فکر آماده کردن صبحانه بودم، یک دفعه در زدند. رفتم دیدم هر سه تاشان برگشتند!

با تعجب گفتم: شما که گفتین ساعت ده می آین؟!

چیزی نگفت. آن دو نفر رفتند توی خانه. من هم خواستم بروم، صدام زد. گفت: بیا این جا کارت دارم.

رفتم. نگام کرد. گفت: شما که می خواین طاق ببندین، مگر فکر کردین که من رفتم اسم عوض کنم؟

گر باران به کوهستان نبارد ...

چیزی نگفتم. دنبال حرفش را گرفت و گفت: حالا خدا خواسته مشرّف شدم مکّه و مدینه، نرفتم که اسم عوض کنم، رفتم زیارت، توفیقی بوده که نصیبم شده.

دقیق شد توی صورتم. گفت: خوب گوش بده ببین چی می خوام بگم؛ من یک بسیجی ام، فرض کن که توی جبهه، چند نفری هم زیر دست من بودند 1، مثل همین شهید صداقت 2 و شهدای دیگه؛ خودت رو بگذار جای همسر اونا که یک کسی با شرایطی که گفتم، رفته مکّه و برگشته، حالا هم طاق بسته؛ شما از اون جا رد بشی، با خودت چی می گی؟ اون هم تازه با چند تا بچه کوچیک؟

باز چیزی نگفتم. پرسید: نمی گی شوهر ما رو کشتن، خودشون اومدن رفتن مکّه، همین رو نمی گی؟

ساکت بودم. قسمم داد جوابش را بدهم، و راست هم بگویم. سرم را انداختم پایین. کمی فکر کردم. گفتم: شما درست می گی.

انگار گرم شد. گفت: اگر یک قطره اشک از چشم یک یتیم بریزه، می دونی فردای قیامت، خدا با من چه کار می کنه زن؟! طاق بستن یعنی چی؟ مراسم استقبال چیه؟

وقتی دید قانع شدم، گفت: حالا هر کس می خواد بیاد خونه ما، قدمش روی چشم، ما خیلی هم خوب ازشون پذیرایی می کنیم.

تا سه روز مهمان ها همین طور می آمدند و می رفتند. ما هم پذیرایی می کردیم. بعد از سه روز، گوسفندها را هم کشتیم، خرج دادیم و همه را دعوت کردیم.

توی این مدت، جالب تر از همه این بود که هر کس می آمد خانه مان، تازه می فهمید حاج آقا رفته اند مدینه و مکّه.

برای پاسخ به سوال ، کلیک کنید .

برای مطالعه قسمت های قبل ، کلیک  کنید .

پاورقی ها:

1- تا بعد از شهادتش، نمی دانستم که در جبهه چه مسوولیتی دارد.

2- از شهدای محله طلّاب مشهد، که همسایه ما بود.

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی