تبیان، دستیار زندگی
رفته بود مکّه. وقتی برگشت، با همسرم رفتیم دیدنش. خانه شان آن موقع، در کوی طلّاب بود. قبل از این که وارد اتاق بشویم، توی راهرو چشمم افتاد به یک تلویزیون رنگی، با کارتن و بند و بساط دیگرش
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

برونسی و لطف امام هشتم

قسمت : 24

مجید اخوان

تو عملیات خیبر ترکش خوردم. پام بدجوری مجروح شد. فرستادنم عقب و از آن جا هم منتقل شدم مشهد مقدس. چند روز بعد، از بیمارستان رفتم خانه. همان روز فهمیدم حاجی برونسی، چهار روز آمده مرخصی. یقین داشتم سراغ من هم می آید. توی مرخصی ها کارش همین بود؛ به تمام بچه های مجروح، و  خانواده شهدا سر می زد. اینها را می دانستم. ولی نمی دانستم هنوز از گرد راه نرسیده، بیاید سراغم.

حرم امام رضا علیه السلام

آن وقت ها خانه ما خیابان ضد بود. وقتی وارد اتاق شد، قیافه اش بشاش بود و خندان. سلام و احوالپرسی کردیم. با خنده گفتم: حاج آقا، شما چهار روز مرخصی داری، باز دوره افتادی خونه بچه هایی که توی عملیات زخمی شدن؟

گفت: من اصلاً به خاطر همین اومدم، کار دیگه ای ندارم این جا.

فکر کردم شاید شوخی می کند. مردد گفتم: پس خانواده چی؟

گفت: خانواده رو من سپردم به امام هشتم (سلام الله علیه)، عیالمان هم که ماشاءالله مثل شیر ایستاده.

گفتم: اگر جسارت نباشه، شما هم تو این زمینه تکلیفی دارین.

توی جاش کمی جا به جا شد. صورتش را آورد نزدیک تر. راست تو چشم هام نگاه کرد و گفت: می دونی اخوان، یک چیزی برام خیلی عجیبه. گفتم: چی؟

گفت: من وقتی که می آم مرخصی، تا پا می گذارم تو خونه، مشکلات شروع می شه؛ یکی از بچه ها مریض می شه، یکی شون چونه اش می شکنه، اون یکی دستش از بند در می ره؛ همین طور دردسر پشت درد سر. ولی از خونه که می آم بیرون، دیگه خبر نیست، همه چی آروم می شه.

لبخند زد. ادامه داد: دیگه طوری شده که همسرم می گه: نمی شه شما هم مرخصی نیای!

زدیم زیر خنده. آخر حرفش تکه اصلی را گفت: اصلاً آقا به من ثابت شده که حافظ خانواده ام کس دیگه ای هست؛ چون وقتی می رم توی خونه، مشکلات شروع می شه، وقتی می آم جبهه، هیچ مشکلی ندارن... .

حالا سال ها از آن روز می گذرد. بعد از شهادتش، معنی حرفش را بهتر فهمیدم. همسرش توی یک خانه محقر و با حقوقی ناچیز، هشت تا بچه قد و نیم  قد را بزرگ کرد، خودش داستان مفصلی دارد؛ دو تا را فرستاد دانشگاه، دو تا از پسرها را هم داماد کرد. بقیه شان هم با درس ها و نمره های خوب دارند ادامه تحصیل می دهند.

خدا رحمتش کند، از لطف امام هشتم (سلام الله علیه) به خانواده اش، خاطر جمع بود.

هزینه سفر حج

صادق جلالی

رفته بود مکّه. وقتی برگشت، با همسرم رفتیم دیدنش. خانه شان آن موقع، در کوی طلّاب بود. قبل از این که وارد اتاق بشویم، توی راهرو چشمم افتاد به یک تلویزیون رنگی، با کارتن و بند و بساط دیگرش.

برنده قرعه کشی حج واجب

بعد از احوالپرسی و چاق سلامتی، صحبت کشید به سفر حج او، و اینکه چه کارهایی کرده و چه آورده و چه نیاورده. می خواستم از تلویزیون رنگی سوال کنم، اتفاقاً خودش گفت: از وسایلی که حق خریدنش رو داشتم، فقط یک تلویزیون رنگی آوردم.

گفتم: ان شاء الله که مبارک باشه و سال های سال براتون عمر کنه. خنده معنی داری کرد و گفت: اون رو برای استفاده شخصی نیاوردم. گفتم: پس برای چی آوردین؟

گفت: آوردم که بفروشم و فکر می کنم شما هم مشتری خوبی باشی، آقا صادق.

با تعجب پرسیدم: چرا بفروشینش، حاج آقا؟

گفت: راستش من برای این زیارت حجّی که رفتم، یک حساب دقیقی کردم، دیدم کل خرجی که سپاه برای من کرده، شونزده هزار تومن شده.

مکثی کرد و ادامه داد: حالا هم می خوام این تلویزیون رو درست به همون قیمت بفروشم که پولش رو بدم به سپاه، تا خدای نکرده مدیون بیت المال نباشم.

ساکت شد. انگار به چیزی فکر کرد که باز خودش به حرف آمد و گفت:

حقیقتش از بازار هم خبر ندارم که قیمت این تلویزیون ها چنده.

مانده بودم چه بگویم. بعد از کمی بالا و پایین کردن مطلب، گفتم: امتحانش کردین حاج آقا؟

گفت: صحیح و سالمه.

گفتم: من تلویزیون رو می خوام، ولی توی بازار اگر قیمتش بیشتر باشه، چی؟

گفت: اگر بیشتر بود که نوش جان تو، اگر هم کمتر بود که دیگه از ما راضی باش.

تلویزیون را با هم معامله کردیم، به همان قیمت شانزده هزار تومان. پولش را هم دو دستی تقدیم کرد به سپاه، بابت خرج و مخارج سفر حجّش.

الان سال ها از آن جریان می گذرد. هنوز که هنوز است، گاهی همسرم از آن خاطره یاد می کند و از حساسیت زیاد شهید برونسی، نسبت به بیت المال می گوید.

برای مطالعه قسمت های قبل ، کلیک  کنید .

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی