تبیان، دستیار زندگی
...آن لحظه را هیچ وقت فراموش نمی کنم. حس کردم خون در رگ هایم به سرعت برق جابه جا می شود. کاغذی درآورد و نشان پاسبان داد و از حرکات دست نگهبان جلوی در دریافتیم که
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

او معلم خوب ما بود

گذری بر دوران مبارزات شهید حمید قلن بر

قسمت اول :

...آن لحظه را هیچ وقت فراموش نمی کنم. حس کردم خون در رگ هایم به سرعت برق جابه جا می شود. کاغذی درآورد و نشان پاسبان داد و از حرکات دست نگهبان جلوی در دریافتیم که جایی را نشان می دهد. حمید با تکان سر تشکر کرد و راه افتاد؛ ما هم راه افتادیم.

او معلم خوب ما بود

رفتیم به محلی که باید دور هم جمع می شدیم. نفس راحتی کشیدیم، ولی چهره ی حمید همچنان خندان بود. یکی پرسید: چرا رفتی جلوی در کلانتری و از آن پاسبان سئوال کردی؟ حمید گفت: «ناامن ترین جا همان جلوی در کلانتری بود. از آن جا بیش ترین مراقبت می شود. دیدید که چه راحت رفتم و از او نشانی یک محل را پرسیدم و به راهم ادامه دادم. شما هم باید این طور باشید؛ با همین رفت و آمدها به شجاعت خودتان بیفزایید و برای لحظات سخت آزمایش آماده شوید. ما باید طوری خودمان را تربیت کنیم که در هیچ جا از دشمن نترسیم بلکه دشمن از ما ترس داشته باشد. » حمید آن روز کار سختی انجام داد. اگر او را دستگیر می کردند، به طور قطع و یقین اعدام می شد.

چند روز بعد، بچّه ها را گروه گروه کرد و برد به بیابانهای اطراف برای تیراندازی ما باید همه چیز را یاد می گرفتیم و او می خواست تا در این راه کوتاهی نکند. حمید هجده نوزده ساله، بسان آدمی جا افتاده و سرد و گرم چشیده ی روزگار، دست مان را گرفت و راه و چاه را نشان مان داد؛ او معلم خوب ما بود.

یک شب در اتاقی بودیم که در آن نارنجک و سه راهی می ساختیم. سه راهی ها را از گوگرد پر می کردیم و مجبور بودیم فتیله آغشته به کلرات را در قابلمه ای بگذاریم و آن را گرم کنیم تا زود خشک شود و فراد صبح آماده استفاده باشد. آن شب خانه آتش گرفت. ساعت دو نیمه شب بود. همه مان از خانه ریختیم بیرون و منتظر شدیم هر آن انفجار شدیدی اتاق مان را در هم بکوبد. هر چه ایستادیم، اتفاقی نیفتاد! برگشتیم تو و دیدیم که آتش خود به خود خاموش شده است. حمید گفت: «خدا خواست که اتفاقی نیفتد؛ وگرنه دور تا دور اتاق پر از باروت بود و آتش و این مواد منفجره... »

وقتی روی دیوارها می نویسید مرگ بر شاه، پشت سرش ادامه دهید که درود بر امام خمینی. یادتان باشد که گفتم امام خمینی نه خمینی تنها.

در همان زمان، در کنکور دانشگاه شرکت کرد و در رشته علوم سیاسی قبول شد. به دانشگاه نرفت. خانواده اش اصرار زیادی کردند، ولی او گفت:«انقلاب نیاز به من دارد. باید برای اسلام خدمت کنم و وقت درس خواندن و تحصیل نیست. فعلاً کار اولی تر از تحصیل است. »

بالاخره سال 1357 از راه رسید. مردم به خیابان ها ریخته و علیه رژیم که پنجاه سال خون شان را مکیده بود، فریاد اعتراض سردادند. حمید در حرکت مردم شهر ری نقش به سزایی داشت. قدرت نفوذ کلام وی بیش ترین نقش را در این امر داشت. اگر نیم ساعت می نشست و صحبت می کرد، با نفوذ کلامش همه را قانع می کرد و به شور وا می داشت. در گروه خودمان، نیروها را به مرحله ای رساند که وارد علمیات های حساس و خطر ساز شدند. ورود به این گونه فعالیت ها احتیاج به از خودگذشتگی و ایثار داشت. حمید با گفته هایش که در دل سنگ فرو می رفت، همه را آماده چنین کاری کرده بود. خودش می گفت: «خدا این توفیق را به من داده و دیگر هیچ. »

او می گفت: «وقتی روی دیوارها می نویسید مرگ بر شاه، پشت سرش ادامه دهید که درود بر امام خمینی. یادتان باشد که گفتم امام خمینی نه خمینی تنها. این موضوع باید در بین مردم جا بیفتد که این رهبر، امام ماست. باید به او اقتدا کنیم نه این که فقط پشت سرش راه بیفتیم و شعار بدهیم. »

بالاخره انقلاب به پیروزی رسید. دو سه ماه بعد، حمید گفت: «چون مردم افغانستان با مشکل تهاجم روس ها مواجه هستند و احتیاج به کمک دارند، برویم به این ها کمک کنیم. » پنج شش نفر را جمع کرد. من هم یکی از آنان بودم.قرار بر رفتن شد، ولی شرایط انقلاب اقتضای چنین کاری را نمی کرد. راه افتادیم و تا تایباد رفتیم. ما در تایباد ماندیم و حمید رفت آن سوی مرز. چند روزی منتظرش ماندیم؛ خبری نشد. دل نگران بودیم. شرایط افغانستان طوری نبود که خیالمان راحت باشد. در فکر چاره بودیم که از راه رسید. خوشحال شدیم. وضع و حالش نشان می داد که برایش حادثه ای روی داده است. شروع کرد به تعریف گفت که دستگیرش کرده اند و او توانسته است با توسل به ائمه آزاد شود.

شهید حمید قلنبر

برگشتیم تهران چند روزی ماندیم، تا این که در شهریور 1358 تصمیم گرفتیم به سیستان وبلوچستان عزیمت کنیم. حمید می خواست به جایی برویم که بتواند خدمت کند؛ حالا برایش فرقی نمی کرد آن جا کردستان باشد یا سیستان بلوچستان و فلسطین و لبنان و افغانستان ، مهم کار بود نه مکان و جا.

رسیدیم به این استان محروم و خان گزیده. حمید به عنوان فرمانده سپاه استان معرفی شد. مدتی که گذشت، با درایت و تیزهوشی که داشت، فهمید مشکل اصلی فقر در کجاست. خوانین و اشرار هر کدام حکومت کوچکی در دل این استان تشکیل داده بودند؛ این ها خون مردم را می مکیدند.

یکی از طرح های حمید، اجرای طرح مالک اشتر بود. هم زمان با شناسایی اشرار مسلح، افراد مستعدی را که می توانستند در استان منشأ نیکی باشند، شناسایی کرد همه پایگاه های استان مامور شده بودند که هم زمان با مبارزه با افراد شرور، نیروهایی را که قابلیت مسلح شدن یا استعداد ترقی دارند، شناسایی و معرفی کنند. دامنه کار وسعت پیدا کرد و نیروهای مردمی برای مبارزه با فقر و شر، بسیج شدند. این طرح درون صف ضد انقلاب شکاف ایجاد کرد؛ حتی خوانین و اشرار مناطقی که سپاه در آن جا حضور نداشت، احساس امنیت نمی کردند.

دامنه فعالیت های حمید کم کم به استان های همجوار نیز کشیده شد. او را به عنوان معاونت اطلاعات منطقه ششم سپاه منصوب کردند. تصمیم گرفت که منزل مسکونی اش را به کرمان انتقال دهد. در همان موقع بود که یکی از منافقین به نام مهدی قران پوری مقدم از زندان زاهدان فرار کرد. او مسئول گروهک منافقین در استان بود. حمید در بازجویی ها او را دیده بود. پس از آن، سازمان تصمیم گرفت تا به هر طریق ممکن، حمید را ترور کند.

آمدیم به شهر کرمان. سپاه در شهر منزل سازمانی داشت. گفته بودند صبر کند تا یکی از خانه ها خالی شود. حمید قبول نکرد. گفت نباید یک خانواده به خاطر من دربه در شوند. رفتیم جستجو کردیم و خارج از شهر یک منزل اجاره کردیم. محله دور افتاده ای بود که یک طرفش به بیابان ختم می شد. آن خانه دو اتاق داشت در یک اتاق حمید و همسرش زندگی می کردند و در اتاق دیگر خانواده ی من.

به مسائل فلسفی علاقه خاصی داشت . از این رو کتاب های استاد شهید ، مرتضی مطهری ، را مورد مطالعه عمیق قرار داد و به خوبی فرا گرفت . دستنوشته های به جا مانده از او حکایت از ژرفای اندیشه فلسفی اش دارد .

دوشنبه شب بود؛ تا شب سرکار بودیم و پس از آن راه افتادیم به سوی خانه، همسرم و همسر حمید در منزل یکی از دوستان شان میهمان بودند. رفتیم آن ها را برداشتیم و حرکت کردیم سوی خانه. ماشین مان وانت بار بود. حمید مجبور شد برود توی بار وانت بنشیند. در راه احساس کردیم یک خودرو ما را تعقیب می کند. ساعت یازده شب به منزل رسیدیم. خانه مان در یک کوچه بن بست قرارداشت. سر کوچه یک ماشین متوقف شد؛ توقف ماشین مشکوک بود.

در را باز کردیم. همسرم و همسر حمید رفتند داخل خانه و ما حرکت کردیم به طرف ابتدای کوچه. نزدیک آن خودرو شده بودیم که یک دفعه از خانه نیمه ساز روبه رویی به طرف مان شلیک شد. با همان رگبار اول حمید مورد اصابت قرار گرفت. تیراندازی آن قدر شدید بود که کسی نمی توانست از خانه اش بیرون بیاید؛ همان جا تیر خورد.

هنوز فکر می کردیم از سمت ماشین به سویمان تیراندازی می کنند. سه نفر از ساختمان نیمه ساز بیرون آمدند. ضامن یک نارنجک را کشیدند و پرت کردند طرف خانه. خوابیدم و نارنجک با صدای مهیبی ترکید.

آن سه نفر دویدند سوی ماشین، سوار شدند و گریختند.

کمک خواستم. من هم مجروح بودم. همسایه ها ریختند بیرون. یکی از دوستان در نزدیکی خانه ما منزل داشت. به کمک مان آمد. حمید را سوار ماشین کردیم و به بیمارستان رساندیم. در بیمارستان، اول حمید را نپذیرفتند. تمام بدن او پر از ترکش بود؛ چند گلوله هم خورده بود. من هم یک گوشه ماشین افتاده بودم.

رسیدیم به بیمارستان سوم، ولی قبل از این که دکتر بالای سرش بیاید، تمام کرد. آن روز همه چیز برای من تمام شد. خاطرات سال های سال، جلوی چشمانم رژه می رفتند.  هنوز هم که هنوز است به یاد آن سال ها هستم.

سال هایی که به رنگ سبز بودند و سرخ.

شهید حمید قلن بر

شهید قلن بر در مرداد ماه 1339 ،در خانوادهای تهی دست در جنوب شهر تهران چشم به جهان گشود.نه ساله بود که پدرش بدرود حیادت گفت و سرنوشت حمید بسان بزرگانی رقم خورد که قله های ترقی را با تلاش و همت فتح کرده اند. سال 1357دیپلم گرفت و در همان سال در رشته حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران پذیرفته شد . اما اوجگیری مبارزات ملت مسلمان ایران موجب شد که تحصیل را رها کند و به فعالیت سیاسی و انقلابی بپردازد.

*در نوجوانی به هنگام غروب زیلویی بر می داشت و به پارک رو به روی خانه شان می برد، دوستانش را جمع میکرد و آنچه را از قرآن در مکتبخانه آموخته بود به آنان نیز آموزش میداد، حتی از پول جیبی اش برای آنها توپ فوتبال می خرید تا اوقات فراغتشان را پرکنند.

بسیار اهل مطالعه بود و از جمله کتاب هایی که می خواند : نهج البلاغه ، صحیفه سجادیه و مفاتیح الجنان بود ، به مسائل فلسفی علاقه خاصی داشت . از این رو کتاب های استاد شهید ، مرتضی مطهری ، را مورد مطالعه عمیق قرار داد و به خوبی فرا گرفت . دستنوشته های به جا مانده از او حکایت از ژرفای اندیشه فلسفی اش دارد .

بیش از پانزده سال نداشت که بوسیله یکی از دوستانش به نام صفر نعیمی جذب یک گروه انقلابی به نام «گروه توحیدی بدر » شد و از آن پس فعالیت های سیاسی اش را در چهارچوب تشکیلات آن گروه استمرار بخشید.

*بارزترین فعالیت شهید قلن بر در آغاز انقلاب ، تکثیر و پخش اعلامیه های امام خمینی بود . هزینه این امور نیز از طریق فروش لباس هایی که به وسیله خواهران انقلابی دوخته می شد ،تأمین می گردید.

*از شهرستانهای مرزی کشور اسلحه می خرید و روش استفاده از آنها را به دیگر مبارزان آموزش می داد . برای به هلاکت رساندن سرسپردگان رژیم و عناصر سازمان امنیت رژیم شاهی از هر وسیله ای استفاده می کرد ، چنانچه در دو اقدام تهور آمیز دو تن از ساواکی های شهر ری را شبانه به ضرب میلگرد از پا در آورد .

*در واقعه خونین هفده شهریور سال 1357 حضور داشت . همزمان با قیام مردم تبریز راهی آن شهر گردید و با سرسپردگان رژیم طاغوت به مبارزه پرداخت . حضور وی در صحنه های خطر چنان چشمگیر بود که شایعه شهادت او در میان دوستان و اعضای خانواده اش پیچید ولی بعد معلوم شد که حمل مجروحان سبب خونین شدن چهره وی و انتشار خبر شهادت او بوده است . شهید قلن بر به عنوان شیعه ای پاکباز و انقلابی ، حضور در صحنه های مبارزه میان اسلام و کفر را سرلوحه زندگی خویش قرار داده بود و سر انجام با ضرب گلوله ی نا بخردان به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد .

روحش شاد و یادش گرامی باد .


برگرفته  از :

ماهنامه شمیم عشق

وبلاگ شهدای غرب

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی