تبیان، دستیار زندگی
یک روز توی منطقه جلسه داشتیم. چند تا از فرماندهان رده بالا هم آمده بودند. بعد از مقدماتی، یکی شان به عبدالحسین گفت: حاجی برات خواب هایی دیدیم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

فرمانده ی با پرستیژ

قسمت : 23

سید کاظم حسینی

علاقه خاصی، هم نسبت به حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) داشت، هم نسبت به سادات و فرزندان ایشان. عجیب هم احترام هر سیدی را نگه می داشت؛ یادم نمی آید توی سنگر، چادر، خانه، یا جای دیگری با هم رفته باشیم و او زودتر از من وارد شده باشد. حتی سعی می کرد جلوتر از من قدم بر ندارد.

شهید برونسی

یک بار با هم می خواستیم برویم جلسه، پشت در اتاق که رسیدیم، طبق معمول مرا فرستاد جلو و گفت: بفرما. نرفتم تو. به اش گفتم: اول شما برو. لبخندی زد و گفت: تو که می دونی من جلوتر از سید، جایی وارد نمی شم. به اعتراض گفتم: حاج آقا این جا دیگه خوبیت نداره که من اول برم!

گفت: برای چی؟

گفتم: ناسلامتی شما فرمانده هستی، این جا هم که جبهه هست و بالاخره باید ابهت و پرستیژ فرماندهی حفظ بشه.

مکثی کردم و زود ادامه دادم: این که من جلوتر برم، پرستیژ شما رو پایین می آره.

خندید و گفت: اون پرستیژی که می خواد با بی احترامی به سادات باشه، می خوام اصلاً نباشه!

فرماندهی، بی لطف

ابوالحسن برونسی (این خاطره نقل قول است از زبان برادر شهید)

یک روز توی منطقه جلسه داشتیم. چند تا از فرماندهان رده بالا هم آمده بودند. بعد از مقدماتی، یکی شان به عبدالحسین گفت: حاجی برات خواب هایی دیدیم. عبدالحسین لبخندی زد و آرام گفت: خیره ان شاء الله .گفت: ان شاء الله.مکثی کرد و ادامه داد: با پیشنهاد ما و تایید مستقیم فرمانده لشگر، شما از این به بعد فرمانده گردان عبدالله هستین. یکی دیگرشان گفت: حکم فرماندهی هم آماده است. خیره ی عبدالحسین شدم. به خلاف انتظارم، هیچ اثری از خوشحالی توی چهره اش پیدا نبود. برگه حکم فرماندهی را به طرفش دراز کردند، نگرفت! گفت: فرماندهی گروهانش هم از سر من زیاده، چه برسه به فرماندهی گردان!

گفتند: این حرفا چیه می زنی حاجی؟!

ناراحت و دمغ گفت: مگر امام نهم ما چقدر عمر کردن؟

همه ساکت بودند. انگار هیچ کس منظورش را نگرفت. ادامه داد: حضرت توی سن جوانی شهید شدن، حالا من با این سن چهل و دو سال، تازه بیام فرمانده گردان بشم؟

گفتند: به هر حال، این حکم از طرف بالا ابلاغ شده و شما هم موظفی به قبول کردنش.

شقایق

از جاش بلند شد. با لحن گلایه داری گفت: نه بابا جان! دور ما رو خط بکشین، این چیزها. هم ظرفیت می خواد، همه لیاقت که من ندارم. از جلسه زد بیرون.آن روز، هر چه به اش گفتیم و گفتند که مسئوولیت گردان عبدالله را قبول کند، فایده ای نداشت که نداشت.

روز بعد ولی، کاری کرد که همه مات و مبهوت شدند؛ صبح زود رفته بود مقر تیپ و به فرمانده تیپ گفته بود: چیزی رو که دیروز گفتین، قبول می کنم. کسی، دیگر حتی فکرش را هم نمی کرد که او این کار را قبول کند. شاید برای همین، فرمانده پرسیده بود: چی رو ؟

عبدالحسین گفته بود: مسئوولیت گردان عبدالله رو... .

جلو نگاه های تعجب زده دیگران، عبدالحسین به عنوان فرمانده ی همان گردان معرفی شد.

حدس می زدیم باید سرّی توی کارش باشد، و گرنه او به این سادگی زیر بار نمی رفت. بالاخره هم یک روز توی مسجد، بعد از اصرار زیاد ما، پرده از رازش برداشت. گفت: همون شب خواب دیدم که خدمت آقا امام زمان (سلام الله علیه) رسیدم. حضرت خیلی لطف کردن و فرمایشاتی داشتن؛ بعد دستی به سرم کشیدن و با اون جمال ملکوتی شون، و با لحنی که هوش و دل آدم رو می برد، فرمودن: شما می توانی فرمانده تیپ هم بشوی... .

خدا رحمتش کند، همین اطاعت محضش هم بود که آن عجایب و شگفتی ها را در زندگی او رقم زد.

یادم هست که آخر وصیت نامه اش نوشته بود: اگر مقامی هم قبول کردم، به خاطر این بود که گفتند: واجب شرعی است؛ و گرنه، فرماندهی برای من لطفی نداشت.

فانوس

سید کاظم حسینی

قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود. تو منطقه دشت عباس. سایت چهار، چادرها را زدیم و تیپ مستقر شد.

آن موقع عبدالحسین، فرمانده گردان ما بود. با او و چند تا دیگر از بچه ها توی چادر فرماندهی نشسته بودیم. یک دفعه پارچه جلو چادر کنار رفت و مسوول تدارکات تیپ آمد تو. یک چراغ توری تر و تمیز دستش بود. سلام کرد و گفت: به هر چادر فرماندهی، یکی از این چراغ توری ها دادیم 1، این هم سهم شماست.

یکی از بچه ها رفت جلو. تشکر کرد و چراغ را گرفت. او خداحافظی کرد و از چادر زد بیرون. آقای تنی، مسوول تدارکات گردان، سریع بلند شد. گفت: از این بهتر نمی شه.

چراغ را گرفت. رفت وسط چادر. به خلاف سن بالا و محاسن سفیدش، فرز کار می کرد. با زحمت زیاد، یک آویز برای سقف درست کرد. حاجی گوشه چادر نشسته بود. داشت چفیه اش را بین دو تا دستش می چرخاند و همین طور میخ آقای تنی بود. پیرمرد، تور چراغ را باد کرد. جعبه کبریت را از جیبش بیرون آورد و چراغ را روشن کرد. خواست آویزانش کند که عبدالحسین به حرف آمد و گفت: نبند حاجی.

فانوس

آقای تنی برگشت رو به او. با تعجب پرسید: برای چی؟! عبدالحسین به کنارش اشاره کرد و گفت: بگذارش این جا. حاجی تنی زود رفت روی کرسی قضاوت. گفت: تا اون جا که نورش می رسه حاج آقا، حتماً که نباید کنار دستتون باشه. حاجی لبخند زد و گفت: نه، بیار کارش دارم. چراغ را گذاشت کنار حاجی. او هم خاموشش نکرد. همه مانده بودیم که می خواهد چه کار کند.صدای اذان مغرب بلند شد. چراغ را همان طور روشن برداشت و از چادر رفت بیرون، ما هم دنبالش، یکی، دو نفر پرسیدند: می خوای چه کار کنی حاج آقا؟ گفت: بیاین تا ببینین.

رفتیم تو چادری که برای نمازخانه گردان زده بوند. به آقای تنی گفت: حالا فانوس این جا رو باز کن و جاش این چراغ توری رو ببند.تازه فهمیدیم چی به چی است. تنی سریع کار را ردیف کرد. حالا نمازخانه مثل روز، روشن شده بود.حاجی، مسوول چادر را صدا زد. صورتش را بوسید و گفت: این چراغ مال بیت الماله، خیلی باید مواظبش باشی، یک وقت کسی بهش دست نزنه که تورش می ریزه.

ظرافت ها و طرز کار چراغ را قشنگ، مو به مو براش توضیح داد. بعد هم رو کرد به ما و گفت: این چراغ دیگه مال نمازخونه شد.

بعد از نماز، فانوس را برداشتیم و بردیم چادر فرماندهی . حالا به جای چراغ توری، فانوس داشتیم؛ مثل بقیه چادرهای گردان.

برای پاسخ به سوال ، اینجا کلیک کنید .

برای مطالعه قسمت های قبل ، کلیک  کنید .

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی