تبیان، دستیار زندگی
سر وصدا می آمد. خواب بودم. می دانستم جریان از چه قرار است. هم حس و حالش را نداشتم، هم خسته بودم. هزار دلیل دیگر داشت. ترجیح می دادم لحاف را تا فرق سرم بكشم،
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تشییع یک انگشت

منتخب جایزه ادبی یوسف (مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)

سر وصدا می آمد. خواب بودم. می دانستم جریان از چه قرار است. هم حس و حالش را نداشتم، هم خسته بودم. هزار دلیل دیگر داشت. ترجیح می دادم لحاف را تا فرق سرم بكشم، اگرهم خوابم نبرد، در رختخواب خیالبافی كنم. تازه می خواستم با این حالت، اخت پیدا كنم ، که در را محكم كوبیدند:

« ناصر هنوز خوابی ؟»

تشییع جنازه ی یک انگشت

خودم را به خواب زدم، نشنیدم، دوباره تكرار كرد: « ناصر، ناصر!» آخرین ناصر را خیلی بلند تكرار كرد، چاره نداشتم: « چیه، چه خبرته ؟» « مگه سر وصدا را نمی شنوی، مگه نمی بینی چه شیونیه، تو خوابی؟»

بلند شدم چند بار چشم هایم را مالیـدم. در را بازكردم. دیدم ضبط بزرگ عمو، جلوی حیاط، روی یک پارچه سیاه گذاشته شده. لباسم را پوشیدم می خواستم از در بروم بیرون: « كو لباس سیاهت ؟» مادر بود. گفتم: « پیداش نكردم.»

البته هیچ دنبالش نگشته بودم. عمو گریه می كرد؛ ولی خیلی متین و سنگین. انگار منو دشمن خودش می دید. نمی خواست جلوی چشم من بی تابی كند.

« ناصر، الان شما جوان ها باید بروید. نباید میدان را خالی كنید. این وطن نیاز به رشادت شما دارد.»

ازاین كلمه ی رشادتش خیلی بدم می آمد. من اصلاً خوشم نمی آمد مرا نصیحت بكند. حوصله نداشتم. « می خواهم درس بخوانم.»

ماشین سپاه آمد جلو. چند تا جوان كه لباس بسیجی پوشیده بودند زیر گوش عمو چیزی گفتند.

عمو گفت: « ساعت ده؛ اشكالی نداره.»

از جیبش دستمالی درآورد و جلوی چشم هایش گرفت.

حمید- پسرعمو - با من همكلاس بود. وقتی دیپلمش را گرفت، رفت جبهه. عمو به من هم اصرار كرد؛ نرفتم. كنكور شركت كردم؛ قبول نشدم. مجبور بودم بروم خدمت سربازی . عمو خوشحال شد وقتی شنیده من دفترچه گرفته ام گفت : « ناصر دفترچه ات را بیاور تو را ازطریق سپاه اعزام كنیم!»

چیزی نگفتم و سرم را پایین انداختم.

می خواستم به ساعت نگاه كنم، دیدم ساعتم را درخانه جا گذاشته ام. عمو رفت خانه و یک نفر آمد نوار ضبط را عوض كرد. با دست هایم ریش های نتراشیده ام را نوازش كردم وبه دیوار تكیه دادم.

بند انگشتم مورمور شد. رامین می گفت جبهه رفتن؛ یعنی مرگ. می گفت: ازبین رفتن الكی.

می گفت: ازدست دادن شیرینی های زندگی، رها كردن جوانی.

رامین هیچ وقت نرفت. روز اول رفت سربازی، فرار كرد. با خودش تفنگی هم آورد. ده روز بیشتر نمانده بود به اعزام.

حمید- پسرعمو - با من همكلاس بود. وقتی دیپلمش را گرفت، رفت جبهه. عمو به من هم اصرار كرد؛ نرفتم.

« ناصر داری می ری! رفتی رفتی ها؟»

« خب چه كار كنم، چاره نداشتم؟»

خندید وگفت: « فقط مرگه كه چاره نداره.»

فكركردم داره مسخره ام می كنه. زن عمو آمد بیرون. مادر زیر بغلش را گرفته بود. « وای حمیدم وای حمیدم!» مادرم هم گریه می كرد. آمدند از جلویم رد شدند. مادر به من نگاهی كرد و زیر لب چیزی گفت. آخه فهمیده بود با رامین شبگردی می كنیم.

«من هم دنبال مرگم دیگه؟» رامین دوباره خندید وگفت: « خیر قربان، تو هنوز به مرگ نرسیده ای، هنوز چاره داری.» « می گی فرار كنم، پس مادر را چه كار كنم؟»

راه حل را به من گفت. شوكه شدم. اول دست و دلم لرزید. نمی دانستم چه كار كنم. مش غلام، همسایه مان، آمد. گفت: « این جا چرا ایستاده ای؟ این خرما ها رو بردار ببر تو!»

رفتم جلو. دستم را دراز كردم. دیدم عمو نگاه می كند به دستم . چشم ها را زوم كرده بود روی بند بریده انگشتم، خواستم انگشتم را از چشم هایش پنهان كنم، بردم زیر دیس خرما. عمو آمد جلو، دیس خرما را برداشت و رفت.

دست راستم را فوراً كردم توی جیبم، حبیب شلوار جین و چسبانم تنگ بود. نصف دستم رفت.

شقایق

یكی دوبار انگشتم را گذاشتم، آزمایش كردم، دیدم درد می كند، فوراً پس كشیدم. آخر نمی توانستم. تا به حال حتی خاری هم به پایم نرفته بود. ترسیدم.

یک بار مادر دید گفت: « چه كار می كنی ناصر؟»

« هیچ، این در بدجوری جرجر می كنه می خواستم درستش كنم.»

ترسیدم؛ واقعاً ترسیدم. روز بعد، رامین را دیدم. از من پرسید هنوز خودت را ازمرگ نجات نداده ای؟

گفتم: « می ترسم.» گفتم: « نمی توانم، آخر چه جوری؟»

سیگاری به لبم گذاشت وشروع كرد به توضیح دادن. عمو آرام و قرار نداشت. می رفت خانه، می آمد بیرون، سیگاری آتش می زد. همسایه ها هم خبر را شنیده بودند، جمع شده بودند. مش غلام به یكی از آنها گفت: « قراره ساعت ده بیارنش.»

یكی ازهمسایه ها پرسید: « چرا خودش نرفت دنبال جنازه ؟»

« رفته، نگذاشتن...»

بار سوم بود می رفتم. رامین گفته بود كه دست باید درست روی تیزی در قراربگیره. آخه چه طوری می تونم. به یاد صحنه هایی افتادم كه از تلویزیون پخش می شد... بمب منفجر شد، چند نفر در یک لحظه هلاک شدند... در را به آرامی بازكردم؛ خیلی آرام؛ انگشت اشاره را گذاشتم، بعد دیگر انگشتانم را؛ رامین گفته بود: « اگر همه اش را بتونی قطع كنی، معافی ات فوری است.»

در را فشار دادم. اشک ازچشمانم بیرون زد. تلفن زنگ زد. دویدم گوشی را برداشتم؛ عمو بود:

« چه كار كردی، بالاخره اون دفترچه را نمی آری؟»

« فردا می آرم... فردا.»

راحت شدم. یک خط قرمز مایل به سیاهی، روی انگشتانم افتاده بود. انگشت اشاره ام بدجوری درد می كرد. گوشی را گذاشتم. زیپ كاپشنم را كشیدم بالا. با بخار نفسم، توی كاپشنم را گرم كردم. تعدادی از دایی ها وخاله های حمید از شهرستان آمدند. همه شیون كنان رفتند تو. مادربزرگ حمید بدجوری به سرش می زد و وای وای می كرد، دوباره به دستم نگاه كردم؛ ساعت را پیدا نكردم.

وقتی كه خاک را روی حمید می ریختند، عمو گفت: « خدایا، راحت شدم از این امانت خیلی خوب كه تحویلت دادم!»

از یک نفر ساعت را پرسیدم، گفت: « 30/9»؛ رفته بودیم به بیمارستان شهدا، تعدادی از مجروحان جنگی را آورده بودند. البته من نمی رفتم، مادرم اصرار كرد رفتم. اولین مجروح- مجروح كه نه، مرده ای كه فقط نفس داشت- دو پایش قطع شده بود. مادرم یک گل سرخ كنارش گذاشت. یک نفر دیگر خواب بود؛ تازه آورده بودنش . یک دستش قطع شده بود . اسمش را نگاه كردم. نفر بعدی، هیچ جایش دیده نمی شد، همه جای بدنش را باندپیچی كرده بودند. بوی بیمارستان، سرم را به درد آورد، آمدم بیرون. حیاط پر بود ازجمعیت. صدای عبدالباسط همه جا را پركرده بود. نمی دانم چرا اصلاً از این صدا خوشم نمی آمد. دوست داشتم بروم با یک لگد، ضبط را بندازم پایین.

روز بعد بود. مادر رفته بود جلسه قرآن. دوباره سراغ در رفتم. این دفعه فقط در اتاق وسطی را پیدا كردم؛ تازه بود. چارچوب هایش تیز بود؛ عین چاقو. اول ناامید شدم؛ برگشتم. البته بیشتر از دردش می ترسیدم. چهره هایی كه دربیمارستان دیده بودم به یادم افتاد. با خودم گفتم: آخر هر چه باشد بهتر ازقطع شدن دو تا دسته. بهتر ازقطع شدن هر دو پاست. فقط یک بند انگشت در مقابل مرگ حتمی! قوت قلب پیدا كردم ودوباره رفتم سراغ در.

ماشین ها آمدند. صدای نوار آهنگران بود. دیگر كوچه پرشده بود. عمو دیده نمی شد. داشت گریه ام می آمد. صدای ضجه ی زن ها آزارم می داد. احساس می كردم هر ناله ای، تیری است كه به سوی شیشه روحم پرتاب می شود. در عقبی آمبولانس را باز كردند. زن عمو آمد جلو: « حمید چرا این جوری آمدی... مگه این جوری رفته بودی؟» بعد به پاهایش زد. دست هایش را گرفتند.

شقایق

عمو آمد؛ بازهم متین. ولی از روی سبیل هایش قطرات اشک مرتب فرو می ریخت. عمو چیزی نمی گفت.

« حمید! می خواستم برات عروسی بگیرم. چرا این جوری آمدی... آخر چرا؟»

همه مردم گریه می كردند. من نمی دانم چرا اشكم نمی آمد؟ می خواستم بروم سرم را بگذارم لای در.

بند انگشتم افتاد! قبل ازآن فقط عز و جزش را شنیده بودم. خون بر روی موكت و فرش چكید و همه جا خونی شد. درد عمیقی تمام وجودم را فراگرفت. با آن یكی دستم، انگشتم را گرفتم و فشار دادم. دیدم یک لحظه نمی توانم تحملش كنم. در اتاق قدم می زدم وآه می كشیدم واشک می ریختم.

نمی توانستم در یک جا بمانم. رامین گفته بود با بتادین بشورمش، بعد آن را محكم ببنـدم. هركاری كردم خونش بند نیامد. مجبور شدم به رامین زنگ بزنم.

حمید را غسل داده بودند. دوباره چند نفر با لباس بسیجی آمدند، تابوت را گذاشتند توی آمبولانس، مادر حمید به سرش می زد؛ او را گرفتند. از بس داد زده بود، گریه كرده بود، صدایش درنمی آمد. ماشین حركت كرد. نمی دانستم چه كاركنم. گیج شده بودم. با جمع حركت كردم. دستم درجیب شلوارم؛ احساس می كردم هیچم پوچم. احساس می كردم با سرافتاده ام به چاله ای، صدایم را هیچ كس نمی شنود. می خواستم بلند بلند داد بزنم، گریه كنم، احساس می كردم چیزی گلویم را فشار می دهد. چشم هایم را بستم. سیاهی هایی جلوی چشم هایم رژه می رفتند. صف می كشیدند. قبر آماده بود. فقط ضجه های عمو را می شنیدم. دایی های حمید هم بی تابی می كردند. یكی از آنها یک سطل گل آورد روی شانه های بقیه گل مالید.

مردی می گفت: « چیزی از بدنش نمانده، همه سوخته.»

مش غلام گفت: « فقط یكی ازدست هایش سالم مانده. از روی انگشتر و ساعتش شناسایی اش كردند. حتی پلاكش گم شده.» قبر آماده بود.

رامین با نوک چاقو، زمین را شكافت. من از درد به خودم می پیچیدم، با آن كه چند تا قرص بالا انداخته بودم. بند انگشت خون آلود را گذاشت. بعد با دست یک مشت خاک ریخت رویش، خندید و گفت: خب تو هم راحت شدی...»

وقتی كه خاک را روی حمید می ریختند، عمو گفت: « خدایا، راحت شدم از این امانت خیلی خوب كه تحویلت دادم!»

بعد همه گریه كردند؛ من هم گریه كردم. بغضم تركید. از ضبط آمبولانس، صدای قرآن می آمد، بازهم عبدالباسط بود؛ دوست داشتم گوش كنم...

برای پاسخ به سوال ، کلیک  کنید .


منبع :

نوید شاهد

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی