تبیان، دستیار زندگی
آخرین سفر و آخرین لحظات زندگی شهید حجت الاسلام والمسلمین شاه‌آبادی را از شهید چمران بخوانیم كه می‌گفت:
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهید شاه‌آبادی از زبان چمران

آخرین لحظات زندگی شهید حجت الاسلام والمسلمین شاه‌آبادی از زبان مهندس چمران

( رئیس شورای شهر تهران )

مقاومت‌ های خونین پل نو  :

آخرین سفر و آخرین لحظات زندگی شهید حجت الاسلام والمسلمین شاه‌آبادی را از زبان مهندس چمران بخوانیم كه می‌گفت:

با توجه به این‌كه به دفعات ، توفیق حضور در جبهه و در کنار رزمندگان را پیدا می‌کردم، ایشان هم مرتباً از من جویای اخبار و احوال جبهه می‌شدند و اظهار علاقه می‌کردند که خودشان بتوانند بیشتر توفیق زیارت رزمندگان را از نزدیک داشته باشند،

شهید شاه آبادی

 تا این‌كه قرار شد بنده که آن زمان مسئولیت دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران را داشتم به اتفاق تعدادی از دوستان، بازدیدی از جزیره مجنون داشته باشیم و از نزدیک در جریان احداث پل مجنون و سایر برنامه ‌ها قرار گیریم. وقتی این خبر را به ایشان گفتم، ایشان هم ابراز تمایل کردند که در این سفر همراه ما باشند و طبیعتاً، ما هم با کمال میل استقبال کردیم که در واقع این آخرین سفر ایشان بود، که منجر به شهادت ایشان شد.

به اهواز که رسیدیم، یادم هست اولین جمله‌ای که فرمودند این بود که: «از هر لحظه و دقیقه وقتمان باید به خوبی استفاده کنیم. حتی اگر شد از یک کلانتری هم بازدید کنیم، نباید اجازه دهیم وقتمان تلف شود.» به برادران تبلیغات هم که در اهواز مستقر بودند، همین جمله را گفتند و از آن ها خواستند که به اصطلاح برنامه پری را برایشان در نظر بگیرند که هیچ وقت خالی و تلف شده‌ای، نداشته باشد. بعد از ظهر روزی که رسیدیم، بازدیدی از یکی از وسایل و ادوات نظامی داشتیم که قرار بود یا تغییراتی روی آن انجام شود و یا اساساً خودمان چیزی مشابه آن بسازیم. در طول مسیر، هرجا که با رزمندگان برخورد می‌کردند و هر جا که گروهی از آنان متمرکز بودند، با تبسمی دلنشین به سراغ آنان رفته و با روحیه‌ای شاد به روبوسی و صحبت با آنان می‌پرداختند و طراوت و شادابی را برایشان به ارمغان می‌بردند. آن شب در پادگان شهید بهشتی اهواز، نماز مغرب و عشا را به جماعت اقامه کردیم و پس از نماز نیز، ایشان به سخنرانی پرداختند. بعد از اتمام سخنرانی، رزمندگان و بسیجیان برای مصافحه و روبوسی با ایشان هجوم آوردند به گونه‌ای که برادرانی که آنجا مهماندار بودند، سعی می‌کردند افراد را قدری از ایشان دور کنند، تا اذیت نشوند، اما رزمندگان دست بردار نبودند و من می‌دیدم که حتی گردن ایشان را به طرف خودشان می‌کشیدند تا ببوسند و آن برادران فریاد می‌زدند که: «بابا گردن ایشان را کندید!» و ایشان می‌گفتند: «گردن که ارزشی ندارد؛ جانم متعلق به این عزیزان است. بگذارید بیایند تا من آنها را ببوسم».

بعد از سخنرانی، به محل استقرار دوستان تبلیغات جبهه و جنگ برگشتیم و قرار شد صبح زود عازم جزیره مجنون شویم. البته به خاطر وضعیت خاصی که آن روزها جزیره داشت، برادران سعی داشتند ایشان را از این بازدید منع کنند ولی حجت الاسلام شهید شاه آبادی به شدت اصرار داشتند که برای بازدید و دیدار با رزمندگان همراه ما بیایند. در هرحال به اتفاق ایشان و فرزندشان و همچنین دو سه نفر از دوستان مسجدی شهید و نیز یکی از نمایندگان زاهدان در مجلس، صبح زود حرکت کردیم. قبل از این‌ كه به جزیره مجنون برسیم، سر راهمان قرارگاه لشکر 92 زرهی خوزستان قرار داشت. جانشین لشکر، افسری بسیار شجاع و متدین به نام سرتیپ اقارب پرست بود که او هم در همان جزیره مجنون به درجه رفیع شهادت نایل گشت. وی از روزهای آغازین حصر آبادان تا زمان آزادی این شهر آنجا ماند و با تجهیز گردان تانک المهدی به مقابله با دشمن پرداخت.

شهید شاه‌آبادی از زبان مهندس چمران

من پیشنهاد کردم ملاقاتی هم با این فرمانده شجاع داشته باشیم و ایشان نیز مشتاقانه پذیرفت و به دیدار وی رفتیم. مدتی نشستیم و صحبت کردیم و اتفاقاً آن عزیز هم توصیه می‌کرد که به جزیره نرویم اما اساساً برنامه مهم و از پیش تعیین شده ما بازدید از جزیره بود. به هرحال پس از آن دیدار کوتاه، به طرف جزیره به راه افتادیم تا به پل رسیدیم و با ماشین از روی پل شناور ادامه مسیر دادیم.

از زمانی که سوار اتوبوس شدیم شهید شاه آبادی شروع کردند به تعریف خاطرات زمان دستگیری خودشان توسط ساواک و ایام زندان و اتفاقات تلخ و شیرین آن روزها؛ و به قدری با ذکر جزئیات به بیان خاطرات می‌ پرداختند که فرزندشان می‌گفت بسیاری از این موارد را برای اولین بار است که از زبان پدر می‌شنود.ایشان روی پل هم همین خاطره گویی را ادامه دادند. این پل از قطعات متعددی ساخته شده بود و همین باعث می‌شد به هنگام عبور از روی آن، صدای خاصی به گوش برسد که شهید شاه آبادی آن را به صدای حرکت قطار روی ریل تشبیه می‌کرد. بسیار شاداب و با طراوت با همراهان شوخی می‌کردند و حتی می‌گفتند: «دلم می‌خواست از همین جا می‌پریدم توی آب و شنا می‌کردیم!» ایشان دوست داشتند همواره جلوی ماشین بنشینند تا بتوانند به خوبی رزمندگان را ببینند و برایشان دست تکان دهند و به اصطلاح حال و احوال کنند. آن موقع هم به همین صورت جلوی ماشین نشسته بودند و به رزمندگان «خسته نباشید» می‌گفتند.به هرحال از پل گذشتیم و به جزیره رسیدیم. شروع کردیم به بازدید از جزیره و جاده خاکی در دست احداث و قرارگاه‌های مختلف، تا این‌كه ظهر شد و برای اقامه نماز به یکی از قرارگاه‌ها رفتیم. سنگر نسبتاً بزرگی آنجا بود که گنجایش حدود بیست نفر را داشت. یکی از همراهان که مسئول تبلیغات بود اذان گفت و در همان سنگر به اقامه نماز پرداختیم. یادم هست که مکبر، تکبیرهای نماز را در بلندگو می‌گفت که شهید شاه‌آبادی به وی گفت: «چه اصراری هست که در این فضای کوچک هم از بلندگو استفاده شود؟ بیرون که دیگر کسی نیست! اگر هم کسی هست که نیازی به تکبیر ندارد و ضرورتی برای استفاده از بلندگو نیست.» در هر حال این نماز جماعت، حال و هوای معنوی خاصی برای همه ما به همراه داشت به ویژه آنکه در آستانه سالروز شهادت امام موسی کاظم‌(ع) قرار داشتیم. چیزی که من هیچ گاه فراموش نمی‌کنم دعای ایشان در آخرین سجده نماز است. دعا این بود: «اللهم انی اسألک ان تجعل وفاتی قتلاً فی سبیلک تحت رایه نبیک و اولیائک» از خداوند می‌خواستند که وفات ایشان را، کشته شدن در راه خدا و تحت لوای پیامبر و اولیای خدا قرار دهد؛ و این دعا چقدر زود مستجاب شد!

پس از اقامه نماز، ناهار مختصری در همان سنگر صرف شد و سپس بازدید از جزیره و قرارگاه‌ها و مکان‌های استقرار نیروهای سپاه، ارتشی و بسیج را ادامه دادیم. یکی از مراکز مورد بازدید، یک سایت پدافند هوایی بود که اتفاقاً یک روز قبل، یک هواپیمای عراقی را سرنگون کرده بود که شهید شاه آبادی آن عزیزان را مورد تقدیر و تشویق قرار دادند. در طول مسیر، هر جا که رزمندگان مستقر بودند، ایشان به سمت سنگر آنها رفته و به احوال پرسی با رزمندگان می‌پرداختند. از آنجایی که شب جمعه بود، قرار گذاشته بودیم دعای کمیل را در دو نقطه از جزیره (با توجه به وسعت جزیره) برگزار کنیم. برای جمع بزرگتر شهید شاه آبادی بروند و برای جمع کوچکتر، بنده و یکی دیگر از دوستان برویم. من دیدم به غروب آفتاب نزدیک می‌شویم و ممکن است دیر شود. پیشنهاد کردم سریع تر برگردیم تا به دعای کمیل برسیم.

شهید شاه‌آبادی از زبان مهندس چمران

شروع کردیم به حرکت سریع و به خاطر این که حرکتمان سریع تر شود از ایشان خواستم عبایشان را به من بدهند تا راحت تر بتوانند بدوند که ایشان هم پذیرفتند. من و ایشان در کنار همدیگر و جلوتر از بقیه می‌دویدیم و سایر دوستان هم با فاصله‌های مختلفی پشت سر ما حرکت می‌کردند. یادم هست آن دو رزمنده‌ای هم که با ما بودند می‌گفتند زودتر برگردید چون عراق به هنگام غروب این جزیره را زیر آتش می‌گیرد مخصوصاً حالا که هواپیمای عراقی هم توسط رزمندگان ساقط شده است.

شاید حدود صد متر یا کمتر، از هواپیمای ساقط شده عراقی دور شده بودیم که صدای انفجاری مهیب سکوت نیزار را شکست و دود غلیظ سفیدی به هوا برخاست. با شنیدن صدای انفجار، بلافاصله همگی طبق معمول روی زمین دراز کشیدیم. می‌شود گفت قبل از انفجار تقریباً متوجه هیچ صدایی نشدیم تا بتوانیم قبل از انفجار درازکش کنیم. شهید شاه‌آبادی هم به حالت درازکش روی زمین بودند. تصور ما این بود که ایشان هم مانند بقیه افراد در این حالت قرار گرفتند. در هرحال گلوله توپ منفجر شد و از آنجایی ‌که دود برخاسته کمی سفید رنگ به نظر می‌رسید، من نگران شیمیایی بودن گلوله شدم چون در آن مقطع، عراق از سلاح شیمیایی زیاد استفاده می‌کرد. ماسک و وسایل ضد شیمیایی هم در ماشین بود و همراه نیاورده بودیم. به همین دلیل فریاد زدم به سمت مخالف جهت وزش باد حرکت کنید ! بلند شدیم که بدویم، دیدم ایشان به همان شکل روی زمین خوابیده‌اند و بلند نمی‌شوند. فرزند ایشان سریع خود را به کنار پدر رساند و ناگهان صدای فریاد و شیون فرزند را شنیدم که با لفظ «آقا جون» ایشان را صدا می‌کردند. این مسئله باعث شد همگی خود را به ایشان برسانیم و دور ایشان جمع شویم. صحنه دردناکی بود. با مشاهده بدن خون آلود ایشان، بهت و حیرت و غم و اندوه سراسر وجودمان را فرا گرفت. صورت و بدنشان خونریزی شدیدی داشت. ترکش گلوله توپ به صورت ایشان اصابت کرده و به داخل سر و مغز رفته بود و گویا همین باعث شده بود که در همان لحظات اولیه، روح بلندشان از جسم خاکی جدا شده و به سوی معبود پرواز کند. البته ترکش دیگری هم به پایشان اصابت کرده بود. سر ایشان را به دامن گرفتم. نمی‌توانستیم صبر کنیم و دست روی دست بگذاریم. خون بشدت فوران می‌کرد. پارچه‌ای را به صورت ایشان بستم تا حتی‌الامکان از خونریزی بیشتر جلوگیری شود. نمی‌خواستم و نمی‌توانستم قبول کنم که فردی که تا چند لحظه قبل با آن شور و هیجان و تحرک و شادابی و طراوت، به عنوان دوست و معلم در کنارمان بود، اینگونه از میان ما پر کشیده و عروج خود را آغاز کرده باشد.

شهید شاه‌آبادی از زبان مهندس چمران

لحظات جانکاه و سختی بود. دیگر مطمئن شدیم که برای همیشه وفادار امام و فرزند برومند انقلاب را از دست دادیم. باور کردیم معلمی بزرگ که عاشقانه، صادقانه و دلسوزانه برای مردم به ویژه مستضعفین و جوانان خدمت می‌کرد، پس از سال‌ها مبارزه در راه پیروزی انقلاب و سال‌ ها تلاش و کوشش در سنگرهای مختلف نظام مقدس جمهوری اسلامی از میان ما رفت و دوستان و یاران خود را با غمی سنگین تنها گذاشت. قرار شد جزیره را ترک کنیم. به یاد آوردم که چگونه با لبی خندان وارد جزیره شدیم در حالی که هیچگاه تصور نمی‌کردیم اینگونه با چشمی گریان از جزیره خارج شویم.

از روی پل مجنون که عبور می‌کردیم، آتش گلوله‌های دشمن، روی پل و اطراف آن را فراگرفته بود و می‌توانم بگویم آرزوی همه ما این بود که یکی از آن گلوله‌ها فوز عظیم شهادت را برای ما به ارمغان آورد و اینگونه بدون آن عزیز سفر کرده باز نگردیم.


تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی