تبیان، دستیار زندگی
یک روز عبدالحسین با موتور آمد دنبالم. گفت: بیا بریم یک شناسایی بکنیم و برگردیم. منطقه فکه، رمل شدیدی داشت. نیرو باید حداقل سی، چهل کیلومتر پیاده روی می کرد تا بعد بتواند توی رمل، هفت، هشت کیلومتر با تجهیزات برود. این ها را انگار ندیده گرفتم. گفتم:
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دختر کوچکی که فرمانده شد

قسمت 19 :

سخنرانی اجباری :

مجید اخوان

هفته ای یکی، دو بار توی صبح گاه سخنرانی می کرد. یک بار قبل از صبح گاه مرا خواست. رفتم پهلوش. گفت: اخوان امروز بیا صحبت کن برای بچه ها.

رزمندگان

لحنش مثل نگاهش جدی بود. یک آن دست و پام را گم کردم. تا حالا سابقه ی این جور کارها را نداشتم. متواضعانه گفتم: حاج آقا شما سخنران هستی، ما که اهلش نیستیم.

لحنش جدی تر شد. گفت: بری صحبت کنی، بلد می شی.

شروع کردم به اصرار، که نروم، آخرش ناراحت شد. گفت: من که یک پیرمرد بی سواد و روستایی هستم، صحبت می کنم؛ شماها که محصل هستین و درس خونده، از پسش بر نمی آین؟ واقعاً خجالت دارد!

سرم را انداختم پایین. حاجی راه افتاد. در حال رفتن گفت: برو ، برو خودت رو آماده کن که بیای صحبت کنی... .

نه تنها من، همه کادر تیپ را وادار به این کار می کرد.

یکی سخنرانی، اجباری بود؛ یکی هم غذا خوردن توی چادر بسیجی ها. وقت صبحانه که می شد می گفت: وحیدی و اخوان و مسوول عملیات، برن تو گردان جندالله.

خودش و یکی، دو نفر دیگر می رفتند تو گردان بعدی، و بقیه کادر را هم تقسیم می کرد بین گردان های دیگر؛ آن وقت صبحانه را مهمان بسیجی ها می شدیم. همیشه کار خودش از همه مشکل تر بود: یکی، دو لقمه توی این چادر می خورد؛ یکی، دو لقمه توی چادر بعدی و...؛ این جوری به همه چادرها سر می زد.

ناهار و شام هم، همین برنامه ردیف بود. هر وقت کسی دلیل سخنرانی اجباری، و آن وضع غذا خوردن را می پرسید، می گفت: بسیجی ها شما رو باید با صدا بشناسن ، نه با چهره.

می گفت: شب عملیات، بچه ها توی تاریکی، صورت اخوان رو نمی بینن، بلکه صدای اخوان رو می شنون، تا می گه: برین جلو، می گن: این اخوانه. تا من می گم: برین چپ، می گن: این برونسیه.

هر کس این دلیل ها را می شنید، جای هیچ چیزی در دلش نمی ماند،؛ جز این که او را تحسین کند. تازه این یکی از عواید سخنرانی و هم غذا شدن  با بسیجی ها بود. محسنات دیگر، جای خودش را داشت.

خاطره تپه 124 :

سید کاظم حسینی

قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود. گردان ها را می بردیم رزم شبانه و عملیات مشابه. عقبه والفجر مقدماتی، منطقه ای بود که توی عملیات فتح المبین آزاد شد.

دفاع مقدس

یک روز عبدالحسین با موتور آمد دنبالم. گفت: بیا بریم یک شناسایی بکنیم و برگردیم.

منطقه فکه، رمل شدیدی داشت. نیرو باید حداقل سی، چهل کیلومتر پیاده روی می کرد تا بعد بتواند توی رمل، هفت، هشت کیلومتر با تجهیزات برود. این ها را انگار ندیده گرفتم. گفتم: خب ما که هر شب داریم کار می کنیم.

گفت: نه، باید یک برنامه ریزی دقیق بکنیم که آمادگی بچه ها بیشتر بشه. لبخند زد. ادامه داد: ضمناً خاطرات فتح المبین هم دوباره برامون زنده می شه.

نشستم ترک موتور. گازش را گرفت و راه افتاد.

دور و بر پانزده کیلومتر راه رفتیم. پای یک تپه نگه داشت، تپه صد و بیست و چهار. پیاده شدیم و رفتیم روی تپه نشستیم. توی راه به ام گفته بود: می خوام برات خاطره ی اون تپه رو تعریف کنم.

فتح المبین، اولین عملیاتی بود که فرمانده گردان شده بود. توی همان عملیات هم، من و او از هم جدا شدیم؛ او از یک محور عمل کرد، و من از محور دیگر.

هوا هنوز بوی صبح را داشت. روی تپه ها جا خوش کردیم و او شروع کرد به گفتن خاطره، خاطره تپه ی صد و بیست و چهار:

آن طور که فرمانده عملیات می گفت: مأموریت ما خیلی مهم بود. باید دشمن را رد می کردیم، نزدیک چهار کیلومتر می رفتیم توی عمق نیروهاش تا برسیم به این تپه. آن وقت کار ما شروع می شد: حساس ترین لشگر دشمن توی منطقه، فرماندهی اش این جا مستقر بود، روی همین تپه.

تازه وقتی پای تپه می رسیدیم، باید منتظر دستور می ماندیم. گفته بودند؛ به مجرد این که شروع عملیات اعلام شد، شما هم می زنید به این منطقه.

شب عملیات زودتر از بقیه راه افتادیم. مسیرمان از توی یک شیار بود. با زحمت زیاد، خط دشمن را رد کردیم، از آن جا به بعد کار سخت تر شد. ولی تا برسیم پای همین تپه، مشکل حادّی پیش نیامد. سنگینی کار از وقتی بود که نزدیک این جا مستقر شدیم. به بچه ها اشاره کردم که: بخوابین.

همه دراز کشیدن روی زمین. اگر این جا بودی، صدای نفس کسی را نمی شنیدی. شش دنگ حواسم به اطراف بود. لحظه ها انگار سخت می گذشتند و کند. هر آن منتظر شنیدن صدای بیسیم بودم و منتظر دستور حمله.

چند دقیقه گذشت و خبری نشد بیشتر از همه من حرص و جوش می زدم. کنترل نیرو توی آن شرایط، کار سختی بود. درست بالا سر بچه ها، تیربارهای دشمن منتظر کوچکترین صدایی بودند. دور تا دور مقر فرماندهی لشگر را سیم خاردار حلقوی کشیده بودند، و کیسه گونی های پر از خاک و شن، و موانع دیگر هم سر راه.

دفاع مقدس

دشمن آن جا را مستقل از خطوط درست کرده بود، جوری که اگر خطش شکست، حداقل فرماندهی بتواند مقاومت کند. قدم به قدم مرکز را دژبان گذاشته بودند. یک بار که بلند شدم سر و گوشی آب بدهم، هفت، هشت تا جیپ فرماندهی را خودم شمردم.

چند دقیقه دیگر گذشت و باز خبری نشد. ناراحتی ام هر لحظه بیشتر می شد. کافی بود کوچک ترین صدایی از یکی در بیاید. آن وقت، هم از رو به رو می زدنمان، هم از پشت سر.

زیاد غصه این را نمی خوردم. گردان ما فدایی بود و بچه ها اصلاً آمده بودند که برنگردند. حرص و جوشم، لو رفتن عملیات بود. اگر ما لو می رفتیم، ممکن بود کلک عملیات کنده شود.

چند دقیقه دیگر هم گذشت. وقتی دیدم خبری نشد، ذکر و توسل را شروع کردم. متوسل شدم به معصومین (علیهم السلام)، از همان اول صورتم خیس اشک شد. ازشان می خواستم کمک کنند که بچه ها همین طور ساکت بمانند؛ سرفه ای اگر می خواهند بکنند توی دلشان خفه بشود، خدای نکرده اسلحه ای، چیزی به هم نخورد، تیری شلیک نشود. بیشتر از همه هم می خواستم هر چی زودتر دستور عملیات را بدهند.

دعای توسل را داشتم می خواندم، همین طوری از حضرت رسول الله (صلی الله علیه و اله وسلم) شروع کردم تا خود حضرت صاحب الامر (سلام الله علیه). دیدم گشایشی نشد. حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) را خطاب کردم و گفتم: ما همه شما بزرگوارها رو یاد کردیم، خبری نشد. دیگه کسی نموند، حالا چه کار کنیم؟!

انگار بی بی عنایت کرد و راه دیگری را نشانم داد. یک دفعه یاد حضرت رقیه (سلام الله علیها) افتادم. توسل کردم و گفتم: آومدم در خونه شما که با اون دست های کوچیک تون بالاخره دست به کار بشین و کمکمون کنین.

مشغول حرف زدن با حضرت رقیه (سلام الله علیها) شدم. اشک هام دوباره شروع کرد به ریختن. زیاد نگذشت، یک دفعه سنگینی دستی را روی شانه ام احساس کردم. بیسیم چی بود. گوشی را دراز کرد طرفم. نفهمیدم چطور گوشی را از دستش قاپیدم. فرمانده بود. خیلی آهسته حرف می زد. گفت: با توکل بر خدا، شروع کن.

عبدالحسین، حرف هاش که به این جا رسید، ساکت شد. صورتش سرخ شده بود و داشت گریه می کرد. خیره دور دست ها بود. انگار همان صحنه ها را داشت می دید کمی بعد دنبال حرفش را گرفت و گفت: حضرت رقیه (سلام الله علیها) عجب عنایتی به ما کردند! من اصلاً نفهمیدم چه شد وقتی به خودم آمدم، دیدم با بیسیم چی تنها هستیم. همه رفته بودند! نمی دانم سیم خاردارها و موانع را چطور رد کردند، فقط می دانم توی مدت کمی، سنگرها و همه چی را منهدم کردند و مقر را گرفتند. همین، دشمن را فلج کرد. وقتی که فرمانده بالای سرشان بود، شکست می خوردند، چه برسد به حالا که دیگر بدون فرمانده شده بودند.

دفاع مقدس

توی منطقه ما، بچه ها از محورهای دیگر عملیات را شروع کرده بودند. بیچارگی و یأس دشمن هر لحظه بیشتر می شد. همان شب تمام این منطقه افتاد دست ما.

توی مقر فرماندهی دشمن چند تا زن بودند که به زبان فارسی تسلط داشتند، کارشان شنود بیسیم های ما بود. بچه ها اسیرشان کردند. آنها می گفتند: ما فقط یک هو دیدیم نیروهای شما سررسیدن و سنگرها، یکی بعد از دیگری تصرف شد.

صبح عملیات، یکی از فرماندهان آمد سراغم. مرا بغل کرد و همین طور پشت سر هم می بوسید. می گفت: تو چه کار کردی که تو نستی تو کمترین فرصت، این مقر رو از بین ببری؟! اصلاً نمی دونی چی شد، خط دشمن از هم پاشید، گیج و سر درگم شد، آخه خیلی حرفه، فرمانده اش، پشت سرش نابود شده بود.

بنده خدا انتظار نداشت که ما در عرض چند دقیقه آن جا را بگیریم. می گفت: از وقتی که دستور عملیات رو دادیم، هنوز داشتیم حساب می کردیم که تا از معبر رد بشین، بعدش برسین به مقر و اون جا رو بزنین، خیلی طول می کشه؛ ولی یک دفعه دیدیم سنگر فرماندهی، بیسیم هاش قاطی شد و همه چی شون ریخت به هم.

برای مطالعه قسمت های قبل ، کلیک کنید .

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی