تبیان، دستیار زندگی
حاجی توی بیمارستان هفده شهریور بستری بود. یک روز پدرم رفت ملاقاتش. وقتی برگشت، گفت: بابا این فرماندت عجب مردیه! گفتم: چطور ؟
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

زن من و صد حوریه

قسمت 18 :

مجید اخوان

حاجی توی بیمارستان هفده شهریور بستری بود. یک روز پدرم رفت ملاقاتش. وقتی برگشت، گفت: بابا این فرماندت عجب مردیه!

گفتم: چطور ؟

گل

گفت: اصلاً اهل این دنیا نیست، این جا موقتی مونده، مطمئنم که جاش، جای دیگه ایه.

ظاهراً خیلی خوشش آمده بود از حرف های حاجی. ادامه داد: همین جور که صحبت می کردیم، حرف شد از حوریه. تو گوشش گفتم: خلاصه حاج آقا رفتی اون دنیا، یکی ام برای ما بگیر.

اونم خندید و گفت: چشم.

بعدش، حرفی زد که خیلی معنی داشت. به ام گفت: ما صد تا حوریه اون دنیا رو به همین زن خودمون نمی دیم.

گفتم: حاجی همسرش رو خوب شناخته، قدر همچنین زن فداکار و صبوری رو، کسی مثل خود حاجی باید بدونه.

نسخه الهی

مجید اخوان

قاسم از بچه های خوب و با معرفت گردان بود. آن وقت ها حاجی برونسی فرمانده ی گردان بود و قاسم هم دستیارش.

یک روز آمد پیش حاجی و بدون مقدمه گفت: من دیگه نمی تونم کار کنم! حاجی پرسید: چرا؟

قاسم نشست. سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. انگار بخواهد گریه کند. با ناراحتی گفت: این قدر ذهنم مشغول شده که داره به کارم لطمه می خوره. می ترسم اون جوری که باید، نتونم کار کنم. از من ناراحت نشی حاجی، از من دلگیر نشی ها!

شاید فقط من و حاجی می دانستیم؛ مشکلات شدید خانوادگی گریبانش را گرفته بود. باز شروع کرد به حرف زدن. معلوم بود دل پردردی دارد. حاجی همه هوش و حواسش به حرف های او بود.

گل

از این موردها توی منطقه زیاد داشتیم. حاجی برونسی حکم یک پدر را پیدا کرده بود. همیشه بسیجی ها، حتی آن ها که سنّشان از حاجی بالاتر بود، می آمدند پیش او و مشکلات شان را می گفتند. حاجی هم هر کاری از دستش بر می آمد، دریغ نمی کرد. حتی مسوولین که می آمدند از منطقه خبر بگیرند، مشکلات بعضی ها را واگذار می کرد به آن ها که وقتی برگشتند، دنبالش را بگیرند.

حرف های قاسم هم که تمام شد، حاجی از آیه های قرآن و احادیث استفاده کرد و چند تا راه کار پیش پاش گذاشت. همیشه توی این طور موارد به بچه ها می گفت: اولاً من کی هستم که بخوام شما رو راهنمایی کنم؟ دوماً من سوادی ندارم.

رو همین حساب، نسخه هاش همیشه از قرآن و نهج البلاغه و احادیث بود. آن روز هم وقتی صحبتش تمام شد، قاسم آرامش خاصی پیدا کرده بود. مثل غنچه ای که شکفته باشد، از پیش ما رفت.

فردا توی مراسم صبح گاه گردان، حاجی برای بچه ها سخنرانی کرد. توی صحبتش گریزی زد به قضیه ی دیروز. از قاسم تعریف کرد و با کنایه گفت: بعضی ها باید از اون یاد بگیرن، وقتی که مشکلات داره، نمی آد بگه منو ترخیص کن؛ ناراحتی اش از اینه که مبادا به کارش لطمه بخوره.

بعد از آن چند بار دیگر هم قاسم آمد پیش حاجی به درد و دل کردن. هر بار هم نسخه تازه ای می گرفت و می رفت.

قاسم که شهید شد، رفتیم مشهد خانه اش. پدر، مادر، برادر و همسرش توی همان خانه زندگی می کردند. وقتی صحبت از اخلاق قاسم شد،

گل شقایق

همسرش گفت: من با مادر قاسم مشکلات شدیدی داشتیم، این آخری ها که ایشون می اومد مرخصی، یک حرف هایی می زد که اصلاً اون مشکلات ما همه اش حل شد. یعنی آب ریخت رو آتیش اختلاف هایی که ما داشتیم.

شش دنگ حواسم رفته بود به حرف های او. ادامه داد: قاسم این جوری نبود که از این حرف ها بلد باشه، از این هنر ها نداشت، اگر می داشت. قبلاً بر طرف می کرد مشکلات ما رو؛ بالاخره نمی دونم تو جبهه چی به اش یاد دادن، فقط می دونم اینکه می گن جبهه دانشگاست، واقعاً حرف درستیه، چون من خودم به عینه دیدم.

برای مطالعه قسمت های قبل ، کلیک کنید .

برای پاسخ به سوال ،اینجا کلیک کنید .

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی