تبیان، دستیار زندگی
عقرب روی پای بنده خدایی آمده بود. او هم از ترسش هول شد و آن را پرت کرد طرف من . من هم عبایی روی دوشم بود که عقرب افتاد روی آن و
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

لبخند های پشت خاکریز

برای مشاهده ی قسمت های قبل ، کلیک کنید .

قسمت اول

قسمت دوم

خلبان :

دوستان در جبهه

آقای کتابی شهید بزرگواری بود که من خدمتشان رسیده بودم . در منطقه ای که کنار دشمن بود و نمی شد با ماشین و موتور تدارکات تپه ای را تامین کرد، ایشان و دوستانشان کارشان این بود که با قاطر و چهارپا مواد غذایی و خمپاره را به آنجا ببرند. این ها معروف بودند به «خلبان». آن کسی که این عنوان خلبان را برای آن ها انتخاب می کند، یک آدم که کتابچه مصیبت نمی تواند باشد. معلوم می شود که یک رگه هایی از طنز را دارد.

عقرب :

در همان بلندی های الله اکبر یک جایی در سنگری بودیم . ارتشی و آخوند نشسته بودند به صحبت و بگو - بخند. یک دفعه بچه ها داد زدند : «عقرب»! عقرب روی پای بنده خدایی آمده بود. او هم از ترسش هول شد و آن را پرت کرد طرف من . من هم عبایی روی دوشم بود که عقرب افتاد روی آن و تو عبا گم شد. عقرب هم که گم بشود چون می ترسد خطرش بیشتر است. حالا من هم که نمی خواستم نقطه ضعف از خودم نشان بدهم که این ها اذیتم کنند و شوخی کنند ترسم را تو دل خودم ریختم و خیلی آشکار نکردم . پا شدم و عبا را تکان دادم تا آن حیوان افتاد و بالاخره ارتش جمهوری اسلامی به حسابش رسید.

کی ترکش خورده ؟ :

برادران و دوستان ما ترکش های جدی خورده بودند. من که به آن ها می رسیدم ، می گفتم «آقاجان ترکش می دونی کی خورده؟ شما نخوردی. ترکش اونی خورده که لب و لوچه اش ترکشیه !»

در عملیات والفجر 8 - فاو ، یک سری ترکش ریز به بدنم خورد. پشت گوش، پشت چشم ، از آن سنخ ترکش ها که نه اهمیت داشت که آدم برود جراحی کند، نه دست از سر آدم برمی داشتند. یکی از این ترکش ها تو لب من رفته بود. نصفش توی گوشت بود، نصفش هم بیرون . من که با قاشق غذا می خوردم می خورد به این و صدا می کرد. برادران و دوستان ما ترکش های جدی خورده بودند. من که به آن ها می رسیدم ، می گفتم «آقاجان ترکش می دونی کی خورده؟ شما نخوردی. ترکش اونی خورده که لب و لوچه اش ترکشیه !»

دعای 5 ریالی :

یک بار که برای عملیات می خواستم به جبهه بروم ، در خیابان ارم قم ، یکی از دوستان قدیمی و صمیمی را که پیش از انقلاب هم حجره ای من بود، دیدم ، گفتم ما ان شاءالله داریم می رویم جبهه .

پرنده

ایشان گفت : من یک دعایی بکنم برایتان که سالم برگردید: « ان الله لرادک الی معاد» دعا که کرد من هم به شوخی دست کردم در جیبم و یک 5 ریالی که آن موقع می شد یک نان سنگک با آن خرید درآوردم و به دستش دادم . او هم با پرروئی گرفت.

پیش از آن من چندین بار جبهه رفته بودم . هیچ وقت هم مجروح نشده بودم . این بار مجروح برگشتم. وقتی برگشتم آن بنده خدا را که دیدم گفتم : آن 5 ریالی از گلویت پایین نرود. قبلاً هیچ وقت مجروح نمی شدم . این بار که تو دعا خواندی زخمی شدم ! ایشان هم با متانت خاصی برگشت و گفت : شاید به خاطر همان 5 ریالیه که الان اینجا هستی!

طنز و عرفان :

الان  اگر بگویید که سرمایه عرفانی شما چیست ؟ ما می گوییم قرآن هست ؛ نهج البلاغه هست؛ صحیفه سجادیه هست؛ مناجات شعبانیه هست؛ دعای کمیل و ندبه هست ؛ ولایت اهل بیت هست ؛ لیله القدر هست ؛ نماز و روزه هست؛ عاشورا هست ؛ این ها منابع عرفانی ما هستند ، اما واقعاً من می خواهم بگویم باید اضافه کنیم دفاع مقدس هم هست. روحیه رزمندگان مخلص ، آن هایی که درک کردند آنجا چه کار باید بکنند ، این ها هم جزو همان منابع عرفانی ما هستند. طنز جبهه های ما از عرفان خدا نیست ، اگر آن روحیات عارفانه بچه ها تو جبهه ها نبود ، فضا فضایی نبود که آدم حال  و هوا و حوصله طنز و شوخی داشته باشد . این طنز از آن روحیات معنوی و عرفانی و مایه های اعتقادی عمیقی که آن حال و هوا را پشتیبانی می کرد برمی خاست.


منبع :

خم پاره

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی