خاطرات آقای قرائتی
قسمت اول و دوم را اینجا ببینید
«پُز عالى، جيب خالى»
عازم تهران بودم، قباى نوى پوشيدم و فراموش كردم پولهايم را از لباس قبلى بردارم. در اتوبوس نشستم و بسوى تهران حركت كردم. اواسط راه شاگرد شوفر آمد كه كرايهها را جمع كند كه متوجّه شدم جيبم خالى است، به راننده گفتم واقع قصه اين است كه من لباسم را عوض كردهام و پول همراهم نياوردهام. راننده گفت: مهمان من باشيد گفتم: فايده ندارد چون به تهران هم برسم پولى ندارم! لطفاً همين جا مرا پياده كنيد. راننده بامعرفت گفت: خرج تهرانت هم با من.
«توهين به بچهها»
در ايام محرم منبر رفته بودم، يك مرتبه ديدم مردى آمد و بچهها را بلند كرد و بعد گروهى از شخصيّتهاى مملكتى وارد شدند. به محض اينكه اين صحنه را ديدم گفتم: كسى حق ندارد بچهها را بلند كند مگر اينكه خودشان بخاطر احترام بلند شوند!
متأسفانه در مجالس ما به بچهها زياد بىاعتنايى مىشود.
«تبليغ چهره به چهره»
من جوانى كم سن و سال بودم، امّا به مطالعه احاديث علاقه داشتم. وقتى حديثى مىخواندم و پدرم مىگفت مثلا بروم پنير بخرم، به مغازه بقالى نزديك خانه پدرم مىرفتم و به او مىگفتم: مىخواهى براى شما يك حديث بخوانم؟ او مىگفت: بخوان.
روزى مرد بقال گفت: آنقدر كه تو براى من حديث گفتى، پاى منبرها نشنيدهام.
«وكالت مجلس»
در انتخابات مجلس شوراى اسلامى بعضى از دوستان به من اصرار مىكردند كه نامزد نمايندگى مجلس بشوم، ازپدرم كسب تكليف كردم ايشان گفت: من راضى نيستم گفتم: چرا؟ گفت: اگر وكيل مجلس شوى در جهت ارشاد و تبليغ مردم مديون آنها مىشوى، مديون شدن آسان است، امّا از زير دِين آزاد شدن كار اولياى خداست و تو از اولياء نيستى.
«انتخاب همكار»
تصميم گرفته بودم يكى از برادران روحانى را براى همكارى دعوت كنم. روزى نشستم تا با او گفتگوهاى مقدماتى را مطرح كنم. همينطور كه نشسته بود كمى گچ به لباس او ريخت، ديدم مدّت زيادى مشغول فوت كردن لباسش شد، از تصميم خود منصرف شدم و پيش خود گفتم: كسى كه در مقابل ذرّهاى گچ اينقدر حسّاسيت نشان مىدهد، چطور مىخواهد در راه همكارى، خودش را به آب و آتش بزند.
«شيوه جذب»
از يكى از مجتهدين نجف كه هزاران طلبه نزد او درس خواندهاند پرسيدم: شما چگونه مجتهد شديد گفت: در محله ما آقايى بود كه شبها براى دو سه نفر حوزه شبانه داشت من هم روزها كار مىكردم و شبها نزد ايشان مىرفتم، اين عالم بزرگ ابتدا براى ما يك قصه مىگفت و ما مىخنديديم بعد درس را شروع مىكرد، اينگونه ما عاشق درس و حوزه شديم.
«ظلم به سياهان»
در سفرى كه به بعضى از كشورهاى آفريقايى داشتم، براى مردم سخنرانى مىكردم و مترجم هر چند جمله را كه ترجمه مىكرد آفريقايىها به وجد و خوشحالى مىآمدند. به ياد دارم يكى از حرفهايى كه زدم اين بود كه ما در تهران يكى از خيابانها را بنام آفريقا نامگذارى كردهايم و حرف ديگر اين بود كه گفتم: امام خمينى فرمان داد گروگانهاى سياه را آزاد كنند براى اينكه گرچه اينها هم جنايتكار هستند، امّا چون در طول تاريخ به نژاد سياه ظلم شده ما اينها را آزاد مىكنيم.
«خَشيت »
به ملاقات يكى از مجروحان جنگى رفتم كه در دستش تركش بود و بنا بود دستش را قطع كنند. از من پرسيد: وقتى دست راستم قطع شد باز بخاطر گناهانى كه با دست چپم انجام دادهام كيفر خواهم ديد و دست چپم عليه من در قيامت شهادت خواهد داد و يا اينكه خداوند مرا خواهد بخشيد؟ گفتم: براستى خداوند چه بندگانى دارد!
«رهبر بيل بدست»
در زمان طاغوت جوانى عكسى را پيش من آورد كه نشان مىداد رئيس جمهور يكى از كشورهاى كمونيستى در حال بيل زدن است.
به او گفتم: تو رهبرى همچون علىعليه السلام دارى كه سالها بيل زد و محصول كارش را وقف محرومان كرد، چرا اينقدر در غفلتى و خود را بى ارزش مىدانى؟!
«پشت جبهه»
در دوران هشت سال دفاع مقدّس روزى به منزل مرحوم آقاى كوثرى (سيد روضهخوان و از منبرىهاى قديمى و مرثيهخوان حضرت اباعبداللَّه الحسينعليه السلام) رفتم تا از پدرش عيادت كنم.
پيرمرد به صورت مشتى استخوان در گوشهاى افتاده بود، ولى مىگفت: من فكر كردم كه بايد كارى براى انقلاب بكنم و سهمى در جنگ داشته باشم، پيش خود گفتم: شبها كه خوابم نمىبرد، شبى چند ساعت راديو عراق را خوب گوش مىدهم و وقتى مصاحبه اسراى ايرانى را پخش مىكنند، مشخصات آنها را يادداشت مىكنم و روز بعد به خانوادهشان در هر شهرى كه باشند تلفن مىكنم و آنها را از نگرانى درمىآورم. مدتهاست كه چنين كارى را ادامه دادهام.
«بىپير مرو تو در خرابات »
در سفرى چند جوان را ديدم كه كار تحقيقى روى قرآن انجام مىدهند. گفتم: سواد شما چقدر است؟ گفتند: مايه عربى نداريم، امّا در رشته خود دانشجويان خوشفكرى هستيم. گفتم: عزيزان من! بىپير مرو تو در خرابات، برادران من! كبابپزى هم تخصّص مىخواهد وگرنه گوشتها توى آتش مىافتد.
از آنها پرسيدم: «وَ لا يُسرِف فِى الْقَتْل»(148) يعنى چه؟ گفتند: يعنى در كشتن اسراف نبايد كرد گفتم: پس يكى دو نفر را مىشود كشت؟ گفتند: پس معناى آيه چيست؟
گفتم: در زمان جاهلّيت وقتى دو قبيله با هم مىجنگيدند به انتقام يك كشته دهها نفر را مىكشتند، اين آيه مىگويد يك نفر در مقابل يك نفر.
«محاسبات غلط»
رئيس يكى از هيئتهاى عزادارى نزد من آمد وگفت: براى امسال واعظى خوش صدا مىخواهيم. گفتم سواد؟ گفتند: سواد مهم نيست، چرا كه ما مىخواهيم مجلس شلوغ بشود و كارى به سواد نداريم. ما حساب كردهايم اگر آبگوشت بدهيم، 200 نفر مىآيد و با برنج 400 نفر، امّا اگر يك آقاى خوش صدا بيايد 700 نفر جمع مىشود.
«مايه حيات»
در بيمارستان بسترى بودم و حالم وخيم بود، چند سِرُم وصل كردند تا حالم بهتر شد. پزشك بالاى سَرَم آمد وگفت: حالتان چطور است؟ گفتم: الحمدللَّه بهترم. او اشاره به سِرُم كرد وگفت: «وَ جَعَلْنَا مِنَ الْمَاءِ كُلَّ شىءٍ حّىٍ»(149) آب را مايه حيات هر چيزى قرار داديم. گفتم: حالا فهميدم!
«كراوات»
براى تبليغ به چند كشور اروپايى سفر كردم، روزى در كشور اتريش مقالهاى را به من نشان دادند كه درباره كراوات بود. در اين مقاله گروهى از دانشمندان اتريش گفته بودند بىخاصيّتترين و بىمعناترين لباس، كراوات است، چون نشان دهنده هيچ چيز نيست، نه نشاندهنده تحصيلات است، نه شغل، نه گرم مىكند و نه سرد. جالب ايناست كه اروپا در حال برگشت است، امّا بعضى در ايران آرزو مىكنند كه ولو نيم ساعت هم شده داماد كراوات بزند.
«كلاس روى خاك»
در هندوستان ملاقاتى داشتيم با وزير آموزش و پرورش، مقالاتى پيرامون آموزش و پرورش هند به ما دادند كه در يكى از آنها نوشته بود: ما در هند هفتاد هزار مدرسه داريم كه نيمكت و حصير ندارد. يعنى بچههاى هندى روى خاك مىنشينند و درس مىخوانند و دكتر به دنيا صادر مىكنند.
«درخت مقدّس»
در موزه جنگ كره شمالى درختى نيمه سوخته را ديدم پرسيدم: اين درخت چيست؟
گفتند: اين درخت مقدّس است، زيرا در زمان جنگ يك ماشين سرباز زير اين درخت بوده كه هواپيماهاى دشمن، منطقه را بمباران مىكنند و يكى از بمبها روى اين درخت مىافتد و اين درخت خودش مىسوزد، امّا سربازان كنارش سالم ماندند.
ملاحظه مىكنيد كه كشور بىدينى درخت جامدى را كه بخاطر چند سرباز سوخته مقدّس مىداند، امّا ما امام حسينعليه السلام را تقديس مىكنيم چونكه براى حيات انسانها سوخت، براى بعضى جاى سؤال است!!