تبیان، دستیار زندگی
. گلوله از کوله‌ی «آر‌پی‌جی» عبور کرده و باعث شده بود خرج موشک‌ها آتش بگیرد. لحظات سختی را می‌گذراندم. احساس می‌کردم دنیا به آخر رسیده است
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

هم سـفر با گردان شـهادت

انفجار در هوا :

والفجر 8 که پایان گرفت ، طراوت حضور رزمندگان در « فاو » جای قدم‌ های منفور دشمن را از زمین پاک کرد. فرماند هان جنگ برای نگه‌ داری این قطعه از زمینِ خدا به تکاپویی بی ‌دریغ پرداختند و سرانجام پدافند جاده ‌ی فاو ‌- البحار به گردان کربلا از لشکر 7 ولی عصرعجل الله تعالی فرجه الشریف محوّل گردید.

اروند

یک روز نزدیک ظهر، با فرمانده گردان شهید « حاج اسماعیل فرجوانی » و عزیز جاویدالاثر« عبدالرحیم کام‌ جو » در سنگر نشسته بودیم که صدای هلی ‌کوپتر توجه همه را پاک به خود معطوف کرد.

حا جی گفت : « ببین! هلی ‌کوپتر خودی است یا دشمن؟»

از سنگر بیرون آمدم . دیدم هلی ‌کوپتر فاقد سلاح و موشک است و از سمت خطوط دشمن به سوی ما می‌آید . هلی‌ کوپتر پس از رسیدن به مواضع ما به آرامی در امتداد خاک ‌ریزها به حرکتِ خود ادامه داد.

تصور ما این بود که سرنشینان آن می ‌خواهند پناهنده شوند؛ به همین خاطر تیراندازی را قطع کردیم . اما هلی ‌کوپتر پس از طی مسیری راه خود را کج کرد و به سمت نیروهای بعثی حرکت کرد.

بچه‌ ها که متوجه شدند هلی ‌کوپترِ عراقی جهت شناسایی به منطقه آمده است، با « آر‌پی‌جی » 7 و تیربار به سمت آن آتش گشودند. اولین موشک «آر‌پی‌جی » در فاصله‌ی 10 متری هلی‌ کوپتر در هوا منفجر شد . دومین موشک « آر‌پی‌جی » درست به درِ هلی ‌کوپتر خورد و آن را از وسط به دو نیم کرد.

لحظاتی بعد، به جای هلی‌ کوپتر تنها آتش و دود در آسمان می‌ دیدیم و سپس خاکستری در باد !

«حاجی» خود ذکر محض بود و بلاغت نگاهش همیشه تذکر می‌داد که: برادر! ذکر خدا !

بچّه‌ها این حماسه را به « حاجی » تبریک می ‌گفتند، اما او که وقار و اطمینان در نگاهش موج می‌زد، زیر لب زمزمه می‌کرد:

« وَ ما رَمَیتَ إذ رَمَیتَ وَ لکن اللهَ رَمی »

همه‌ی آن‌چه که اتفاق افتاده بود، کاری بود و کلام «حاجی» کاری دیگر و برتر !

«حاجی» خود ذکر محض بود و بلاغت نگاهش همیشه تذکر می‌داد که: برادر! ذکر خدا ! - به نقل از مهدی عادلیان

جای خالیِ دست :

آخرین روزهای سال 62 بود. عملیات «خیبر» در بستر « مجنون » پیش می ‌رفت. من ، باز « آر‌‌پی‌جی » به دوش ، با بسیجی‌های «گردان ِشهادت » هم ‌سفر بودم. آن شب عراقی ‌ها به حالت نعل اسبی نیرو های ما را محاصره کرده بودند. آتش از هر سو می ‌بارید . ناگهان ضربه‌ ی محکمی را بر شانه ‌ام احساس کردم.

دفاع مقدس

حدسم زیاد هم دور از ذهن نبود. یک گلوله‌ ی سیمینوف به کتفم اصابت کرده بود. گلوله از کوله ‌ی « آر‌پی‌جی » عبور کرده و باعث شده بود خرج موشک ‌ها آتش بگیرد. لحظات سختی را می ‌گذراندم. احساس می ‌کردم دنیا به آخر رسیده است. در حالی‌که لباس ‌هایم را آتش احاطه کرده و دست ‌هایم به کلی سوخته بود ، می ‌دویدم. بی‌حوصله خود را به درون چاله‌ای که به واسطه‌ ی انفجار خمپاره به وجود آمده بود، انداختم.

ساعتی بعد، خسته و دل ‌شکسته ، از چاله بیرون آمدم و کمک ‌ام را پیدا کردم. از او چند گلوله‌ ی « آر‌پی‌جی » گرفتم. حالا تانک ‌های عراقی در نزدیک ‌ترین فاصله با ما آرایش گرفته بودند. دوست داشتم آخرین رمق‌ های حیاتم را به سرکوب محاصره ‌ی دشمن بگذرانم. به زانو نشستم و خواستم قبضه‌ ی « آر‌پی‌جی » را مسلح کنم که یک ‌باره با صورت به زمین افتادم. درد‌‌‌ حاصل از سوختگی بدنم زیادتر شد .« تشهد » را خواندم و سه بار « صاحب‌الزمان » را صدا زدم. ساعتی بعد ، وقتی چشم گشودم ، دستم فقط به پوستی بند بود و من جای خالیِ آن را خوب حس می‌کردم!

ما خود داوطلب این معامله شدیم و تو بگو « دست » انسان‌های « تشهد گو » اگر در تقابل حق و باطل، بوسه بر تیغ تجاوز ننهد، پس به چه ‌کار خواهدآمد و بهتر که آن دست در حمایت از حق فرو افتد. ما نه از عباس ‌بن‌ علی علیه ‌السلام برتر و بالاتریم، و نه - البته - هرگز به گرد پای او نخواهیم رسید. - به نقل از حسن شاه‌آبادی

شنیدم که به همسرشان گفته بودند: « بودن من در جبهه ثوابش از حج بیشتر است.»

دیدار در عرفات :

سال 1366 که به مکه مشرّف شدم ، عضو کاروانی بودم که قرار بود شهید بابایی هم با آن کاروان اعزام شود ، ولی ایشان نیامدند و شنیدم که به همسرشان گفته بودند: « بودن من در جبهه ثوابش از حج بیشتر است.»

در صحرای عرفات، وقتی روحانی کاروان مشغول خواندنِ دعای روز عرفه بود و حجّاج می‌گریستند، من یک لحظه نگاهم به گوشه‌ی سمت راست چادرِ محل استقرارمان افتاد. ناگهان شهید بابایی را دیدم که با لباس احرام در حال گریستن است. از خود پرسیدم که ایشان کی تشریف آورده‌اند ؟!

شهید بابایی

 کی مُحرم شده‌اند و خودشان را به عرفات رسانده‌اند ؟! در این فکر بودم که نکند اشتباه کرده باشم. خواستم مطمئن شوم. دوباره نگاهم را به همان گوشه‌ ی چادر انداختم تا ایشان را ببینم ، ولی این بار جای او را خالی دیدم. این موضوع را به هیچ‌کس نگفتم، چون می ‌پنداشتم اشتباه کرده‌ام.

وقتی مناسک در عرفات و منا تمام شد و به مکه برگشتیم ، از شهادت تیمسار بابایی خبردار شدم. در روز سوم شهادت ایشان، در کاروان ما مجلس بزرگ ‌داشتی برپا شد و در آن‌جا از زبان روحانی کاروان شنیدم که غیر از من، تیمسار دادپِی هم بابایی را در مکه دیده بود. همه دریافتیم که رتبه و مقام شهید بابایی باعث شده بود تا خداوند فرشته‌ای را به شکل آن شهید مأمور کند تا به نیابت از او مناسک حج را به جا آورد. - سرهنگ عبدالمجید طیب


منبع :

بر گرفته از شمیم عشق

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی