تبیان، دستیار زندگی
حدود ساعت یک بعد از نیمه شب بود، که من و اصغر بیدار شدیم و بند پوتین بچه ها را دو تا دو تا و سه تا سه تا هم بستیم و دوباره خوابیدیم. ساعتی نگذشت که با انفجار
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

از کش کمر تا نارنجک بی عمل

بند پوتین ، من و اصغر :

برای آمادگی هر چه بیشتر رزمنده ها،  « رزم شب » از برنامه های ثابت روزگار جبهه بود. مخصوصاً در دوره های آموزشی، در یکی از همین دوره ها یک روز وقتی من و اصغر از کنار چادر مربی ها رد می شدیم، دست گیرمان شد که امشب برنامه رزم شب برپا ست. ما هم سریع آمدیم و به بچه ها خبر دادیم که آماده باشند.

سربازی

آن شب همه بچه ها با لباس نظامی و پوتین های بسته خوابیدند. حدود ساعت یک بعد از نیمه شب بود، که من و اصغر بیدار شدیم و بند پوتین بچه ها را دو تا دو تا و سه تا سه تا به هم بستیم و دوباره خوابیدیم. ساعتی نگذشت که با انفجار یک نارنجک در جلوی در سالن، چند نفری ریختند داخل سالن و گفتند: « همه سریع بیرون به خط بایستند. »

بچه ها می خواستند بروند بیرون، ولی خواب و بیدار، گیج شده بودند که چه شده است. و مثل مرغ پا بسته، دست و پا می زدند. ولی من و اصغر سریع پریدیم بیرون و پشت سر هم با فریاد الله اکبر از جلو نظام ایستادیم.

چند دقیقه بعد که بچه ها هم داشتند کم کم گره های کور بندها را باز می کردند و می آمدند بیرون، یکی از مربیها به طرف ما آمد. پیش خودمان فکر کردیم، حتماً می خواهد تشویق مان کند. به ما که رسید با صدای بلند گفت : « سینه خیز بروید پشت سالن و برگردید.» ما تعجب کردیم و گفتیم : « ما که از همه منظم تر بودیم و زودتر بیرون آمدیم ». اما گفت : «چه طور همه پاهایشان بسته بوده ولی شما ...» فهمیدیم دستمان رو شده است و آن شب آن قدر سینه خیز رفتیم که آستینهای پیراهنمان پاره پاره شد.

غذای اشتباهی :

گروه گروه شده بودیم تا در چند قسمت از منطقه برای انجام عملیات ویژه ای حرکت کنیم. به هر گروه گرای خاصی داده بودند و گفته بودند غذایتان را در آنجا پیدا می کنید و می خورید وگرنه تا فردا باید گرسنه بمانید ما هم پس از چند ساعت راهپیمایی به محلی که باید غذا را پیدا می کردیم نزدیک می شدیم و دنبال گرای خاص گروهمان می گشتیم که پای یکی از بچه ها به یک کیسه پلاستیکی گیر کرد. که رویش یک تکه سنگ بود. سنگ را برداشتیم دیدیم غذا ست. ولی ما هنوز به گرای گروهمان نرسیده بودیم.

او هم از آنجایی که هم تازه کار بود و هم همیشه خونسرد رفتار می کرد؛ به آرامی شروع کرد به بیدار کردن بچه ها و می گفت : بچه ها بیدار شید، ضامن این نارنجک در رفته، الان منفجر میشه ها، پاشید برید بیرون سنگر.

بچه ها که دیگر حوصله شان از پیدا کردن گرا سر رفته بود، فکر کردند اشتباه شده و همان غذا را برداشتند و یک شکم سیر خوردند.

فردای آن روز از حرفهای فرمانده فهمیدیم که ما غذای یک گروه دیگر را خورده بودیم و به خاطر تنبلی ما یک گروه کلی معطل شده بودند تا غذا را پیدا کنند و آخر هم گرسنه مانده بودند.

از کش کمر تا نارنجک بی عمل :

معمولاً رزمنده ها ، نارنجک ها را با کش یا طناب به کمرشان می بستند. ظهر بود و داخل سنگر همه خوابیده بودند.

نارنجک

یکی از بچه ها که خیلی آرام و بی سر و صدا بود، چند تایی از این نارنجک ها را به کمرش بسته بود و داشت داخل سنگر راه می رفت. ناگهان یکی از نارنجکها از کمرش در رفت و ضامن آن به کش کمرش گیر کرد و درآمد و نارنجک بی ضا من روی زمین سنگر افتاد.

او هم از آنجایی که هم تازه کار بود و هم همیشه خونسرد رفتار می کرد؛ به آرامی شروع کرد به بیدار کردن بچه ها و می گفت : بچه ها بیدار شید، ضامن این نارنجک در رفته، الان منفجر میشه ها، پاشید برید بیرون سنگر.»

اول بچه ها محلش نگذاشتند ولی کمی بعد که متوجه موضوع شدند، همه از خواب پریدند. یکی از بچه ها دوید و نارنجک را برداشت و از پنجره سنگر پرت کرد بیرون. ولی نارنجک به لبه ی پنجره خورد و از پنجره سنگر روبرو رفت داخل. چند ثانیه بعد همهمه ای در سنگر روبرو به پا شد و آنها هم نارنجک را دوباره به سنگر ما پرت کردند. این بار یکی دیگر از بچه ها پرید و نارنجک را برداشت تا یک جای دیگر بیاندازد، ولی تا دستش را بلند کرد، یکی دستش را گرفت و پرسید : « ببینم این نارنجک چند دقیقه است که ضامنش کشیده شده؟»

تازه یادمان آمد که پنج، شش دقیقه ای می شود که ضا من نارنجک کشیده شده و شکر خدا نارنجک عمل نکرده است. وگرنه تا حالا باید روی هوا رفته بودیم.

مطالب مرتبط :

بلند شو کمی استراحت کن برادر !

گریه می كنیم ما، الكی !

لبخند بزن دلاور !

ماجراهای پسر فداکار

ماجرا های داش ولی، در جبهه


منبع :

خمپاره

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی