تبیان، دستیار زندگی
آن را گذاشت توی بخاری و شمع روشنی را به آن گرفت. پسر با وحشت جلو اربابش زانو زد و گفت: «قربان چه کار می‏کنید؟ ترا به خدا نسوزانید!» گوگول گفت: «پسر به تو مربوط نیست. فقط ساکت بشین و دعا بخوان. اینها را باید سوزاند.» ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

«با خنده‏ای تلخ بر لب می‏میرم.»

بخش اول ، بخش دوم :

«با خنده‏ای تلخ بر لب می‏میرم.»

حالا کسی که اینقدر به غذا علاقه دارد، اگر اتفاقی برایش بیفتد که نتواند به شکمش برسد، معلوم است که چه می‏شود؛ احتمالاً از غصه می‏میرد. این موضوع داستان مالکین قدیمی یکی از داستان‏های خوب گوگول است؛ شرح احوال زن و شوهری مسن به اسامی پولخریا ایوانوونا و آفاناسی ایوانویچ، پیرزن و پیرمردی عاشق غذاهای خوشمزه و متنوع. سپیده که می‏زد آنها پشت میزشان می‏نشستند و مشغول خوردن قهوه می‏شدند بعد مرد کمی در ملکش گردش می‏کرد، دستورهایی را به مباشرش می‏داد و به خانه برمی‏گشت. می رفت سراغ زنش و می‏گفت: «خوب، پولخریا ایوانوونا فکر نمی‏کنی وقتش باشد چیزکی بخوریم؟»

«چی دلت می‏خواد آفاناسی ایوانویچ؟ پیراشکی گوشت یا نان شیرینی خشخاشی؟ یا شاید هم قارچ نمکسود؟»

آفاناسی ایوانویچ جواب می‏داد: «خوب قارچ می‏خورم، نان کنجدی هم بد نیست»، و ناگهان سفره روی میز پهن می‏شد و قارچ و نان کنجدی آورده می‏شد.

ساعتی قبل از ناهار آفاناسی ایوانویچ ته بندی می‏کرد[...] ناهار را ساعت دوازده می‏خورند. [...] غذا معمولاً با صحبت‏هایی درباره خوردنی‏ها همراه بود.

اول آفاناسی ایوانویچ شروع می‏کرد: «مثل اینکه این پوره کمی مزه سوخته می‏دهد، تو حس نمی‏کنی پولخریا ایوانوونا؟»

«نه، آفاناسی ایوانویچ کمی کره بهش بزن، دیگر مزه سوخته نمی‏دهد، یا کمی از این سس قارچ رویش بریز.»

آفاناسی ایوانویچ بشقابش را پیش می‏آورد و می‏گفت: «بد هم نمی‏گویی، یک کم بریز ببینم چه مزه می‏دهد.»

بعد از ناهار آفاناسی ایوانویچ چرتی می‏زد و پشت‏بندش پولخریا ایوانوونا چند قاچ هندوانه برایش می‏آورد و می‏گفت: «بیا بخور آفاناسی ایوانویچ، نمی‏دانی چه هندوانه‏ایست.»

آفاناسی ایوانویچ یک تکه بزرگ برمی‏داشت و تذکر می‏داد: «زیاد هم مطمئن نباش پولخریا ایوانوونا، خیلی‏هاش قرمز هستند اما شیرین نیستند.»

«با خنده‏ای تلخ بر لب می‏میرم.»

اما در یک چشم بهم زدن از هندوانه چیزی باقی نمی‏ماند.» 1 عیش مدام همچنان ادامه داشت و گزارش مشروحش را نیکلای و اسیلیویچ گوگول می‏نوشت او که سهمش از این خوان گسترده تکه نان سوخته‏ای بیش نبود. زخم معده چه دردسرهایی که برای انسان به وجود نمی‏آورد. اما با توصیف غذاها و شرح آداب خوردن می‏توان کمی از لذت خوردن را چشید. وصف عیش نصف عیش است.

اما (باز هم می‏رسیم به این امّای نابکار) همیشه زندگی مطابق میل ما پیش نمی‏رود و بالاخره روزی می‏آید که این زوج پیر مریض می‏شوند و دیگر نمی‏توانند خوب بخورند و زندگی بدون خوراک هم که از نظر اینها معنا ندارد و دلیلی برای ادامه‏اش نمی‏بینند. اول زن می‏میرد و چند سال بعد غصه از دست رفتن زن پیرمرد را از پای در می‏آورد. «آفاناسی ایوانویچ کم‏کم پژمرد، چون شمعی سوخت و آب شد و سرانجام چون شعله ضعیفی که دیگر چیزی برای سوختن ندارد خاموش گشت. «مرا کنار پولخریا ایوانوونا خاک کنید.» این تنها چیزی بود که پیش از مرگ برای گفتن داشت.» 2

این چون شمع سوختن و آب شدن و امتناع از خوردن در حقیقت نوعی خودکشی و استقبال از مرگ است. این دقیقاً برای خود گوگول اتفاق افتاد. او در سال 1831 با الکساندر پوشکین آشنا شد و در مقدمه‏ای که با عنوان اعترافات یک نویسنده بر کتاب نفوس مرده نوشت (مطلبی که معلوم نیست چرا در ترجمه‏های فارسی حذف شده است) گفت دستمایه اولیه نفوس مرده را پوشکین به او داد و در واقع طرح از او بود اثری که نوشتنش هشت سال طول کشید و در سال 1842 منتشر شد، وقتی گوگول سی وسه ساله بود. هر چند از این کتاب استقبال خوبی شد اما گوگول واقعاً خود را پیامبری می‏پنداشت که کتابش همه را مبهوت خواهد کرد و همسنگ کمدی الهی می‏شود. او بنا داشت سه گانه‏ای مثل اثر سترگ دانته بنویسد. جلد اول نفوس مرده را منتشر کرد، جلد دومش را نوشت و می‏خواست جلد سوم را بنویسد که دچار بحران روحی شدیدی شد.

جلد اول نفوس مرده را منتشر کرد، جلد دومش را نوشت و می‏خواست جلد سوم را بنویسد که دچار بحران روحی شدیدی شد.

افسردگی وجودش را گرفت. بخشی از این دگرگونی روحی به دلیل نامه سرزنش‏آمیز دوستش ماتوی کنستانتین اوفسکی اسقف کلیسا بود، پدری روحانی که از نظر فکری بر گوگول نفوذ بسیار داشت. او در نامه‏اش نویسنده را به خاطر نوشتن نفوس مرده به باد انتقاد گرفت اثری که به زعم اسقف «هجو فرهنگ روسی، کلیسا و توده‏های مردم» بود. کشیش ظاهراً هر اثر تخیلی را کفر می‏دانست زیرا بدیلی می‏دید بر آنچه خداوند آفریده است. این نامه گوگول را که اصلاً فردی مذهبی بود دگرگون کرد و واقعا تصور کرد کار کفرآمیزی انجام داده است. «پس از این دوران او دچار وسواس‏های مذهبی شد و نارضایتی‏اش از خویشتن شدت یافت. در عین حال کم‏کم به سبب همین وسواس‏های مذهبی معتقد شد که رسالتی برای نجات روسیه و جهاد بر عهده دارد و  بنابراین دنباله کارهای سابق را رها کرد و به نوشتن عقایدش به شکل نصیحت و موعظه پرداخت. این نوشته‏ها در سال 1847 تحت عنوان «قطعات منتخب از مکاتبات با دوستان» انتشار یافت و برخلاف انتظار گوگول نه تنها استقبالی از آن نشد بلکه حتی پرشورترین طرفدارانش به دلیل عقاید سست و پشتیبانیش از حکومت بر وی تاختند» 3. او در نامه‏اش تزار را نماینده خدا در روی زمین دانست و از برده‏داری دفاع کرد. این کارهای غریب گوگول سرو صدای روشنفکران را در آورد. حالا نوبت ویساریون بلینسکی بزرگترین ناقد دوران بود که با نوشتن نامه‏ای سرگشاده به او وی را به انحراف از عقاید قبلی‏اش متهم کند:

«با خنده‏ای تلخ بر لب می‏میرم.»

«... وقتی که زیر پوشش دین، و با پشتیبانی تازیانه دروغ و دغل را به عنوان حقیقت و فضیلت تبلیغ می‏کنند نمی‏توان خاموش نشست.

بله، من تو را دوست می‏دارم، با همه شوری که یک انسان، که با پیوند خون به کشورش وابسته است، امید و افتخار و مایه سربلندی و یکی از رهبران آن کشور در راه آگاهی و تکامل و پیشرفت را دوست می‏دارد... روسیه رستگاری خود را در عرفان یا زیبایی پرستی نمی‏بیند بلکه رستگاری را در دستاوردهای آموزش و تمدن و فرهنگ انسان می‏بیند. [...] روسیه به بیدار شدن حس حیثیت انسانی در میان مردم نیاز دارد که قرن‏ها است در میان لای و لجن گم شده است. روسیه به قانون و حقوق نیاز دارد، نه بر اساس تعالیم کلیسا بلکه براساس عقل سلیم و عدالت [...]. ای مبلّغ تازیانه، ای پیامبر جهل، ای هوادار تیره‏اندیشی، ای مدافع شیوه زندگانی تاتار چه می‏کنی؟ به زمین زیر پایت نگاه کن. بر لب پرتگاه ایستاده‏ای. [...] مردم می‏توانند یک کتاب بد را بر نویسنده ببخشایند، ولی یک کتاب زیان بخش را هرگز.» 4

نامه‏های اسقف اوفسکی و بلینسکی ، از راست و چپ گوگول را در منگنه گذاشتند و نویسنده نگون‏بخت را به آستانه فروپاشی شخصیت بردند. درست ده روز قبل از مرگ در شب یازدهم فوریه 1852 گوگول به پسربچه‏ای که خدمتکارش بود گفت در بخاری دیواری را باز کند و کیفش را از قفسه کتاب بیاورد. پسر فوراً اطاعت کرد. گوگول از کیفش دفتر یادداشت ضخیمی بیرون آورد، دستنوشت جلد دوم نفوس مرده بود؛آن را گذاشت توی بخاری و شمع روشنی را به آن گرفت. پسر با وحشت جلو اربابش زانو زد و گفت: «قربان چه کار می‏کنید؟ ترا به خدا نسوزانید!» گوگول گفت: «پسر به تو مربوط نیست. فقط ساکت بشین و دعا بخوان. اینها را باید سوزاند.»

نامه‏های اسقف اوفسکی و بلینسکی ، از راست و چپ گوگول را در منگنه گذاشتند و نویسنده نگون‏بخت را به آستانه فروپاشی شخصیت بردند.

دفتر ضخیم راحت نمی‏سوخت برای همین نویسنده آن را از بخاری بیرون آورد و ورق ورق در آتش انداخت. نشست تا دستنوشت خاکستر شد. تمام آن همه تلاش و سال‏ها عرق‏ریزی نابود شد، فرزندش را به دست خود به آتش کشید. بعد خدمتکارش را بوسید، چند دقیقه‏ای زار زار گریست بعد سرش را گذاشت به دیوار و ساکت نشست. زل زده بود به شمایل مسیح. بدین گونه جلد دوم نفوس مرده نابود شد.

بعد نوبت رسید به خود نویسنده که از بین برود. او گوگول‏وار از دنیا رفت. در حقیقت خودکشی کرد به این صورت که مثل پیرمرد داستان مالکین قدیمی از خوردن دست کشید. در به روی دنیا بست و خود را در اتاقی حبس کرد. گوگول که آنقدر به خوردن علاقه داشت و مطالب زیادی در حسرت آن نوشت دیگر به غذا لب نزد. طبیبان هر چه کردند نتوانستند کاری برایش بکنند. روز به روز ضعیف‏تر و مثل یک جسد شد. در لحظه‏های آخر دائم می‏گفت: «نردبان! نردبان! در دوران کودکی مادربزرگش برای او قصه‏ای تعریف کرد که از یادش نرفت. گفت وقتی کسی می‏میرد از آسمان نردبانی پایین می‏افتد و فرشته‏ها از آن پایین می‏آیند. اگر بنده درستکاری بوده او را به بهشت می‏برند و اگر به مردم بدی کرده تحویل جهنمش می‏دهند. آخرین جمله‏ای که گوگول بر زبان آورد، آنچه که بعداً بر دیوار آرامگاهش نوشتند، این بود: «با خنده‏ای تلخ بر لب می‏میرم.»

گوگول را اول، در صومعه دانلیف، کنار مزار دوستش خمیاکف دفن کردند. در سال 1931، در زمان حکومت استالین، این صومعه را خراب و باقیمانده‏های جسد گوگول را به گورستان نوودویچی منتقل کردند. گور را که شکافتند منظره غریبی دیدند. گوگول در تابوت دمر خوابیده بود. ظاهراً نویسنده بیچاره زنده بگور شده بود، چیزی که همیشه از آن وحشت داشت، آمد به سرش از آنچه می‏ترسید.

در خاکسپاری مجدد گوگول بعضی از اهل قلم نیز حضور داشتند  کمیساروف، ناقد ادبی، تکه‏ای از لباس گوگول را به یادگار کند تا به گفته خودش کتاب نفوس مرده‏اش را با آن جلد کند. سنگ قبر استاد هم به هوادار صادقش میخائیل بولگاکف رسید. سنگی که بعداً، در سال 1940 آن را در بنای مقبره بولگاکف کار گذاشتند. شما می‏گویید این نه سال (از 1931 تا 1940) نویسنده مغضوب گوشه‏گیر روس سنگ قبر گوگول را کجا پنهان کرده بود؟ 5


پی‏نوشت‏ها:

1- یادداشت‏های یک دیوانه، صص 311- 316 .

2- همان منبع، ص 339.

3- همان،صص 14- 13.

4- نامه بلینسکی به نقل از: آیزایا برلین، متفکران روس، ترجمه نجف دریا بندری، خوارزمی، 1361، صص65- 263.

5- اطلاعات مربوط به خاکسپاری اولیه و مجدد گوگول مستند است به دایرة المعارف اینترنتی wikipedia زیر عنوان gogol.


احمد اخوّت

تهیه و تنظیم برای تبیان : زهره سمیعی – بخش ادبیات تبیان