تبیان، دستیار زندگی
ناگفته‌های رهبر انقلاب از آغاز تا انجام نهضت
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ناگفته‌های رهبر انقلاب از آغاز تا انجام نهضت

(قسمت پنجم)

روز بازگشت امام
آیت الله خامنه ای

در روز ورود امام ما كه در دانشگاه متحصن بودیم. همه خوشحال بودند و می‌خندیدند، ولی بنده از نگرانی بر آنچه كه برای امام ممكن است پیش بیاید، بی‌اختیار اشك می‌ریختم، چون یك تهدیدهایی هم وجود داشت. بعد به فرودگاه رفتیم. به مجرد اینكه آرامش امام را دیدیم، نگرانی و اضطراب ما به كلی برطرف شد و ایشان با آرامش خودشان به بنده و شاید خیلی‌های دیگر كه نگران بودند، آرامش بخشیدند. وقتی پس از سال‌های متمادی امام را زیارت كردیم، ناگهان خستگی چند ساله از تن ما خارج شد. احساس می‌كردیم همه آن آرزوها با كمال صلابت و با یك تحقق واقعی و پیروزمندانه، در وجود امام مجسم شده و در مقابل انسان تبلور پیدا كرده است.

بعد هم آمدیم داخل شهر و آن تفاصیلی كه همه شاهد بودند و هنوز در ذهن همه مردم، زنده است. همان‌طور كه می‌دانید امام،‌ عصر آن روز از بهشت‌زهرا به نقطه نامعلومی رفتند، یعنی در واقع آقای ناطق نوری ایشان را ربودند و به نقطه امنی بردند تا كمی استراحت كنند، چون از شب قبل كه از پاریس حركت كرده بودند، دائماً در حال فشار كار و بعد هم حضور در میان مردم بودند و یك لحظه هم استراحت نكرده بودند.

رفتم و از دم پنجره نگاه كردم و دیدم امام از در وارد شدند. هیچ‌كس با ایشان نبود و برادرهای پاسدار كه ناگهان امام را در مقابل خودشان دیده بودند، سر از پا نشناخته مانده بودند كه چه بكنند و دور امام را گرفته بودند. امام هم به رغم خستگی آن روز، با كمال خوش‌رویی با اینها صحبت می‌كردند. اینها هم دست امام را می‌بوسیدند

امام در مدرسه رفاه

ما در آن فاصله رفته بودیم مدرسه رفاه و كارهایمان را انجام می‌دادیم. قبل از اینكه امام وارد شوند، با برادران نشسته بودیم و روی برنامه اقامتگاه ایشان و ترتیباتی كه بعد از ورودشان باید انجام می‌گرفت یك مقداری مذاكره كردیم و برنامه‌ریزی‌هایی شد. آن روزها ما نشریه‌ای را درمی‌آوردیم كه بعضی از اخبار در آن نشریه چاپ می‌شد و از همان مدرسه رفاه بیرون می‌آمد و چند شماره‌ای چاپ شد. البته در دوران تحصن هم نشریه‌ای را راه انداختیم و یكی دو شماره‌ای چاپ شد.

امام خمینی

آخر شب بود و من داشتم خبرهای آن روز را تنظیم می‌كردم كه توی همان نشریه‌ای كه گفتم چاپ بشود و بیرون بیاید. ساعت حدود ده شب بود. یك وقت از حیاط داخلی مدرسه رفاه، صدای همهمه‌ای را احساس كردم. معلوم شد یك حادثه‌ای واقع شده. رفتم و از دم پنجره نگاه كردم و دیدم امام از در وارد شدند. هیچ‌كس با ایشان نبود و برادرهای پاسدار كه ناگهان امام را در مقابل خودشان دیده بودند، سر از پا نشناخته مانده بودند كه چه بكنند و دور امام را گرفته بودند. امام هم به رغم خستگی آن روز، با كمال خوش‌رویی با اینها صحبت می‌كردند. اینها هم دست امام را می‌بوسیدند. شاید ده پانزده نفری بودند. امام طول حیاط را طی كردند و رسیدند به پله‌هایی كه به طبقه اول منتهی می‌شد. آن پله‌ها پهلوی همان اتاقی بود كه من در آن بودم. از پنجره آمدم دم در اتاق و وارد هال شدم كه امام را از نزدیك ببینم. امام وارد هال شدند. در هال عده‌ای بودند. اینها هم رفتند طرف امام و دور ایشان را گرفتند كه دستشان را ببوسند. من هر چه سعی كردم نزدیك بشوم و دست امام را ببوسم، میسر نشد و امام از دو متری من عبور كردند. امام از پله‌ها بالا رفتند. پای پله‌ها سی چهل نفری جمع شده بودند. امام به پاگرد پله‌ها كه رسیدند، ناگهان برگشتند طرف جمعیت و روی زمین نشستند. نمی‌خواستند علاقه‌مندان و دوستداران خود را رها كنند. یكی از برادران یك خیرمقدم حساب نشده پرهیجانی را ایراد كرد، چون هیچ‌كس انتظار نداشت. امام چند كلمه‌ای صحبت كردند و بعد به اتاقی كه برایشان معین شده بود، راهنمایی شدند.

منبع: رجانیوز

تنظیم برای تبیان: عطاالله باباپور