پایان بهانه گیریهای پارسا کوچولو
پارسا کوچولو دلش میخواست هر روز صبح وقتی از خواب بلند میشود؛ به جای آنکه به مهد کودک برود همراه پدر یا مادرش به محل کار آنها برود و کنار پدر و مادرش باشد. پدر پارسا، در یک اداره بزرگ کار میکرد.
او برای پارسا توضیح داده بود محلی که او کار میکند، جایی برای نگهداری و مواظبت از بچهها ندارد؛ اما پارسا باز هم بهانهگیری میکرد.
مادر پارسا از اینکه او هرروز با گریه به مهد کودک میرفت و با ناراحتی از او جدا میشد خیلی غمگین بود.
پدر و مادر پارسا تصمیم گرفتند یک روز پارسا را با خود به محل کارشان ببرند تا او متوجه بشود که هیچ بچهای در آنجا نیست و بزرگترها تنها در محل کارشان، کار انجام میدهند.
پارسا آن روز صبح وقتی متوجه شد، پدرش قرار است او را با خود به محل کارش ببرد، خیلی خوشحال شد.
او تمیز ترین لباسهایش را پوشید، دست و صورتش را شست و دندانهایش را مسواک زد.
وقتی آنها به محل کار پدر رسیدند، پدر پارسا را به همه آدم بزرگهایی که آنجا بودند، معرفی کرد.
دوستان و همکاران پدر از دیدن پارسا خوشحال شده بودند. وقتی پدر پارسا پشت میزکارش نشست از او خواست که روی صندلی کنار میز بنشیند و دیگر از جای خود بلند نشود.
پارسا روی صندلی نشست ولی بعد از چند دقیقه حوصلهاش سر رفت.
پارسا دید که همه بزرگترها در محل کار در حال انجام کار هستند و اصلاً با هم حرف نمیزنند و تند تند و خیلی جدی کار میکنند.
آن روز وقتی پارسا و پدر از محل کار به خانه برگشتند،پارسا احساس کرد خیلی خسته شده است به همین علت خیلی زود به خواب رفت. صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شد، مادر به پارسا گفت:
- امروز نوبت من است که تو را با خودم به محل کار ببرم .
اما پارسا شروع به گریه کرد.
مامان و بابا که از این کار پارسا تعجب کرده بودند از او پرسیدند: چرا گریه میکنی؟
پارسا گفت: من دوست ندارم به محل کار شما بیایم. من میخواهم فقط به مهد کودک بروم.
پارسا در حالیکه بابا و مامان را میبوسید، به آنها گفت:
- من متوجه اشتباهی که کردهام، شدهام و دیگر حاضر نیستم با بهانه گرفتن شما را ناراحت کنم ، من متوجه شدهام که:
منصوره رضایی
روزنامه ایران زندگی
تنظیم:بخش کودک و نوجوان
***********************************