تبیان، دستیار زندگی
مرد بیابانی رو به غلام می‏کند و می‏گوید: آب بیاور! مرد بیابانی زیر سایه درخت، بی‏عار لم داده است. خنکای سایه پس از یک مسیر نیم روزه بیابان او را در خواب شیرینی فرو برده است. چشم می‏گشاید. خورشید به میان آسمان رسیده است. نور آن از لای شاخه‏ها، پلک‏هایش
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چرا سرت را از دیوار بیرون کشیدی؟
چرا سرت را از دیوار بیرون کشیدی؟

مرد بیابانی رو به غلام می‏کند و می‏گوید: آب بیاور!

مرد بیابانی زیر سایه درخت، بی‏عار لم داده است. خنکای سایه پس از یک مسیر نیم روزه بیابان او را در خواب شیرینی فرو برده است. چشم می‏گشاید. خورشید به میان آسمان رسیده است. نور آن از لای شاخه‏ها، پلک‏هایش را قلقلک می‏دهد. دهانش خشک شده است.

- آب بیاور غلام! کجایی؟

غلام دورتر از مرد، زیر سایه درخت دراز کشیده است. حس می‏کند صدایی شنیده است؛ اما انگار که نشنیده است. بی‏تفاوت از این پهلو به آن پهلو می‏غلتد. ارباب چشم می‏گشاید و بلندتر صدا می‏زند: غلام، غلام، تنبل خوش خواب! اما غلام جواب نمی‏دهد؛ انگار خود را به کری زده است.

- مرده‏ای؟

اوقاتش تلخ شده است. غلام آرام آرام چشم می‏گشاید. با تنبلی برمی‏خیزد. مشک چرمی آب را از کنار درخت برمی‏دارد و سلانه سلانه به طرف ارباب به راه می‏افتد.

- برای یک کار، چند بار باید تو را صدا بزنند؟

در دل می‏گوید: صد بار.

بیابان خلوت است. سوسماری در زیرسنگی به لانه‏اش می‏خزد. غلام با پا، سنگی را به طرف سوسمار می‏پراند. خیالی خطرناک یک باره از ذهن غلام می‏گذرد: اگر این سنگ بر سر ارباب کوفته شود؟

نزدیک ارباب روی زمین می‏نشیند و مشک را به طرفش دراز می‏کند. یک باره گونه غلام می‏سوزد. انگار نیمی از صورت کبودش آتش گرفته است. مشک از دستش رها می‏شود. آب‏ها روی زمین می‏ریزد. غلام دست مرطوب و سیاهش را روی صورت می‏گذارد. لب‏های کلفت و به بیرون برگشته‏اش می‏لرزد. لبه‏های دماغش دل می‏زند. به خشم آمده است. می‏ایستد و به چشمان پرخون صاحبش زل می‏زند.

- مرا می‏زنی!؟

- تو را می‏زنم!؟

گونه چپش هم می‏سوزد. فریاد غلام در بیابان می‏پیچد. انگار شتری به خشم آمده است. غلام مهلت نمی‏دهد. دست‏های سفید ارباب را در پنجه‏های قوی‏اش می‏گیرد و جواب سیلی او را می‏دهد. برق از چشمان مرد می‏‏پرد. بیابان دور سرش می‏چرخد. بدنش از خشم می‏لرزد. زانوهایش سست می‏شود و روی زمین قرار می‏گیرد.

- مرا می‏زنی؟ دست روی من بلند می‏کنی؟

غلام که اولین بار دست روی ارباب دراز کرده، به یک باره خشمش فرو می‏نشیند. لبخندی گزنده می‏زند و می‏گوید: «ارباب! کدام ارباب!؟ تو ارباب من هستی!؟» و قهقهه‏ای سر می‏دهد. ارباب نزدیک است قالب تهی کند. خشمگین و ناراحت است؛ مثل ماری زخمی. چند لحظه با شگفتی به غلام نگاه می‏کند. دهانش باز می‏ماند.

- عجب ماری در آستین خودم  پرورش داده‏ام! ولی نیش‏هایت را خواهم کشید. سرت را به سنگ خواهم کوبید.

اینها را در دل می‏گوید. مرد اسباب و توشه راه را به بغل می‏کشد و با خشم می‏غرّد: ما نزدیک کوفه هستیم. شهر، قاضی و قانون دارد. آنجا تکلیفم  را با تو روشن خواهم کرد.

غلام که دقّ دلش را خالی کرده است، فقط می‏خندد و به دنبال مرد به راه می‏افتد. برای خودش آواز می‏خواند. سنگ به اطراف می‏پراند. مرد، گاه برمی‏گردد و به پشت سرنگاه می‏کند. هنوز غلام به دنبالش می‏آید.

سالن دادگاه ساکت و آرام است. مرد بیابانی روی یک نیمکت چوبی نشسته است. با هیچ کس حرف نمی‏زند. انگار با خودش هم قهر است. در فاصله کمی از او، غلام، چشمان سفیدش را از میان صورت کبودش به قاضی دوخته است. با سخن قاضی محاکمه شروع می‏شود.

- خواهان سخن بگوید.

مرد بیابانی پیش دستی می‏کند: جناب قاضی این مرد را می‏بینید، این غلام من است. به سفر می‏‏رفتم. او را با خود آوردم گفتم در راه کمکم کند؛ اما نمی‏دانستم که مار در آستین پرورانده‏ام. در راه، نه فرمانم را می‏برد و نه احترامم را نگاه می‏داشت. خواستم تنبیهش کنم، دست روی من بلند کرد. قصد جانم را کرده بود. او را به محکمه آوردم تا تکلیفش را معلوم کنم.

قاضی رو به مرد گندم‏گون می‏اندازد.

- حرف‏های مرد را شنیدی؟ آیا می‏پذیری که غلامش بوده‏ای و سر از فرمانش بیرون برده‏ای؟

غلام سری می‏چرخاند. نگاهی به مرد می‏کند و می‏گوید: این مرد؟ این ارباب من است؟ من غلام او باشم؟ نه، نه، هرگز! او دروغ می‏گوید.

من غلام او نبوده و نیستم. این مرد غلام و برده ماست. پدرم او را در سفر همراه من فرستاد تا کمکم کند؛ اما او به طمع برداشتن پول و ثروت من، خود را ارباب من می‏خواند و از من سرپیچی می‏کند.

- ولی آیا تو در سفر به او کمک نمی‏کردی؟ وقت گرسنگی و تشنگی برایش آب و نان نمی‏آوردی؟ آیا همین، نشانه آن نیست که تو خود را غلام او می‏دانسته‏ای.

- نه، نه. هرگز! من گفتم که خود را غلام او نمی‏دانسته و نمی‏دانم. در حقیقت او غلام ماست.

- پس چرا در سفر به او کمک می‏کردی؟

- در سفر، نه برای اینکه غلام او هستم، بلکه به دلخواه خودم به او کمک می‏کرده‏ام و برایش آب و غذا می‏آورده‏ام.

قاضی لحظه‏ای ساکت می‏شود و در چشمان مرد گندم‏گون نگاه می‏کند و بعد می‏گوید: حال که حقیقت را نمی‏گویید، بروید تا فردا صبح.

خورشید که سر زد، شهر کوفه با نخل‏های بلندش نفس کشید. آفتاب دست نوازش به سر و روی شاخه‏ها و گنجشک‏هایی که در میان آنها سر و صدا می‏کردند، کشید. همه جا آرام بود، جز دل دو مردی که زودتر از همه از دو سوی شهر در راه بودند. وقتی به محکمه رسیدند، نگاهشان با تعجب به دو سوراخی افتاد که در دیوار گلی رو به روی محکمه بود. از خود پرسیدند: دیروز از این سوراخ‏ها در اینجا نبود!

هر دو مرد یکی پس از دیگری اجازه گرفتند و سرجای قبلی خود نشستند. قاضی پیش از آنها آمده بود. غلامش قنبر را صدا می‏زند. شمشیر دو زبانه‏اش را برمی‏دارد و به همراه دو مرد نزدیک دیوار می‏ایستد.

- دیروز شما را به صلح و سازش دعوت کردم. نپذیرفتید. گفتم حقیقت را بگویید؛ نگفتید، اما امروز حقیقت روشن خواهد شد. حال بروید و سرهایتان را در آن سوراخ‏ها بگذارید، تا حقیقت معلوم گردد.

هر دو مرد با ناباوری به طرف دیوار راه می‏افتند. به یکدیگر نگاهی می‏کنند و با تعجب سرهایشان را در سوراخ می‏برند. قاضی و غلامش قنبر به آن طرف دیوار می‏روند. نگاهشان به سر دو مرد می‏افتد که از دیوار بیرون زده است. قاضی شمشیر را به دست غلامش قنبر می‏دهد و می‏گوید: قنبر، من سه الله اکبر می‏گویم.

سومی را که گفتم، شمشیر را بالا می‏بری و سر غلام را جدا می‏کنی.

قنبر، قبضه شمشیر را در دست‏های قوی‏اش می‏فشارد. بالای سر دو نفر می‏ایستد. سایه‏اش روی زمین می‏افتد. هر دو نفر با هراس به سایه شمشیر نگاه می‏کنند. چند لحظه می‏گذرد. صدای اولین تکبیر آنها را به خود می‏آورد: الله‏اکبر!

سر متهمان تکانی می‏خورد. و تکبیر دوم. با گفتن سومین تکبیر، شمشیر قنبر ناگهان بالا می‏رود و تا نزدیک گردن متهمان پایین می‏آید.

یکی از دو مرد، یک باره سرش را از دیوار بیرون می‏کشد. قاضی، که کسی جز امیرالمومنین علی‏علیه‏السلام نیست، به غلام خود قنبر نگاه می‏کند و لبخند می‏زند. آنگاه رو به مرد می‏کند: تو که می‏گفتی غلام نیستی، پس چرا سرت را از دیوار بیرون کشیدی؟

تنظیم:بخش کودک و نوجوان

******************************************

مطالب مرتبط

دوستت دارم!

خدا را چگونه می توان دید؟!

تربت سیدالشهداء علیه السلام

هفده شتر و سه برادر

یک صدف از هزار

میم مثل مورچه

قهرمان محلّه

مردی که کمک خواست

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.