یک صحن کبوتر
خسته از راه، میان ماشین
در کنار پدرم خوابیدم
پلکهایم که به هم افتادند
خواب یک صحن کبوتر دیدم
صبح، وقتی که دو چشمم وا شد
شادمان، مثل گلی خندیدم
آخر از پنجرهی توی اتاق
گنبد زرد رضا را دیدم
دل من- مثل کبوتر- پر زد
رفت و بر شانهی گلدسته نشست
اشک در چشمهی چشمم جوشید
بغض آیینه شد امّا، نشکست
پدر آماده شد از من پرسید:
«دوست داری که تو را هم ببرم؟»
گفتم: «آری، ولی آنجا چه کنم؟»
مادرم گفت: «زیارت، پسرم!»
گرچه زود آمده بودیم، ولی
در حرم، جای نشستن کم بود
هر کسی با «او» چیزی میگفت
گوییا با همه کس، محرم بود
هر کجا رفتیم، آنجا پُر بود
پر زنجوای دل و دست دعا
یک طرف قصهی پر غصّهی درد
یک طرف ذکر «غریب الغربا»
در رواق حرم پر نورش
کاش دست دل من، رو میشد
میشدم من، آن آهوی غریب
باز او «ضامن آهو» میشد.
جواد محقق
تنظیم:بخش کودک و نوجوان
*********************************