اوج پرواز
در ادامه میخوانیم ... بعد از رفتن مرد، زن پنجره را بست. اما حوصلهی خوابیدن نداشت. با این حال به اتاق خواب رفت. صدای باد دست بردار نبود. با خود گفت: به زور که نمیشود خوابید! چه اصراری است برای خوابیدن؟
دوباره به اتاق کناری رفت. دیده بود که مرد آلبوم را توی کمد گذاشت. اما آلبوم همانجا روی زمین بود. و همان صفحه باز بود که عکس حمید بود و سید و یک نفر دیگر. چادرش را با عجله به سر کرد و بیآنکه مرد را خبر کند از خانه بیرون رفت. همه جا تاریک بود.
- چی شده مادر کجا این وقت شب؟
نفهمید ماشین و راننده چگونه مقابلش سبز شدند. سوار که شد ماشین در سکوت شب آنقدر رفت تا به کنار یک رودخانه رسید. آب رودخانه ماه را بلعیده بود. لحظهای بعد صدای دور شدن ماشین آرامش شب را بر هم زد.
زن مشتی آب به صورتش زد و مشتی آب خورد.
- مادر، داشتم از تشنگی هلاک میشدم. هر جا را نگاه میکردم بیابان بود. از نیروها عقب مانده بودم. سه شب بود که نخوابیده بودیم. گیج بودم. نمیدانستم کجا میروم. تشنه و گرسنه، لنگان لنگان میرفتم که به نیروهای خودمان برسم.
- قربان آن تشنگیات بروم حمید جان مادر! قربان تشنگیات یا حسین!
همانطور که دستش را در آب فرو برده بود ادامه داد: نکند بازتشنهای حمید جان؟! ببین این همه آب اینجاست. آب زلال و روان.
چشمهای مادر به سطلهایی در اطرافش افتاد. بلند شد. سطلها را پر کرد. حمید دوید و سطلها را از او گرفت. ساعتها طول کشید تا سطل سطل، آنقدر آب به مقر بچهها برد که دیگر نای رفتن نداشت. دست و پاهایش زخمی شده بودند.
- ... دیگر نای راه رفتن نداشتم. چند قدم دیگر که رفتم، افتادم. نمیدانم چه شد. دیدم یک نفر سرم را بلند کرده است. قمقمهای آب به من داد. داشتم آب را قلپ قلپ سر میکشیدم.
کاملا سر حال آمده بودم. نگاه کردم . دیدم سید است! سید لبخندی زد و قمقمه را گرفت و رفت.
با فرو افتادن قطره اشکی از گونهی زن به روی آب، خیال کرد ماه توی آب جابهجا شد. آب تکان خورد. باد وزید. هراسان بلند شد. نمیدانست راه خانه کجاست. دوان دوان، و عرق ریزان میآمد. هر چه میآمد نمیرسید. به خیابان دیگری پیچید. در خیابان بعدی سردش شد. از سرما و باد میلرزید. باز دید به بیابان بزرگی رسیده است. راه به جایی نمیبرد. چشمهایش به سیل جمعیت افتاد. جمعیتی که بالای دستهای آنها چند تابوت توی هوا بودند. یکی از تابوتها مال حمید بود.
- کدام است؟
دوید به سوی آدمها. فریاد زد: مادر! مادر بالاخره به خواستهات رسیدی؟!
نمیدانست از سر خوشحالی بود یا از درد که از حال رفت. به هوش که آمد کسی در اطرافش نبود. تنها بود. توی همان بیابان. میخواست کسی را برای کمک صدا کند. صدا کرد. بلند. بلندتر:
- حمید!... حمید!...
صدای همسرش گفت: زن! زن چه شده است؟!
وقتی چشمهایش را باز کرد خانه سوت و کور بود. او بود و پدر حمید. پدر غمگین بود. به بیرون از اتاق رفت. کنار رادیو نشست. صدا را کمی بیشتر کرد. بار سوم بود که سر وقت رادیو میرفت. عادت داشت هر روز اخبار صبح را گوش کند. اما گویا خبر دیگری بود. مارش عزا. صدای قرآن...
زن به مقابل مرد آمد. نگاهی به او کرد. گونههای مرد از اشک خیس بود.
مرد با دیدن زن جا خورد.
- برای حمید اتفاقی افتاده؟
مرد گفت: نه. چرا باید اتفاقی افتاده باشد؟
برخاست. رادیو را بست و گفت: چیزی نیست.
- میدانم، اتفاقی افتاه! حمید...
- نه به خدا. حمید طوری نشده زن!
میدانست مرد قسم دروغ نمیخورد.
مرد به سوی کمد رفت. پیراهن سیاهش را برداشت.
زن هاج و واج بود. نمیدانست چه بگوید. با خود حرف میزد: یعنی چه اتفاقی افتاده؟
- چرا چیزی نمیگویی؟ کسی طوری شده؟!
بغض بر گلوی مرد سخت سنگین شده بود. نمیتوانست آن را فرو بدهد. سکوت خانه از شکست بغض مرد به هم ریخت. پاهای مرد تا شدند. موهای سیاه و سفید صورتش از قطرههای اشک مرطوب شده بود. زن شگفت زده نگاهش میکرد. مرد قدری که آرام گرفت، گفت: پاشو زن، پاشو باید برویم...
جمعیت زیادی در خیابانها بودند. همه در خود، غمگین، سوار بر ماشین، با موتور و یا پیاده به محل جنایت میرفتند. زن حیرت زده و غمگین برای بار چندم به خود گفت: یعنی کار کی بوده؟
- معلوم است زن. معلوم است دیگر!...
- خدا ذلیلشان کند. از خدا بیخبرها!...
حالا دیگر حرفهای حمید را کاملاً حس میکرد.
مردم فریاد میزدند: این سند جنایت آمریکاست...
زن و مرد، هر دو در سیل جمعیت، همچنان میرفتند. زن توان اینکه حتی یک لحظه صحنهی انفجار بمب را به یاد بیاورد، نداشت!
- خدایا مگر میشود تصورش را کرد؟ آدم نشسته باشد. یک دفعه همهی سقف، با خروارها خاک و آهن و آجر روی سرش فرود بیاید! در خیال زن دهها نفر با چنگ و ناخن خاک را کنار میزدند. و تندتند جنازهها را بیرون میآوردند.
- خدایا یعنی او کدام یک از آنهاست؟!
دیگر نتوانست بیشتر از آن خود را نگه دارد. با صدای بلند گریه میکرد. صدایش در میان صدای شیون مردم گم شده بود. مرد او را آرام میکرد، اما زن آرام و قرار نداشت. کمی که آرام گرفت، گفت: تابوت سید کدام است؟
مرد گفت: فرقی نمیکند.
اما او سعی داشت خود را به تابوت سید برساند. در خیابان ولوله بود. همه گریه میکردند. زن، مرد، بزرگ و کوچک .... و تابوت سید میان بقیه تابوتها بود. هفتاد و دو تابوت!
- هفتاد و دو تن؟!...
زن، این را که گفت به زحمت خود را به تابوت سید نزدیک کرد.
صدای سید توی گوشهایش طنین انداخته بود:
به امریکا بگویید از ما عصبانی باش. و از این عصبانیت بمیر!
باورش نمیشد! حمید هم میان جمعیت تشیع کننده داشت هر لحظه به تابوت سید نزدیکتر میشد. نخواست به چشمهایش شک کند. همانطور که هرگز نخواسته بود به حضور سید در جبهه و دادن آب به حمید، شک کند.
به زحمت قطرههای اشک را از روی گونههایش پاک میکرد. اما قطرههای اشک تمامی نداشتند.
م. شانکی
سیب سفید
تنظیم:بخش کودک و نوجوان
**************************************