عیدت مبارک
ماهی قرمز کوچولو دور شیشه میچرخید و تند تند آب میخورد. دلش برای خانهاش تنگ شده بود. هر روز بچهها میآمدند و به او نگاه میکردند.
ماهی کوچولو نمیدانست چرا؟
روز بعد او را در ظرف پر از ماهی ریختند. ماهیهای زیادی آنجا بودند.
بعضی از آنها قرمز و بعضی دیگر سیاه بودند. ماهی قرمز از ماهیای که از همه بزرگتر بود، پرسید: «ما تا کی اینجا میمانیم؟»
ماهی بزرگ گفت: «تا وقتی یک نفر ما را بخرد.»
تا اینکه یک روز گل بهار آمد و ماهی قرمز کوچولو را خرید. ماهی کوچولو اول ترسید.
نمیدانست به کجا میرود. اما وقتی به خانهی گل بهار رسید، او را در سفرهی قشنگی گذاشتند.
کمی دقت کرد و دید در کنارش گل، سیب، قرآن، آینه و... قرار دارد. اسم بعضی از آنها را هم نمیدانست.
بله، آن سفرهی هفتسین بود. ماهی کوچولو دیگر از اینکه دور از رودخانه است، ناراحت نبود. او با خندههای «گل بهار» میرقصید!
تنظیم : بخش کودک و نوجوان