مثل عمار
حضرت آقا و آقای حجتی، همدیگر را بغل كردند، برای خداحافظی. ما هم ایستاده بودیم و نگاه میكردیم. همدیگر را رها نمیكردند. چشمهایشان پر از اشك بود. ما خیلی منقلب شدیم. این صحنه را كه دیدیم، به اخویام گفتم: آدم به یاد ماجرای ابوذر و عمار میافتد؛ وقتی میخواستند از هم جدا بشوند.
قسمت دوم مصاحبه با حجتالإسلام و المسلمین ناطق نوری
ظاهراً شما حول و حوش سال 54 جلساتی با شهید بهشتی و آقای هاشمی و حاج آقای رسولی و شهید شاهآبادی داشتید. آیا این همان جلسات جامعه روحانیت بود یا جلسات دیگری است؟
نه، همان بوده است. یعنی دورانی بوده كه زمینه برای تشكیل جامعه روحانیت فراهم میشده است. مرحوم مطهری، مرحوم بهشتی و آقا بودند. یك دوره جلسات را آن موقعها خدمت آقا بودیم. یك دوره جلسات هم وقتی كه حزب تشكیل شد، سال 57، داشتیم. مرحوم شهید بهشتی، مرحوم شهید باهنر، حضرت آقا و آقای هاشمی بودند. ما هم جزء طلبههایی بودیم كه در حزب خدمتشان بودیم. این دوره گردشی بود. یك روز منزل شهید شاهآبادی بود. یك روز منزل ما بود. یك روز منزل یكی دیگر از آقایان بود. منزل من هم الهیه بود؛ محله زرگنده كه روبهروی همین سفارت انگلیس بود. آنموقع بحث تشكیل و تأسیس شاخهی روحانیت حزب مطرح بود. آقای معادیخواه و آقای روحانی هم بودند.
علاوه بر این، تبعید ایشان به ایرانشهر، برای من خیلی جالب است. روزی كه ما آنجا بودیم، حادثهای رخ داد. فروردین سال 57، ما برای دیدن ایشان رفتیم. یعنی برای دیدن همه تبعیدیها رفتیم. با مرحوم شهید اخویام، عباس آقا و یكی دو نفر از دوستان، با ماشین، به یزد رفتیم. از یزد هم رفتیم شهر بابك، بم، سیرجان و بعد هم ایرانشهر و چابهار و سراوان. در همهی اینجاها، تبعیدیها بودند. در شهر بابك، رفتیم خدمت مرحوم آیتالله ربانی املشی. در سیرجان هم رفتیم خدمت جناب آقای غیوری، بعد ما رفتیم به بم. در بم هم تاجری، از تبریز تبعید شده بود. به او هم یك سری زدیم و بلند شدیم رفتیم ایرانشهر، خدمت آقا.
دیگر اینطور نبود كه فكر كنند همه آخوندها آنطوری هستند. آقا هم با اینها خیلی گرم گرفت. خیلی متین و سنگین برخورد كرد. اصلاً تیپ ایشان این طور بود- الآن هم هست- خیلی مؤدب و گرم بود. من خیلی آرام شدم كه الحمدلله آن ذهنیت پاك شد. شب را خدمت ایشان بودیم. صحنه برای من خیلی جالب بود و در عین حال غمبار. گریه هم كردم؛ یعنی اشك در چشمم حلقه زد. صبح یك وقت دیدم كه یك مُشت مأمور- اول هم نمیدانستم مأمورند- با لباس شخصی آمدند داخل. كتشان كنار رفت. دیدم كلت هم بستهاند. فهمیدم كه مأمورند. میروند و میآیند. نگران شدم كه چه حادثهای رخ داده است. آیا آقا را باید از اینجا، به جای دیگری ببرند؟ چه شده است؟ بعد معلوم شد كه همان روز، این مأموران آمدند، آقا شیخ محمدجواد حجتی را از آقا جدا كردند و به یك جای دیگر بردند. آن صحنهای كه خیلی برای من غمبار بود، این بود كه در راهرو- منزل ایشان یك راهروی باریكی داشت- حضرت آقا و آقای حجتی، همدیگر را بغل كردند، برای خداحافظی. ما هم ایستاده بودیم و نگاه میكردیم. همدیگر را رها نمیكردند. چشمهایشان پر از اشك بود. ما خیلی منقلب شدیم. این صحنه را كه دیدیم، به اخویام گفتم: آدم به یاد ماجرای ابوذر و عمار میافتد؛ وقتی میخواستند از هم جدا بشوند. اصلاً تاریخ دارد برایمان تكرار میشود. بالاخره آقا شیخ محمدجواد را بردند...
آنچه درست یادم هست، ایشان كه به تهران میآمدند، جامعهی روحانیت- كه از قبل هم تشكیل شده بود- جلسهی فوقالعاده میگذاشت كه حتماً ایشان باشند. به نظر من، ایشان آنگونه پیش آقایان مهدوی كنی، مرحوم بهشتی و مرحوم مطهری جایگاه داشتند؛ همهی این آقایان وقتی میآمدند، این زمینه بود كه حتماً یك جلسهای با ایشان داشته باشیم. منزل مرحوم شهید شاه آبادی در خیابان پیروزی بود. آقا آمدند. خوب برای من همان ذهنیت، مدرسهی حجتیه و خاطرات تداعی شده بود. جالب بود.
آنچه سبب شد آنجا علاقهی من به ایشان بیشتر شود، یك نكتهای بود. واقعاً اینها ریزهكاریهای اخلاقی است كه آدم الگو میگیرد. آن زمان بعضیها عملزده بودند؛ به معنای عمل انقلابی. یعنی اگر نماز اول وقت نشد، نشد. فعلاً جلسه سیاسی داریم مهمتر است! انقلاب و سیاست مهمتر است. نماز را میشود آخر وقت هم خواند! حتی گاهی بعضیها دیگر افراطی بودند. وقتی آدم به آنها میگفت: التماس دعا، پاسخ میدادند كه الآن دیگر دعا گذشت؛ التماس عمل! اینقدر افراطی بودند.
برای من این ریزهكاریها خیلی قشنگ بود. ببینید، یك آدم انقلابی است؛ در اوج انقلابی بودن هم هست. اما در عین حال اهل مراقبه است. مراعات اول وقت، مراعات نماز جماعت. بعد هم ایشان را انداختند جلو. آقایان همه بودند. ایشان شد امام جماعت. با یك صلابتی نماز جماعت اول وقت را خواندند و بعداً نشستیم بحث سیاسی را ادامه دادیم. این هم یكی از نقاط عطف در نحوهی ارتباط من با ایشان بود.
از 12 تا 22 بهمن 57 در فعالیتهای شورای انقلاب و جریان ورود امام به مدرسه رفاه و علوی؛ آیا در آن مقطع، ارتباطی با آقا داشتید؟
آن موقع ایشان در واقع رهبری مشهد را داشتند و بعد آمدند تهران. در تصمیمگیریها و شورای انقلاب، من نبودم. اما چون مركزش مدرسهی رفاه بود، بعضاً جلسات را در آنجا تشكیل میدادند. پس از آن كه امام آمدند، بنده روز 12 بهمن، در خدمتشان بودم. این توفیق نصیب من شد. آن حادثه را هم، شاید لازم نباشد بگویم. در آن ده روز پس از 12 بهمن و قبلش خیلی اتفاقها افتاد. ما در دانشگاه تحصن داشتیم. یعنی جامعهی روحانیت مبارز تهران، در دانشگاه تهران اعلان تحصن كرد. به علّت اینكه دولت بختیار نگذاشته بود امام تشریف بیاورند. بعد هم علمای بلاد به جامعهی روحانیت پیوستند. گروههای مردمی و نیروی هوایی آمدند؛ گروه اسلحه، یعنی مهماتسازی آمدند؛ كمكم گروههای مختلف دانشجویی و دانشگاهی هم آمدند. در آن هفته هم آقا حضور و نقش فعالی را در ادارهی تحصن داشتند. ایشان، مرحوم شهید مطهری و مرحوم شهید بهشتی در ادارهی این یك هفته تحصن در دانشگاه، نقش بسیار بالایی داشتند. ما آنجا جزء شاگردپادوهای دم دست آقایان بودیم.در تحصن دانشگاه كه اشاره داشتید، ظاهراً آقا سخنرانیای هم داشتند.
بله. اینها نوبتی همهشان سخنرانی داشتند. حتی مرحوم منتظری هم بود. در تحصن، ایشان و همینطور مرحوم بهشتی سخنرانی داشتند. هر روز صبح بعد از صبحانه، یكی از این آقایان برای افرادی كه تازه به ما میپیوستند و جمع میشدند، سخنرانی میكرد. بعد به صورت دستهجمعی با هیئتهایی كه بهشان میپیوستند در دانشگاه راهپیمایی میكردند. دور دانشگاه میرفتند و شعار میدادند. مثلاً این شعار معروف كه: "وای به حالت بختیار/ اگر خمینی دیر بیاد." همینها را میگفتند، دور دانشگاه و باز میآمدند مستقر میشدند. گاهی علمایی هم كه از استانها میآمدند، سخنرانی میكردند. اما آقا، شهید بهشتی و مرحوم مطهری را من یادم است كه هر كدامشان یك روز آنجا سخنرانی داشتند.
ایدهی تحصن و نحوهی هدایت برنامهها، چه از نظر برنامههای كوچك و چه از حیث كلان و بیرون دانشگاه- مثل شعارها- چگونه بود؟
این در جامعهی روحانیت تصمیم گرفته شده بود. جامعه مبتكر این كار بود. منتها چون آقا هم آمده بودند و آقایان دیگر هم بودند، در جمع تصمیم گرفته میشد.در این مقاطع، مهمترین ویژگیهای شخصیتی آقا در ابعاد مختلف، چه بود؟
دربارهی حضرت امیر سلامالله علیه عبارتی هست از عدی ابن حاتم كه شیعه و پیرو امیرالمؤمنین است و از ایشان الگو میگیرد. وقتی عُدی خصوصیات امیرالمؤمنین را به معاویه میگوید، یكی از آنها این است كه علی بین ما كه بود، "احدٍ منّا"؛ مثل یكی از خودمان بود. خیلی خودمانی و خاكی. اما در عین حال اُبّهت او چنان بود كه تا سخن نمیگفت، آدم اجازه و جرأت پیدا نمیكرد، یا به خودش اجازه نمیداد سخن بگوید. یعنی ضمن وقار و اُبّهت، متواضع و خاكی بود.
بعضی از شخصیتها، آدمهای خاكی هستند اما دیگر خیلی قاطی میشوند. یعنی منزلتها حفظ نمیشد. بعضیها هستند میخواهند حفظ منزلت كنند، آن وقت اما تافتهی جدابافته میشوند. یعنی جامعه نمیپذیرد و این برخورد را نمیپسندد. مثلاً شاید از آن بوی یك نوع تكبر بیاید. در حالی كه ممكن است فرد آن قصد را نداشته باشد. میخواهد آن شؤون را حفظ كند. هنر این است كه یك كسی هم شؤون را حفظ كند، هم در عین حال متواضع و خاكی باشد.
ایشان هیچ منزلتی در مسایل خلقی، اخلاقی و شخصی برای خودش قائل نیست. ضمن اینكه آن اُبّهت هم هست؛ طوریكه هر مرجعی هم به ایشان برسد، احساس میكند باید حریم را نگه دارد. این از ویژگیهای ایشان است كه كمتر آدمها دارند. ولی الحمدلله خدا به ایشان عنایت كرده است.
منبع:khamenei.ir تنظیم:نقدی-حوزه علمیه تبیان