تبیان، دستیار زندگی
گفتم كه بازیگر مشو بازیگری سخت است/ گفتی دكان‌داری كنم؟ بی مشتری؟ سخت است/ در مذهب طوفان مگر جز نوح باید بود؟/ كشتی بساز از چوب اگر آهنگری سخت است ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گفتم که بازیگری سخت است!

چند شعر از چند زن شاعره ی معاصر ایرانی

سخت است...
گفتم که بازگری سخت است!

گفتم كه بازیگر مشو بازیگری سخت است

گفتی دكان‌داری كنم؟ بی مشتری؟ سخت است

در مذهب طوفان مگر جز نوح باید بود؟

كشتی بساز از چوب اگر آهنگری سخت است

وقتی سلیمان با شیاطین ماجرا دارد

با ما نگه داری از این انگشتری سخت است

گفتم برآتش می روم رنگی بزن بر دل

گفتی كه نارنجی زدم خاكستری سخت است

یك پرده بالاتر بخوان در گوشه های اشك

دیدی كه بی آهنگ غم، خنیاگری سخت است

ترجیح می دادم تو را در قصه می دیدم

در واقعیت دیدن جادو گری سخت است

گفتی چه سهل و ممتنع مضمون دل بستی

با قصه های دل ولیكن شاعری سخت است

یك كوزه سرشار از عسل بر دوش می آمد

با تلخی ساقی و شیرین شكری؟ سخت است

طرح قدیم عشق را بر سكه ها می زد

با طرح نو طرز قدیم شاعری سخت است

گفتم دروغ تازه ای باور نكردی تو

گفتم كه در دوران بد بی باوری سخت است

این جا نمی دانم چرا باران نمی آید؟

نوشیدن از سرچشمه های كوثری سخت است

گفتم که بازگری سخت است!

افسانه پردازی نكردم با تو اما تو

گفتی كه از آدم بگو جن و پری سخت است

گفتم كه بنویسم تو را خون شد دل دفتر

گفتی برای این قلم بی جوهری سخت است

از تلخی دوران سخن گفتم فقط با تو

اما سخن گفتن از آن با دیگری سخت است

مضمون غم را می توان از خون دل بستن

با این تپیدن ها ولی نوآوری سخت است

شیرین نمی شد بود اگر، در كار لیلی باش

فرهاد را از بیستون یادآوری، سخت است

گفتم به دریا می رسی آرام و ساكت باش

شرح تبسم های آن دریاپری سخت است

دل بد مكن تا بگذریم از وحشت محشر

در وحشت محشر زدل تا بگذری سخت است

دنیا پر است از صورت انسان بدان این را

بر سیرت شیطان چنین صورت گری سخت است

پوشیده می آید زمین در باور خورشید

در مكتب آیینه شرح كافری سخت است

ما باخداوندان كوچك زندگی كردیم

با این خداوندان كوچك سروری سخت است

از كودكی با ما سر نامهربانی داشت

نامادری را شیوه های مادری سخت است

سودابه امینی

تکه ابر بارانی
گفتم که بازگری سخت است!

از آسمان دلش بوی برف می‌آمد

اگر سکوت نگاهش به حرف می آمد

زنی که ابر برآشفته زیر چادر بود

دلش بهار بهار از بهارها پر بود

به سر به زیری یک جفت کفش چرمی گفت:

چه طور می‌شود از غصه‌ها به گرمی گفت؟

بپرس از دل این تکه ابر بارانی

چگونه بعد تو سر کرد با پشیمانی؟

چه شد که بندر چشمان آبی‌اش گم شد؟

عروس عرشه‌ی عشق تو صید مردم شد؟

به من نگاه کن! آیا بهار می‌بینی؟

هنوز باغ مرا بردبار می‌بینی؟

بهار بعد تو تنها تگرگ می‌رویاند

میان باغچه گل‌های مرگ می‌رویاند

...

گفتم که بازگری سخت است!

شکست بغضش و بارید ابر و طوفان شد

نگاه غم‌زده‌ی کفش‌ها پریشان شد

قدم زدند و نشستند جا‌به‌جا هرچند،

کنار زن که رسیدند پابه‌پا کردند

همیشه عشق در این لحظه لنگ برگشته

ورق رسیده به جای قشنگ، برگشته

هنوز ابر، پر از بغض بود و می‌بارید:

- تو آمدی، به جهان با تو رنگ برگشته

چقدر کوزه پس از تو به رود تن دادند

منم که کوزه به دوشم، تو سنگ برگشته

هنوز دل‌نگرانم، هنوز دل‌گیرم

دلت اگرچه به من باز تنگ برگشته

دو لنگه کفش تب‌آلود تاب می‌خوردند

کنار ابر ِ نرفته به جنگ، برگشته

...

سکوت در نفس گرم عشق جاری بود

هوای گوشه‌ای از آسمان، بهاری بود

نه رعد بود، نه طوفان، جهان و جان خاموش

به احترام دو تا کفش ِ ابر در آغوش

مژگان عباسلو

لحظه های پایانی
گفتم که بازگری سخت است!

صد قصیده فریادیم، صد غزل پریشانی

مانده منتظر این‌جا در هوای طوفانی

در کمال نومیدی رو به آسمان داریم

انتظار باران را با نگاه بارانی

روح ناشکیبامان مرد و زنده شد از شرم

بس که گسترانیدیم سفره های بی‌نانی

این عجب نبوده و نیست گر درین سیه بازار

شد جدا از هستیمان خلق ‌و خوی انسانی

لحظه هایمان طی شد در سکون و رخوت محض

وای از آن زمان که رسد لحظه های پایانی

رو به سوی باغ بهار یک دریچه آزادی است

می توان پرید از آن، در شبی زمستانی

هوروش نوابی

تنظیم برای تبیان: زهره سمیعی