اگر آن طوطی بود،دیگر معما نمیشد
زبل خان و دوستانش دور هم نشسته بودند و برای سرگرمی، هر کدام معمایی میگفتند.
وقتی نوبت به زبل خان رسید، همه سراپا به گوش بودند، تا معمای او را بشنوند.
زبل خان گفت: «اگر توانستید بگویید، پرندهای که سبز است و مثل آدم صحبت میکند و روی شاخه درخت مینشیند، نامش چیست؟»
همه با هم گفتند: «اینکه ساده است، طوطی.»
زبل خان گفت: «نه خیر؛ اشتباه گفتید.»
یکی از آنها گفت: «اگر طوطی نیست، پس چیست؟»
زبل خان گفت: «گوسفند است.»
همه گفتند: «آخر مرد حسابی، گوسفند که سبز نیست.»
زبل خان با خنده گفت: «مهم نیست؛ یک نفر آن را رنگ کرده است.»
دیگری گفت: «ولی گوسفند که نمیتواند بالای درخت برود.»
زبل خان با خنده عالمانهای جواب داد: «اینکه خیلی مهم نیست؛ یک نفر آن را بالای درخت میگذارد.»
ناگهان همه با هم داد زدند: «ای بابا!... همه این مشخصاتی که تو دادی، فقط به طوطی میخورد و بس!»
زبل خان سری تکان داد و گفت: «اما اگر آن طوطی بود که دیگر معما نمیشد!»
***
آیا شوهرت سر داشته، یا بدون سر بوده
یک روز زبل خان برای شکار به همراه دوستش به جنگل رفته بود، که ناگهان گرگی را دیدند، گرگ از ترس پا به فرار گذاشت؛ اما دوست زبل خان به دنبال گرگ راه افتاد تا گرگ به لانهاش رسید و در آن مخفی شد.
دوست زبل خان از سر کنجکاوی به داخل لانه سرک کشید. گرگ هم سر او را از بدنش جدا کرده و خورد.
ساعتی گذشت. زبل خان که نگران رفیق خود شد، در جنگل به دنبال او گشت تا بالاخره او را در حالی که بدنش از سوراخی بیرون مانده بود، پیدا کرد. زبل خان فوراً او را از سوراخ بیرون کشید و با وحشت با تن بیسر او روبهرو شد، از ترس او را همانجا رها کرد و به طرف شهر و خانه دوستش رفت. او از همسر دوست خود پرسید: «آخرین بار که شوهر خود را دید، آیا سر داشته یا بدون سر بوده است؟»
تنظیم: بخش کودک و نوجوان