تبیان، دستیار زندگی
مرد با خودش فکر کرد: «قضیه دیگه داره خیلی کشدار میشه»؛ اگر زن از این گفته ی او ناراحت نشود، او معتقد بود که فقط مدت کمی دور از خانه مانده بود. چرا تابستان گذشته در شهر مانده بود؟ برای این که ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

طناب(داستان)2

Katherine Anne porter

بخش اول ، بخش دوم (پایانی)

طناب(داستان)2

مرد با خودش فکر کرد: «قضیه دیگه داره خیلی کشدار میشه»؛ اگر زن از این گفته ی او ناراحت نشود، او معتقد بود که فقط مدت کمی دور از خانه مانده بود. چرا تابستان گذشته در شهر مانده بود؟ برای این که بیشتر کار کند و پول بیشتری برای زن بفرستد. دلیلش این بود. زن به خوبی می دانست که نمی توانستند طور دیگری عمل کنند. این بار، او کاملاً موافق مرد بود. مرد قسم می خورد که آن اولین باری بود که زن را موقع انجام آن همه کار تنها می گذاشت.

مرد می توانست حتی به جان مادربزرگش هم قسم بخورد، ولی زن تصور خودش را از دلیل ماندن او در شهر داشت؛ البته در صورت تمایل مرد به دانستن، چیزی بیشتر از یک تصور ساده بود. پس او می خواست همه چیز را دوباره از اول شروع کند، این طور نیست؟ چون فقط می توانست به چیزهایی که دلش می خواست فکر کند. مرد از توضیح دادن خسته شده بود. شاید خنده دار به نظر برسد اما او گیر افتاده بود؛ چه کار باید می کرد؟ باور نکردنی بود که زن موضوع را جدی گرفته باشد. بله، درست است، او می دانست که مردها چگونه اند: به محض این که یک دقیقه تنها بمانند، مطمئناً زن دیگری آن ها را از راه بدر خواهد کرد. طبیعتاً مردها هم نمی توانند با رد کردن خواسته ی آن زن ها، احساسات آن ها را جریحه دار کنند!

زن، با این همه شور و حرارت از چه حرف می زد؟ آیا فراموش کرده بود که به او گفته بود که آن دو هفته تنهایی، شادترین روزهای زندگی اش در چهار سال اخیر بوده است؟ روزی که این حرف را زد، چه مدت از ازدواج شان گذشته بود؟ کافیه، خفه شو! البته اگر فکر نمی کرد که حرف نگفته ای در دلش باقی مانده باشد. منظور زن این نبود که به خاطر دوری از او خوشحال بوده، منظورش این بود که از این که [در آن دو هفته] خانه ی کثیف و نامرتب را برای مرد، آراسته و روبراه کرده بود، خوشحال بود. منظور زن این بوده، اما حالا نگاه کن! با آوردن چیزهایی که یک سال پیش به او گفته بود، می خواست به راحتی خودش را از بابت فراموش کردن قهوه، شکستن تخم مرغ ها و خریدن یک تکه طناب بدرد نخور تبرئه کند.

زن فکر کرد:«الان درست موقع عوض کردن موضوع است.» و حالا تنها دو چیز در جهان می خواست. می خواست که مرد طناب را از زیر پا جمع کند و برای خریدن قهوه به روستا برود و اگر یادش بود، دسته ی فلزی برای دیگ ها، دو چوب پرده و دستکش پلاستیکی – اگر در روستا پیدا شود – هم بخرد و چون دست هایش خیلی زود خشک می شود، یک شیشه اکسید منیزیم هم از داروخانه.

مرد از پنجره نگاهی به بیرون انداخت، به آن بعدازظهر آبی تیره که گرمای سوزانی را روی دشت پهن می کرد. پیشانیش را با دستمالی پاک کرد، آه عمیقی کشید و گفت: اگر [زن] می توانست لحظه ای برای هر کاری صبر کند، او بر می گشت. او این را گفته بود، نگفته بود؟ آیا او واقعاً همه چیز را نادیده می گرفت؟

مرد می خواست برود اما تا وقتی که زن این چنین غمگین و ناامید بود و نمی خواست بفهمد که نبودن مرد تنها چند روز طول می کشد، نمی توانست او را ترک کند. واقعاً می توانست به چیزهای خوشایندتر تابستان گذشته فکر کند؟
طناب(داستان)2

بله، خب. عجله کن. قرار بود زن پنجره ها را بشوید. منطقه ی ییلاقی، خیلی زیبا بود زن شک داشت که حتی لحظه ای از زندگی شان لذت ببرند. مرد می خواست برود اما تا وقتی که زن این چنین غمگین و ناامید بود و نمی خواست بفهمد که نبودن مرد تنها چند روز طول می کشد، نمی توانست او را ترک کند. واقعاً می توانست به چیزهای خوشایندتر تابستان گذشته فکر کند؟ یعنی تا حالا هیچ لحظه خوشی با هم نداشته اند؟ زن وقت صحبت کردن درباره ی آن ها را نداشت و حالا می شد لطفاً، طناب ها را از روی زمین جمع کند تا پای زن به آن ها گیر نکند؟ مرد طناب ها را برداشت، انگار یک جوری از روی میز افتاده بود و در حالی که آن ها را زیربغلش گرفته بود، بیرون رفت.

مرد داشت می رفت؟ مطمئناً همین طور بود. زن این طور فکر کرد. او فکر می کرد که بعضی وقت ها حس ششم مرد بهش می گفت که دقیقاً چه زمانی او را ترک کند. زن می خواست تشک ها را بیرون زیر آفتاب بگذارد. اگر همین الان شروع می کردند، بیرون گذاشتن آن ها حداقل سه ساعت طول می کشید. مرد باید حرف زن را در مورد این که می خواست آن ها را بیرون بگذارد شنیده باشد. معلوم است که می رود و زن را برای انجام این کار تنها می گذارد. به نظر زن این طور آمد که مرد فکر کرده ورزش برای او (زن) خوب است.

خب، مرد، تنها برای خرید قهوه به راه افتاد. چهار مایل پیاده روی برای خرید دو پوند قهوه مسخره بود، اما مرد واقعاً می خواست آن را انجام دهد. این عادت زن او را نابود می کرد اما اگر زن قصد نابودی خودش را داشت، مرد نمی توانست جلویش را بگیرد. اگر مرد واقعاً فکر می کرد که قهوه باعث نابودی زن می شود، زن به او تبریک می گفت؛ بالاخره او باید یک جوری وجدان لعنتی اش را راحت کند.

با وجدان یا بی وجدان، مرد نمی فهمید که چرا تشک ها نمی توانند تا فردا صبر کنند. تو را به خدا، آیا آن ها [واقعاً] در خانه زندگی می کردند یا اجازه داده بودند که خانه آن ها را تبدیل به خاکستر کند؟ رنگ از صورت زن پرید، لب هایش کبود شده بود، خیلی ترسناک به نظر می آمد و [در همین حالت] به مرد یادآوری کرد که خانه داری همان قدر که وظیفه ی اوست، وظیفه ی مرد نیز هست: او کارهای دیگری هم دارد؛ اصلاً مرد کی به این مسئله فکر می کرد که زن چه طور وقت پیدا می کند که این همه کار را انجام دهد؟

یعنی زن دوباره داشت شروع می کرد؟ زن به خوبی می دانست که کار مرد، خرج زندگی شان را تأمین می کرد ولی کار زن این طور نبود و آن ها نمی توانستند به آن متکی باشند – زن می خواست یک بار برای همیشه درباره ی این مسئله حرف بزند!

اما مطمئناً موضوع این نبود. مسئله این بود که وقتی هر دوی آن ها کار می کردند، باید تقسیم کاری در کارهای خانه صورت می گرفت، این طور نیست؟ [زن] واقعاً می خواست این را بداند، او باید برنامه ریزی می کرد، چرا مرد فکر می کرد که همه چیز مرتب و منظم است؟ معلوم بود که او می خواست کمک کند. آیا همیشه، در تابستان، این کار را نکرده بود؟ فقط همین، هیچ کاری نکرده بود؟ کی، چه کاری انجام داده بود؟ خدایا عجب شوخی مسخره ای!

این قدر شوخی مسخره ای بود که صورت زن کمی کبود شد. از خنده جیغ می کشید. آن قدر خندید که از شدت آن به زمین نشست و در آخر هم اشک از چشمانش به سمت گوشه های لبش که بالا آمده بودند، سرازیر شد. مرد به سوی او دوید، او را بلند کرد و سعی کرد مقداری آب روی سرش بریزد. سپس ملاقه را که به وسیله یک تکه طناب به میخ وصل شده بود، از جا کند. بعد در حالی که زن در یک دستش دست و پا می زد، سعی کرد با دست دیگرش آب را پمپ کند. ولی بعد از چند لحظه تسلیم شد و به جای آن شروع به تکان دادن زن کرد.

زن ناگهان بلند شد و بر سر مرد فریاد زد که طنابش را بردارد و به جهنم برود. زن خیلی راحت دست از سر مرد برداشت و به بیرون دوید.  مرد صدای کفش های پاشنه بلند زن را شنید که محکم به کف زمین و پله ها می خورد.

طناب(داستان)2

مرد به محوطه ی اطراف خانه رفت؛ ناگهان متوجه یک تاول در پاشنه ی پایش شد و این طور حس کرد که انگار لباسش در آتش می سوزد. همه چیز به طور غیرمنتظره ای دگرگون شده بود، به طوری که آدم خودش را گمشده حس می کرد. زن خیلی راحت، سر کوچکترین چیزی از کوره در می رفت. اخلاقش خیلی مزخرف بود، لعنتی؛ حتی بدون کوچکترین دلیل. وقتی زن می رود، می توانی حتی با یک الک هم حرف بزنی. لعنت به او، اگر بخواهد زندگی را صرف مسخره کردن زن بکند. خب، الان چه کار کند؟ او می تواند طناب را برگرداند و آن را با چیز دیگری عوض کند. همه چیز خراب شده بود، هیچ راه حلی برای مشکلات روی هم انباشته شده وجود نداشت، به هیچ وجه نمی توان از شرّشان خلاص شد. اوضاع حسابی به هم ریخته بود. مرد آن را بر می گرداند. به جهنم، چرا باید این کار را بکند؟ مرد می خواست آن را انجام دهد. مگر این چیست؟ یک تکه طناب. تصور کن که کسی بیشتر از احساسات و عواطف یک مرد، به یک تکه طناب توجه کند. زن چه حقی داشت که حتی کلمه ای درباره ی آن حرف بزند؟ مرد تمام چیزهای بی خودی و بی فایده ای را که زن برای خودش می خرید، به خاطر آورد. چرا؟ برای این که دلم می خواست، این جواب چراست. مرد ایستاد و یک سنگ بزرگ در کنار جاده انتخاب کرد. او می توانست طناب را پشت آن پنهان کند و وقتی که برگشت، آن را بردارد و در جعبه ابزار بگذارد. [او] آن قدر حرف شنیده بود که تا آخر عمرش بس بود.

مرد به محوطه ی اطراف خانه رفت؛ ناگهان متوجه یک تاول در پاشنه ی پایش شد و این طور حس کرد که انگار لباسش در آتش می سوزد. همه چیز به طور غیرمنتظره ای دگرگون شده بود، به طوری که آدم خودش را گمشده حس می کرد.

وقتی مرد به خانه بر می گشت، زن به صندوق پست کنار جاده تکیه داده بود و انتظار می کشید. دیر شده بود، بوی استیک کباب شده دماغ آدم را در آن هوای خنک قلقلک می داد. صورت زن، جوان و تر و تازه به نظر می رسید. موهای سیاهش دیگر نامرتب و خنده دار نبود. از فاصله ی دور برای مرد دست تکان داد و مرد سرعتش را بیشتر کرد. زن صدا زد که شام آماده است. آیا او گرسنه بود؟

البته که گرسنه بود. قهوه هم همین جا بود. مرد قهوه را به زن نشان داد. زن به دست دیگر مرد نگاه کرد. آن دیگر چیست؟

خب، دوباره طناب در دستش بود. مرد یک لحظه ایستاد. او می خواست آن را عوض کند اما فراموش کرده بود. زن می خواست بداند اگر واقعاً آن را لازم داشت، چرا باید عوضش می کرد؟ حالا هوا بهتر نبود و عالی نبود که آن ها در این جا بودند؟

زن در حالی که دستش را دور کمربند چرمی مرد قلاب کرده بود، در کنار او راه می رفت. در حین راه رفتن، زن به او تکیه داد. آن دو لبخندهای محتاطانه ای رد و بدل کردند. قهوه، قهوه برای عزیز دلم! مرد چنان احساس کرد که انگار برای زن هدیه ای زیبا آورده است.

مرد یک عشق [واقعی] بود، زن به آن ایمان داشت و اگر صبح قهوه اش را خورده بود، دیگر این طور مسخره رفتار نمی کرد... یک بوف سیاه برگشته، تصورش را بکن، خارج از فصل. در حالی که روی درخت سیب صحرایی نشسته، نظر همگان را به خود جلب می کند. ممکن است محبوبش او را مجبور به این کار کرده باشد. ممکن است او این کار را کرده باشد. او امیدوار بوده که صدایش را یک بار دیگر بشنود. او عاشق بوف سیاه بود... مرد او را خوب می شناخت، این طور نیست؟ مطمئناً زن را می شناخت.

نوشته ی کاترین آن پورتر/ترجمه ی مریم خردمند – فاطمه فولادی

تنظیم برای تبیان : زهره سمیعی