تبیان، دستیار زندگی
بند کفن را آرام باز کرد. کسی از بالای سرش گلاب پاشید و قطرات گلاب ریخت روی دستش و طاهر. تکّه تکّه‌های لباس هم توی کفن بودند. معصومه دست کشید روی استخوان‌ها، روی لباس، روی خاکِ توی کفن و روی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بوی خاک ، عطر شقایق (2)

سجده

اما مطمئن بود فقط آقا رحمان کلید درِ مسجد را دارد.

پیرمرد آهسته آمد جلوی در شبستان و یا الله گفت.

ـ معصومه جان، دخترم، کجایی.

ـ بله آقا رحمان، این جام.

پیرمرد دست دراز کرد و بی‌آن که وارد شبستان شود، کلید برق کنار در را زد. نور توی شبستان ریخت و همه جا را روشن کرد. چشم معصومه اذیت شد و سرش را پایین گرفت.

ـ زود بیا بابا، کارت دارم.

قدم‌های تندی برداشت و به پیرمرد رسید.

ـ چی شده آقا رحمان؟

ـ بیا بریم؛ من باید برم جایی. گفتم بیام هم درِ مسجد رو ببندم، هم تا یه جایی باهات بیام که تنها نباشی توی کوچه بابا جون.

ـ چشم، الآن می‌آم.

و زود خودش را به کنار محراب رساند و با دست سجّاده و مُهر را برداشت. تسبیح را هم برداشت و آمد دستش را بالا بیاورد که نفهمید چه شد که دانه‌های تسبیح پخش شدند روی قالی.

صدای ریختن و پخش شدنِ دانه‌های عقیقِ تسبیح توی شبستان پیچید.

ـ ای وای...

پیرمرد که از انتهای شبستان پاره شدن بندِ تسبیح را دید، گفت: ولش کن. فردا صبح قبل از نماز همه‌ش رو جمع می‌کنم برات. بیا که دیر می‌شه.

بین راهِ مسجد تا خانه‌ی معصومه که خیلی هم زیاد نبود، هیچ حرفی به جز خداحافظیِ موقع رفتنِ آقا رحمان بین‌شان رد و بدل نشد.

معصومه هنوز از بوی خاک و عطرشقایق گیج بود.

هنوز چادرش را از سرش برنداشته بود که دید پدرش گوشه‌ی اتاق نشسته. پدر، همین که چشمش به معصومه افتاد، بلند شد و گفت: در نیار؛ چادرت رو در نیار که باید بریم.

ـ سلام آقا جون.

پدر همان طور که داشت به طرف در می‌رفت، گفت: علیکِ سلام.

ـ کجا به سلامتی؟

ـ باید بریم جایی؛ تو هم باید باشی.

معصومه دوباره از حیله‌ی همیشگی‌اش استفاده کرد. با خنده گفت:

آخه من نباید بدونم کجا می‌ریم؟

مناجات های شهدا

ـ تو حالا بیا، توی راه بهت می‌گم. اصلاً کجا بودی تا حالا؟

ـ اِ...آقا جون، ناسلامتی موقع خداحافظی به‌تون گفتم دارم می‌رم مسجد. تا همین الآنم اون جا بودم. تا این جا هم با آقا رحمان اومدم.

ـ می‌دونم؛ خودم توی کوچه دیدمش و فرستادمش دنبالت.

بین راه، معصومه خیلی جلوی خودش را گرفت که چیزی نپرسد، اما دیگر طاقت نیاورد و از پدر که گویی نمی‌خواست حرفی بزند، پرسید: آقا جون، کجا می‌ریم؟

ـ معراج شهدا.

تعجّب کرد. صدای رادیوی ماشین را کم کرد و با تعجّب گفت: معراج شهدا؟ برای چی؟ نکنه...

پدر داشت اشک می‌ریخت.

آره... از طاهر خبر آوردن. امروز عصر، قبل از غروب یه نفر اومد توی مغازه و گفت بچّه‌های تفحص چند تا شهید پیدا کردن. یکی از اونا مشخصات طاهر رو داشته و کارت شناسایی هم راهش بوده؛ شناسایی شده.

معصومه نمی‌دانست چه بگوید. مات و مبهوت به صورت پدر که داشت اشک می‌ریخت و حرف می‌زد، نگاه می‌کرد.

چند لحظه بعد، پدر و معصومه جلوی معراج بودند. خیلی عجله داشتند که بروند داخل. تا از دژبانی بگذرند، چند دقیقه طول کشید.

معراج چندان شلوغ هم نبود. مثل این که خبر بودن شهدا توی معراج هنوز به خیلی از بسیجی‌ های شهر نرسیده بود؛ چرا که اگر این طور بود، الآن جای سوزن انداختن توی معراج نبود.

کسی را نمی‌شناختند که ازش چیزی بپرسند. پدر چشم گرداند توی جمعیت و همان مردی را که عصر آمده بود توی مغازه، دید.

رفت جلویش و مردگویی که انتظارشان را می‌کشید، بدون هیچ حرف اضافه‌ای گفت: باشه؛ چند لحظه صبر کنین؛ الآن می‌یارنش.

مرد رویش را گرداند و آمد راه بیفتد که پدر پرسید: چی رو...

ـ شهید رو...

این را که گفت، پدر نتوانست روی پایش بایستد و از حال رفت. معصومه آمد کمکش کند که مرد جلویش را گرفت و زیر بغل پدر را گرفت و کمکش کرد تا روی یک صندلی بنشیند.

ـ پدرجون، ببخشید که این جوری به‌تون گفتم. این جا این قدر کار هست و شهید و خانواده‌هاشون می‌یان، که آدم اگه بخواد هم نمی‌تونه باهاشون جور دیگه‌ای صحبت کنه.

پدر روی صندلی آرام گرفت و معصومه که کنارش ایستاده بود، به سالن کناری معراج و گوشه‌ی چند تابوت که دیده می‌شد، نگاه می‌کرد و آرام اشک می‌ریخت.

پدر از مرد پرسید: کجا بود؟ چه طوری پیداش کردن؟

ـ هم راه چند تا گم نام بوده. توی کانالی که بچّه‌ها می‌گن خیلی هم خطرناک بود پیداشون کردن.

پدر آرام شروع کرد به گریه کردن و حرف زدن.

ـ طاهرم، بابا اومدی آخر. بابا اومدی، ولی همین حالا بهت بگم که گریه کن نداری. بگم که مادرت دو سال پیش رفت. خیلی انتظارت رو کشید؛ خیلی برای اومدنت نذر و نیاز کرد، اما تو رو ندید.

می‌گفت: اگه یه پوتین برام بیارین و بگین مال طاهرمه، دیگه هیچ آرزویی ندارم.

پلاک

می‌گفت: اگر یه تکّه پارچه از لباس طاهرم رو بیارین، برام بسّه.

طاهرم، اومدی و مادرت نیست که ببینه تو رو آوردن؛ هر چند شاید اگر هم بود، دیگه اشکی براش نمونده بود که برات بریزه.

پدر همین طور حرف می‌زد و اشک می‌ریخت. معصومه هم اشک می‌ریخت و با گوشه‌ی چادرش صورتش را می‌پوشاند و اشک‌هایش را مخفی می‌کرد.

دو ـ سه نفر یک تابوت چوبی را آوردند و یک گوش گذاشتند. پدر با عجله به طرف آن رفت. در همین چند ساعت که خبر آمدن طاهر را شنیده بود، گویی پیرتر شده بود؛ دیگر نمی‌توانست مثل قبل راه برود؛ آرام راه می‌رفت. معصومه هم آمد کنار تابوت.

با صلوات و تکبیر پرچم روی تابوت را کنار زدند و تخته‌ی نازک رویش را برداشتند.

معصومه خودش را روی کفن کوچک توی تابوت انداخت و بلند طاهر را صدا زد. دست انداخت روی کفن و استخوان‌ها را لمس کرد. آرامشی تمام وجودش را گرفت.

بند کفن را آرام باز کرد. کسی از بالای سرش گلاب پاشید و قطرات گلاب ریخت روی دستش و طاهر.

تکّه تکّه‌های لباس هم توی کفن بودند. معصومه دست کشید روی استخوان‌ها، روی لباس، روی خاکِ توی کفن و روی پنبه‌هایی که لابه‌لای استخوان‌ها گذاشته بودند.

همین طور که اشک می‌ریخت و گریه می‌کرد، حس کرد چیزی میان تکّه‌های پاره‌ی لباس است.

دست برد و آن را تکان داد. یک تکّه پارچه بود که رنگش عوض شده بود و حالا به قهوه‌ای می‌زد؛ پارچه‌ای مربعی، شبیه سجّاده...

برای یک لحظه بوی خاکی که از لای پارچه می‌ریخت توی کفن، همه جا را پر کرد. بوی خاک، شبیه همانی که توی مسجد، موقع سجده حس کرده بود؛ شبیه بوی مُهر نماز طاهر.

پارچه را آرام باز کرد.

بوی خاک و عطرِ شقایق همه جا را پُر کرد. معصومه آرام، فقط اشک می‌ریخت.

دو نفر بالای سر معصومه با هم حرف می‌زدند.

ـ به گمونم تربت کربلاست. بچّه‌ها می‌گن طاهر چند بار با پای پیاده رفته کربلا.

صدای فریاد معصومه پیچید توی معراج...

ـ یا حسین...

دوباره بوی خاک و عطرِ شقایق همه جا را پر کرد.

مطلب مرتبط :

بوی خاک ، عطر شقایق (1)


منبع :

نشریه تخصصی دفاع مقدس استان کرمان

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی