تبیان، دستیار زندگی
طول و عرض اتاق را پا می گذاشت و با خود اندیشه می کرد. دلش می گفت: برو و عقلش می گفت: نرو. دل می گفت: بروى؛ رفاه زن و فرزندانت را فراهم کرده اى؛ مگر نه این که این همه سال کوشید ی تا آنان در آسایش و دور از هر سختی زندگی کنند. عقل می گفت: بروى دنیایت را سوزا
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جدال میان عقل و دل

ولادت امام باقر علیه السلام

طول و عرض اتاق را پا می گذاشت و با خود اندیشه می کرد. دلش می گفت: برو و عقلش می گفت: نرو. دل می گفت: بروى؛ رفاه زن و فرزندانت را فراهم کرده اى؛ مگر نه این که این همه سال کوشیدی تا آنان در آسایش و دور از هر سختی زندگی کنند. عقل می گفت: بروى دنیایت را سوزانده ای؛ چرا که خواهی نخواهی شریک جرمشان شده ای و آخرتت را هم. میان دل و عقل مانده بود که یکی دعوتش می کرد به زیبایی و رفاه و آسایش دنیوى، و دیگری او را فرا می خواند به زیبایی و آسایش و رفاه اخروى... و مرد درمانده بود و کلافه و مستأصل. آن قدر به راه رفتن ادامه داد که سرگیجه گرفت... لختی ایستاد و در آینه کوچک اتاق نگاه کرد و با صدای بلند از خود پرسید: یعنی چه کنم؟... و فریاد زد: خدایا! کلافه شدم، بالاخره چه کنم؟....

زن پرده را کنار زد، سرش را داخل اتاق کرد و با تعجب مرد را نگریست: از صبح تا حالا، اتاق را گز می کنى... حالا هم جلوی آینه ایستاده ای و فریاد می زنى... خدا شب مان را خیر کند....

بوی نان تازه مشامش را نواخت. بیرون آمد. زن کنار تنور نشسته بود و نان می پخت. کودکانش در حیاط پی هم می-دویدند. صورت زن در برابر حرارت تنور گداخته شده بود و چشمانش قرمز. اندکی زن را نگریست و با صدای بلند گفت: قبول می کنم و از خجالت این چهره برافروخته و چشمان قرمز در می آیم. از نهیب صدای او خمیر از دست زن رها شد و به ته تنور افتاد. مرد را نگاه کرد و لحظه ای بعد خمیری که در آتش می سوخت. با ناراحتی گفت: تو را چه شده امروز؟!... حالت خوب است؟!....

...خداوند مؤمنان را به وسیله ایمان رفعت بخشیده است، هر چند در میان مردم بی مقدار باشند؛ و کافران را به دلیل کفرشان پست قرار داده است، هر چند در میان مردم شریف شناخته شوند. هیچ کس بر دیگری برتری ندارد، مگر به وسیله تقوای الهى

حسی غریب مرد را به سخن با همسرش فراخواند: بزرگان قوم می خواهند مرا به کارگزاری برگزینند. نمی دانم چه کنم. مستأصل شده ام. قبول کنم یا نه؟! .... زن نگاهش کرد و گفت: این همه راه رفته ای و فکر کرده ای و آخرش خمیر مرا در تنور سوزانده ای و هنوز به نتیجه نرسیده اى؟!... عقل من می گوید به دیدار محمدبن علی(ع) برو و از او کمک بگیر. جرقه ای در چشمان مرد نواخته شد و لبخندی بر لبانش نقش بست و حیران گشت: چرا تا به حال به این فکر نکرده بودم!!....

امام(ع) با خوش رویی به او لبخند زد و فرمود: مشکلت چیست برادر؟ مرد سرش را زیر انداخت و با صدای آرام گفت: من در میان قوم خود از جایگاهی عالی برخوردارم. در گذشته کارگزاری داشتیم که جان سپرد. اکنون مردم تصمیم گرفتند مرا به ریاست به جای او بگمارند. نظر شما در این باره چیست؟.... امام (ع) لختی سکوت کرد و لحظاتی بعد کلام جان نواز امام(ع) در گوشش طنین انداز شد: ((خداوند مؤمنان را به وسیله ایمان رفعت بخشیده است، هرچند در میان مردم بی مقدار باشند؛ و کافران را به دلیل کفرشان پست قرار داده است، هرچند در میان مردم شریف شناخته شوند. هیچ کس بر دیگری برتری ندارد، مگر به وسیله تقوای الهى، اما این که آن مقام را بپذیری یا نه، اگر بهشت را دوست ندارى،‌ آن را قبول کن؛ زیرا چه بسا سلطان ستمگر، مؤمنی را به دام اندازد، و خونش را بریزد و تو که گوشه ای از کار آن سلطان را بر عهده گرفته اى، شریک در آن خون خواهی شد؛ در حالی که ممکن است از دنیای آنان بهره ای به تو نرسد))1

و نیز فرمود: ((هرگز به خدمت آنان در نیایید، حتی به اندازه یک مرتبه فرو بردن قلم در مرکب؛ زیرا هیچ کس به خدمت آنان در نمی آید و از مزایای مادّی آنان بهره ای نمی گیرد، مگر این که به همان اندازه به دین او لطمه می زنند))2

مرد جوابش را گرفته بود و جدال میان عقل و دل پایان پذیرفت.

گروه دین و اندیشه - مهدی ملکی

تنظیم: سید پیمان صابری


1. بحارالأنوار، ج 72، ص 349.

2. فروع کافى، ج 5 ، ص 106.

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.