تبیان، دستیار زندگی
مردانی صبور از قبیله سکوت و صلابت بر سجاده خاک، پیشانی خضوع و نجابت می نهادند و سفره های خالی شبانگاهشان آکنده از لبخندهای
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تقدیم به حماسه سازان هویزه

شب

شب بود و کبوتران چاهی، آسمان سوخته شهر را با بال های رنگین خویش، رنگین کمان ساخته بودند از حس نجیب عشق. شب می وزید و خاک تفتیده، چون مرغکان سبکبال، چون رقص پیچکان تماشا، آسمان را فریاد می کرد.

شب بود و در شهر سوخته، صدای پای آسمان می آمد. هیچ کس نبود. اما فرشتگان با سبدهایی از ستاره، فضای شهر را در شط گریه های خویش می شستند و تن تبدار خاک از زخم پرواز به خود می پیچید.

شهر در عطر شگفت غربت نفس می زد و سرشت سوگناک سرنوشت، گام های حادثه را انتظار می کشید. سپیده در راه بود، اما شب همچنان می وزید. کبوتران چاهی خوب می دانستند که حتی بال هاشان را در چشمه های سرخ خون خواهند شست.

حسی غریب، حس مرگی سپید، انتظاری تلخ که با زمزمه لطیف جویباران از راه می رسید. حسی چنان عمیق که حتی نخل های سربلند را نیز به مشعلی بدل خواهد کرد؛ و حادثه در راه بود.

مردانی صبور از قبیله سکوت و صلابت بر سجاده خاک، پیشانی خضوع و نجابت می نهادند و سفره های خالی شبانگاهشان آکنده از لبخندهای روشن باور بود. می دانستند که عشق از دیرباز نامشان را در ابریشم سرنوشتی محتوم پیچیده است. می دانستند که نامشان سرنوشت مکتوب آسمانهاست. زمزمه ای که از آبشخور حقیقت ازلی می آید و در آفاق دوردست ابدیت در انحنای جاده های پیچ در پیچ آینده فرو خواهد رفت. با خویش می اندیشیدند که انتظارشان در کدام لحظه ی سپید شکوفه خواهد شد.

شب بود و فرشته های آسمانی به شرم، سجاده های خاکی مردان عاشق را نگاه می کردند. مردانی سرنهاده به زانو در کنج احساس شادمانی عمیق، با سینه هایی آکنده از آواز روشن رسالت.

لب هاشان به درد و دوبیتی آغشته بود و شعری که از ذهن تابناکشان می تراوید، حتی صنوبران سرفراز را به خلسه ای مهربان و دوست داشتنی فرو می برد.

شب گویا غریبانه برایشان می گریست. اقاقی های سرخ، یاس های سپید و اطلسی های نجیب، شب را، تمامی شب را مرثیه می خواندند. باد در دوردست افق کل می زد و بیدهای سرشار از جنون با گیسوان پریشیده گریه می کردند.

و سپیده از راه رسید، شوریده و غبارآلود، اما فاجعه کجا می تواند قلبهای آکنده از عطش را غافلگیر کند؟

عاشقان همواره در انتظار مرگ خویشند. در انتظار پیغام دوست و چشم به راه گام های فرشتگان آسمانی. گامهاشان استوار، دستهاشان پرصلابت و سینه هاشان حجم شکوهمند ایمان. زرهی از اعتقاد و جهاد بر تن کرده؛ دندانهای خشم و خروش برهم فشرده؛ سلاح موج و طوفان به دست گرفته، تا خورشید در پیشانی بلندشان بتابد و دریا در چشم هایشان موج زند.

شمع راگل میکند،بیتابی پروانه ات

حادثه در گرفت؛ بدانسان شکوهمند که تا از زبان سرخ شقایق های وحشی نشنوی حقیقت ناب آن را باور نخواهی کرد.

ایستادند و صبوری کردند و دشمن را، خفاشان کینه و کمین را، در آتش گلوله هاشان سوزاندند. هر فریاد که از حنجره زخمی احساسشان برمی خاست، دشمن را به هراسی چنان سهمگین وامی داشت که تازیانه های موج، صخره های کوچک دریا را.

« سیدحسین علم الهدی » و یاران شب زنده دارش می دانستند که در دوردست آبی آرامش مرگی سپید به انتظار گامهاشان نشسته است. گاهی که کسی نسیم عطر ناب وصال را از پنجره گشوده به آسمان احساس می کرد نامش را روی دیوارهای خسته شهر می نوشت.

می نوشت: « تا پرواز لحظه ای بیش نمانده است. ما شهید خواهیم شد.»

و دیوارها را دستی نبود که بر پیشانی بگذارند و های های گریه کنند.

اما دیوارها نیز با خویشتن عهد کردند که خط خون شهیدان، نام بلند پرندگان مسافر را، بر سینه هاشان حک کنند. باشد که نامشان در ذهن همیشه تاریخ جاودان بماند.

کسی نمی دانست که آن روز بر یاران عاشق چه گذشت! اما آنان خوب می دانستند هر چند لحظه که بیشتر رو در روی خصم زبون بایستند. تاریخی شکوهمند، ساخته اند از هویت سرخ عاشقان و شهیدان.

ولی چه سنگین بود لحظه های صبوری. اگر بر شانه کسی تیری می خورد، شانه ای بود تا شتاب کند و در انتظار زخم عشق، پیشاپیش قافله بایستد. شقایقی بر خاک افتاد اما شقایقی دیگر قد برمی افراشت و نام جاودانه عشق را فریاد می کرد.

شب بود و در آن دقایق ازلی موعود، که جهان از خاطرات خسته گنجشکها راز می شنید، مردانی از خاک تا ستاره رفتند، و باد، مرثیه گوی گیسوان سبز درختان بود. مردانی که کوله بار خاکی شان، پر از شاخه های نازک یاس بود. یاسی چنان پاک که گویی از بهشت تماشای یار آمده بود. مردانی چونان پرندگان، که به پابوس آفتاب می روند؛ و آه از آن همه عشق که در دست های خالی خود بردند. روشنای هر دو جهان بودند، اما شمعی نبود تا بر سر تن چاک چاکشان بسوزد و گریه کند. باران هماره ی تازگی بودند، اما آبی نبود که لبهای داغشان را خنکا بخشد. رفتند و مشتاقانه از شانه های خاکی شهر گذشتند؛ شاید فرشته ای، در دوردست ملکوت، آنان را به نام خوانده است.

شب بود و سارهای سیاه، در خونین آسمان هویزه پر می کشیدند و در هیاهوی مرده خویش، نام مسافرانی را سوگناکانه می سرودند؛ که دلهاشان، گل ارغوان بهشت بود و گامهاشان، کوه سترگ سرنوشت، و قامتی چنان بلند که نردبان آسمان پاک بود.

شمع

آی دشت بی انتهای جنون! هویزه زلال! خاک سوخته سکوت! چیزی بگو، حرفی بزن، از آن همه بنفشه و نسترن که در باد شرقی احساس پیش پای خداوند سجده بردند و پیمان آفرینش خویش را استوار کردند. چیزی بگو که سکوت ترانه اندوهناکی است.

آری هویزه! می دانم که رازی سوزنده در گلوی بریده تو روشن است. بگو که سامان ستاره ها کجاست. آفتاب من، مهتاب جهان، شهیدان خیمه های جنون کجایند.

«علم الهدی» کجاست که پاورچین پاورچین از روی شانه های گر گرفته تو بگذرد و چون فانوسی آسمانی، که به نور خداوند می سوزد، شبستان تنهایی مسجد را به نام نیایش روشن کند. کجاست تا عاشقانه چفیه ببندد، دست ها را سایبان کند، و به قرص سرخ خورشید بنگرد.

شهر شهید من، بگو، که از گام های مهربان او چه رازی شنیده ای که تنت همچون هزار هزار آتشفشان سرخ آتش گرفته است. بگو که چه بوسه ها بر آن پیشانی تب دار زده ای. بگو که چگونه آن دست ها را در خاک پوشانده ای. شهر شهید من. ای شهر نخل و جبرئیل! نینوای شوق! کربلای عشق! شهیدان در عطر کاهگل و خرما گم می شدند، و تو هیچ نمی گفتی. نمی گفتی که چه مهربانی سرشاری از گیسوان غبارآلوده شان به خاک می بارد. نمی گفتی که چه خونی از چشم های دیده بانشان بر زمین می ریزد.

کجایند کبوتران تو که روزی به قصد قربت، جان خویش را در رودخانه مقدس ایمان شستند و بر چهار فصل سال، پنج تکبیر زدند.

غروبگاه، مردان خسته از میان نخلستان غریب، در مه نجیب ستایش، گم شدند و دخترکان و مادران از دریچه های کوچک چوبی نگاه می کردند و مردان و برادران از کوچه های اشراق می گذشتند. می گذشتند و زنان اندوهناک نمی شدند. کِل می زدند و بوی بهشتی عاشقان را بدرقه می کردند، تا عشق- تا جهان - هست، مهتاب روشن شبها باشد، و قندیل فروزان شهادت، تا هماره ی بیکران، چارچوب صمیمی خانه ها را بیفروزد.

آی هویزه! نینوای شوق! کربلای عشق! فانوس من کجاست؟ دوستان عاشق من کجایند؟