تبیان، دستیار زندگی
برای شناسایی جنازه كه به عراق رفتند، محمدجواد سه جور مومیایی شده بود كه زمان شهادت او به راحتی معلوم نشود. خودشان ادعا می‌كردند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

در قفس هم می‌توان پرواز كرد

اسرا

محمدجواد تندگویان، متولد 1329 خانی‌آباد تهران است و بزرگ‌شدة یك خانواده ساده و مذهبی. به كتاب خواندن خیلی علاقه داشت. به همین خاطر پدرش او را زودتر در مدرسه ثبت‌نام كرد. آن روزها نمرات دانش‌آموزان چندان بالا نبود و وقتی محمدجواد با معدل 20 وارد دبیرستان شد، سر و صدای زیادی راه افتاد. سال 47 هم كه كنكور داد، در چند دانشگاه قبول شد: شیراز، تهران و آبادان. مادرش راضی به رفتن محمدجواد به شیراز نشد. سهمیه بانك ملی را در دانشگاه تهران به دست آورده بود. قرار بود نفرات برگزیده را بفرستند به انگلستان. مصاحبه كردند وقتی فهمیدند جواد مذهبی است او را رد كردند، به همین راحتی! جواد دانشكده نفت آبادان را انتخاب كرد.

• در آن شرایط حساس كه از دربان خوابگاه دانشجویی تا رئیس دانشگاه، یا ساواكی بودند و یا خبرچین رژیم،‌ جواد فعالیت‌های انقلابی‌اش را در انجمن اسلامی ادامه داد. سخنران دعوت می‌كرد، جلسات بحث برگزار می‌كرد و كتاب های داغ می‌آورد. بیش از چند ماه از فارغ‌التحصیل شدنش نمی‌گذشت كه خود را به نظام وظیفه معرفی كرد و سرباز شد. بعد از دوره 24 هفته‌ای، به استخدام پالایشگاه نفت آبادان درآمد و در واقع شروع فعالیت‌های اجرایی او همین نقطه بود.

برای شناسایی جنازه كه به عراق رفتند، محمدجواد سه جور مومیایی شده بود كه زمان شهادت او به راحتی معلوم نشود. خودشان ادعا می‌كردند ده سال است كه شهید شده، اما دروغ می‌گفتند. اول یك جنازه‌ دیگر را تحویل دادند، اصرار هم می‌كردند كه همین است.

گه‌گاه هم دلش برای بچه‌های انجمن اسلامی تنگ می‌شد. آن روزها فضای دانشگاه متشنج بود. رئیس دانشگاه خبردار ‌شد كه محمدجواد آمده به دوستانش سر بزند. او را به دروغ،‌ رابط سازمان مجاهدین تهران با آبادان معرفی می‌كند و ساواك محمدجواد را به قصد اغتشاش دستگیر می‌كند. محمدجواد با چشمان بسته در حالی به دست شكنجه‌گران سپرده شد كه بیش از چهار ماه از ازدواجش نگذشته بود. هیچ كس از او خبری نداشت. او در كمیته مشترك ضد خرابكاری ساواك زندانی شده بود.

•  مادرش می‌گوید: از وقتی جواد برای خودش مردی شد، همیشه نگرانش بودم. انگار در این عالم هستی لحظه‌ای آرامش نصیب پسرم نشده بود.

جواد تنها پسرم بود. آدم بامعرفتی بود. اگر به كسی قول می‌داد تا سر حد جان پای قولش می‌ایستاد. لبخند از لبش نمی‌افتاد. جواد با اینكه بدن نحیفی داشت، زیر شكنجه ساواك، هشت ماه تحمل كرد و اطلاعات را لو نداد. گر چه او را لو داده بودند.

شهید تندگویان

• جواد آدم خون‌گرمی بود. با ماركسیست‌ها بر خلاف بعضی‌ از بچه‌مسلمان ها كه اصلاً با آنها حرف نمی‌زدند، اهل گفت‌وگو و بحث بود. به شدت اهل نظم بود و بعد از نماز صبح همیشه یا قرآن و نهج البلاغه می‌خواند یا ورزش ‌می‌كرد. در زندان برای استفاده از وقت خودش هنرمندانه عمل می‌كرد و حتی برای عده‌ای از زندانی‌ها كلاس آموزش انگلیسی گذاشته بود.

• از زندان كه آزاد شد، فهمید از پالایشگاه اخراجش كرده‌اند. مجبور بود به سربازی برود و با اینكه زن و بچه داشت، با درجه سرباز معمولی باقی مانده خدمتش را گذراند. در شركت بوتان كار پیدا كرده بود، اما ساواك اجازه حضور و استخدام در مشاغل دولتی را برایش ممنوع كرده بود و به همین خاطر مدتی بی‌كار بود تا در شركت توشیبا به عنوان مدیر تولید كارخانه مشغول به كار شد. برایش كار، عار نبود،‌ حتی در دوره‌ بیكاری، مسافركشی می‌كرد. بعدها فوق‌لیسانس مدیریت صنعتی‌اش را هم گرفت.

انقلاب پیروز شد، وزارت نفت، او را مسئول پاكسازی پالایشگاه های آبادان كرد و او نماینده‌ قائم مقام وزیر نفت شد. كشور نیاز به توسعه صنایع نفت داشت. محمدجواد سخت كار می‌كرد و با كمترین امكانات توانست گاز یكی از چاه های نفت را مهار كند.

• اواخر شهریور 59 بود. سخت‌كوش بودنش توجه شهید رجایی را به خود جلب كرد و او را به كابینه دعوت كرد. اول نپذیرفت. عقیده‌اش این بود كه افراد مناسب‌تری هم برای وزارت وجود دارند. بعد با 155 رأی موافق، 18 رأی ممتنع و 3 رأی مخالف به عنوان وزیر نفت به مجلس و مردم معرفی شد. چند روز بعد با مادرش رفته بود برای خرید. یكی از كاسب‌های خانی‌آباد گفته بود: آقای مهندس، شما دیگر وزیر هستید، نباید خودتان بیایید خرید. جواد لبخندی زده بود و گفته بود: «من همان جواد تندگویان هستم حاج آقا! گیرم كه وزیر هم شده باشم.» سی‌ساله بود. جوان ترین وزیر كابینه شهید رجایی.

شهید چمران تا خبر اسارت او را شنید. دستور یك عملیات چریكی را برای آزادی محمدجواد داد، اما انگار دیر شده بود. محمدجواد را به عراق منتقل كرده بودند.

• گاهی دلش می‌گرفت و می‌خواست از آن فضای دیپلماتی حرف‌زدن و رسمی سخن گفتن فرار كند. به مسئول دفترش كه رفاقت چندین ساله با هم داشتند گفت: «محسن! بیا به سبك خودمان اختلاط كنیم.» محسن گفت: «مگر چه خبر است؟!» جواد پاسخ داد: «اینجا در وزارت نفت، آن قدر می‌گویند آقای وزیر، آقای وزیر كه می‌ترسم یادم برود من همان محمدجواد بچه جنوب شهر هستم.»

• جنگ شروع شده بود و موقعیت به قدری دشوار بود كه پالایشگاه های نفت در تیررس مستقیم عراقی‌ها بود. جواد می‌گفت: كه اگر عراقی‌ها بخواهند با پاره آجر هم می‌توانند تأسیسات ما را بزنند. اداره كردن وزارت نفت در این شرایط، كار هر كسی نبود. و جواد هم با تمام قوا وزارت نفت را بسیج كرده بود.

• جواد كسی نبود كه در تهران و در وزارتخانه بماند. همیشه به جنوب می‌رفت و اصرار داشت كه به پالایشگاه سر بزند. می‌گفت نمی‌شود كه كنار گود بنشینیم و بگوییم لنگش كن. اگر خطری هست برای همه هست. باید بروم و از نزدیك اوضاع را ببینم.

•  از ماشین كه پیاده شد، خود را در حلقة محاصرة بعثی‌هایی كه جاده را به تصرف درآورده بودند دید، با اعتراض فریاد زد: در خاك ما چه می‌كنید؟!

• حقوق بشر، به سادگی زیر پا له شد. وزیر نفت كشور ایران را ربودند و هیچ نهاد بین‌المللی درصدد برنیامد .خبر سلامتی و بازگشت محمدجواد را برای خانواده و چهار فرزندش بیاورد.

شهید تندگویان

شهید چمران تا خبر اسارت او را شنید. دستور یك عملیات چریكی را برای آزادی محمدجواد داد، اما انگار دیر شده بود. محمدجواد را به عراق منتقل كرده بودند.

• صبح و شب شكنجه در یك اتاق 2 در 5/1 متری. صدای قرآنش تا بندهای دیگر می‌آمد. شب‌های جمعه دعای كمیلش به راه بود. زیر شكنجه یا «الله‌اكبر» می‌گفت و یا نام امام را فریاد می‌زد. اینها را زندانی‌هایی گفته‌اند كه آزاد شدند. بعد از این خبرها، دیگر هیچ كس از جواد خبری نیاورده است.

• همان روزهای ابتدای اسارت، شهید رجایی به خانه‌ تندگویان رفت و گفت كه عراقی‌ها حاضرند محمدجواد را در قبال آزادی هشت نفر از خلبان‌هایشان آزاد كنند. خانواده گفتند: من اگر بپذیرم، مطمئنم خود آقای تندگویان نمی‌پذیرد كه در مقابل آزادی‌اش، كسانی‌ آزاد شوند كه بعد از مراجعت به كشور، باز بر سر مردم آتش بریزند.

• روز قبل از اسارت زنگ زد به مغازه تا با من خداحافظی كند. گفت: «بابا حسودیت می‌شود؟!» گفتم: «به چی تو حسودی كنم؟!» گفت: «برای اینكه ممكن است شهید بشوم.»

• برای شناسایی جنازه كه به عراق رفتند، محمدجواد سه جور مومیایی شده بود كه زمان شهادت او به راحتی معلوم نشود. خودشان ادعا می‌كردند ده سال است كه شهید شده، اما دروغ می‌گفتند. اول یك جنازه‌ دیگر را تحویل دادند، اصرار هم می‌كردند كه همین است. گروه ایرانی،‌ تهدید كرده بود كه اگر جنازه واقعی را ندهید، برمی‌گردیم ایران و می‌گوییم تندگویان زنده است. همان تهدید كارگر شده بود. جنازه اصلی را كه آوردند همه هاج و واج مانده بودند. محمدجواد شكسته شده بود، خیلی! از روی آثار شكنجه‌ ساواك كه پای راستش را با مته سوراخ كرده بودند، جنازه شناسایی شد. در تابوت را كه باز كردند، انگار جواد خوابیده بود. انگار باید همه آرام گریه می‌كردند كه نكند بیدار شود.

• بعد از یازده سال، جواد برگشت ایران. یك راست بردندش كنار رئیس‌جمهور دولت خدمتگزار، شهید رجایی، و نخست‌وزیر شهید و دیگر اعضای شهید كابینه.


منبع :

ماهنامه امتداد

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی