تبیان، دستیار زندگی
مردى نیك كه مى گوید امام عصر (علیه السلام) را در بیدارى ملاقات كرده است ، به دیدارت شتافته ، نامش عبدالمحسن است .
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

رازهاى جمعه شب

1'2g'i ,e9g 4(

دیدار با عبدالمحسن

شب جمعه بيست و هفتم جمادى الثانى 641 سيد از زيارت نياى ارجمندش على (عليه السلام) به حله بازگشت .روز جمعه يكى از آشنايان گفت : مردى نيك كه مى گويد امام عصر (عليه السلام) را در بيدارى ملاقات كرده است ، به ديدارت شتافته ، نامش عبدالمحسن است .

پارساى آل طاووس ورودش را گرامى داشت و شب شنبه بيست و هشتم جمادى الثانى با ميهمان پاك نهادش به گفتگو نشست . عبدالمحسن از گذشته هاى خويش سخن گفت و از حادثه اى كه نقطه عطف همه زندگيش  شمرده مى شد، چنين ياد كرد:

اصلم ازحصن بشر است ولى به آبادى دولاب رفته ، در آنجا تجارت مى كنم . مردم آن ديار را دولاب بن ابى الحسن مى شناسند. زمانى از ديوان سرائر غله خريدم . هنگامى كه براى تحويل گرفتن جنس ‍ رفتم ، شب نزد قبيله معيديه ، در جايگاهى معروف به محبر، خوابيدم . سحرگاهان به قصد عبادت برخاستم ولى استفاده از آب معيديه را درست نمى دانستم . پس به اميد نهرى كه در سمت شرق بود، روانه شدم . پس از اندكى يكباره دريافتم كه در (تل السلام) در راه كربلا كه به سمت باختر واقع شده ، قرار دارم . آن شب ، شب نوزدهم جمادى الثانى 641 بود ...در اين لحظه ناگهان سوارى نزد خود يافتم ، بى آنكه آمدنش را احساس كنم يا صدايى از اسبش بشنوم ، ماه طلوع كرده بود ولى مه همه جا را پوشانده بود.

سيد بن طاووس كه تاكنون بى هيچ سخنى به گفتارش گوش مى داد، يكباره آن را قطع كرده ، پرسيد: سوار و اسبش چگونه بودند؟

عبدالمحسن پاسخ داد: اسبش قرمز مايل به سياه بود. سوار جامه اى سپيد داشت ، عمامه اى بر سر نهاده و شمشير به خويش آويخته بود. او از من پرسيد: وقت مردم چگونه است ؟

پاسخ دادم : دنيا از ابر و غبار پوشانده شده .

گفت : مرادم اين نبود، سؤ ال كردم حال مردم چگونه است ؟

جواب دادم : مردم ايمن در وطن هاشان ، و در كنار مالها و ثروتهاشان زندگى مى كنند.

پس ادامه داد: نزد ابن طاووس برو و اين پيام را به وى رسان .

در اين لحظه ناگهان بر خاطرم گذشت كه اومولاى ما صاحب الزمان (عليه السلام) است پس از حال رفتم و تا صبح همچنان باقى ماندم .

عارف بزرگ حله پرسيد: از كجا دريافتى كه مراد آن حضرت از ابن طاووس ‍ من هستم ؟

عبدالمحسن پاسخ داد: من از فرزندان طاووس كسى جز تو را نمى شناسم و هنگامى كه موضوع پيام را بيان كرد در خاطرم چيزى جز اينكه او تو را قصد كرده ، خطور نكرد.

سيد بن طاووس سؤ ال كرد: آيا كسى را از اين راز آگاه ساختى ؟

- آرى ، وقتى از معيديه بيرون رفتم عده اى مرا مشاهده كرده و گمان داشتند من راه راگم كرده ، هلاك شده ام . علاوه بر اين وقتى بازگشتم تمام طول روز چهارشنبه و پنج شنبه اثر آن بى هوشى ناشى از مشاهده حضرت در من پديدار بود.

سرور دانشمندان روشن بين عراق گفت : از اين پس سرگذشت آن سحرگاه اسرارآميز را براى هيچ كس بازگو مكن .

پس چيزهايى به وى پيشكش كرد ولى عبدالمحسن نپذيرفت و گفت : من از كمك مردم بى نيازم .

آنگاه سيد بسترى گسترد و چون ميهمان در بستر جاى گرفت ، اتاق را ترك كرده ، خود نيز آماده خفتن شد ولى پيش از آنكه خواب بر وجودش سايه افكند از خداوند خواست تا در آن شب حقايقى بيشتر بر او آشكار سازد. اندكى پس از اين دعا، پلكهايش فرو افتادند و سيد بن طاووس در اقيانوس ‍ رحمت پروردگار جارى شد.

هيچ كس از همه آنچه سيد پارساى آل طاووس آن شب در خواب مشاهده كرد، آگاهى كامل ندارد اما خود بخشى از رؤ ياى اسرارآميز شب شنبه 28 جمادى الثانى 641 را چنين نگاشته است :

(در خواب مولاى ما حضرت امام صادق را مشاهده كردم كه با هديه اى بس بزرگ به ديدارم شتافته و هديه نزد من است ولى گويا قدرش را نمى دانم و ارزشش را درست نمى شناسم).

در اين لحظه از خواب بيدار شده ، سپاس پروردگار به جاى آورد و آماده خواندن نماز شب شد ولى حادثه اى شگفت وى را از گفتگو با خداوند بازداشت شنيدن داستان آن شب آفتابى از زبان سرور عارفان بين النهرين بسى دلنشين است :

(...براى نماز شب برخاسته ... دست دراز كردم و دسته ابريق را گرفتم تا آب بر كف ريزم ، ولى كسى دهانه ابريق را گرفت و با برگرداندن آن مانع وضو گرفتم شد. با خود گفتم شايد آب نجس است و خداوند مى خواهد مرا از استعمال آب ناپاك در وضو باز دارد... پس كسى كه آب آورده بود را آواز داده ، گفتم : ابريق را از كجا پركردى ؟

پاسخ داد: از نهر.

گفتم : شايد اين نجس باشد، آن را برگردان ، پاك كرده ، از آب نهر پركن ! پس ‍ رفت ، آبش را ريخت ، و در حالى كه من صداى ابريق را مى شنيدم ، آن را پاك كرده ، از نهر پر ساخت و آورد. من دسته ظرف را گرفتم ، تا آب بر كف ريخته ، وضو سازم ولى گويا كسى دهانه ابريق را برگردانده ، مرا از وضو بازداشت .

من بازگشته ، به خواندن برخى از دعاها پرداختم و پس از مدتى به سوى ابريق رفتم ولى باز گويا كسى مانع وضو گرفتنم شد. پس دريافتم كه اين حادثه براى بازداشتنم از نماز شب رخ داده است . در خاطرم گذشت كه شايد پروردگار اراده كرده است فردا آزمونى و حكمتى بر من جارى سازد و نخواسته براى سلامتى و رهايى از بلا دعا كنم .

پس نشستم و بى آنكه چيزى جز اين انديشه در خاطرم باشد، نشسته به خواب فرو رفتم . در رؤ يا ناگاه مردى را ديدم كه مى گويد: عبدالمحسن براى رسالت آمده بود، گويا شايسته بود در پيش رويش راه بروى .

هنگامى كه سخن آن مرد بدين جا رسيد، بيدار شدم و به خاطرم گذشت كه در احترام و گراميداشت عبدالمحسن كوتاهى كردم . پس استغفار كنان به سوى خداوند بازگشته آمرزش طلبيدم . آنگاه سراغ ابريق رفته ، وضو ساختم و چون دو ركعت نماز به جاى آوردم فجر پديدار شد و من نافله شب را قضا كردم .

هنگام ظهر عبدالمحسن با ميزبان آسمان تبارش ناهار خورد و پس از آن سيد چنانكه در خواب ماءمور شده بود پيش روى ميهمانش راه رفت ، و ضمن سفارش وى به پنهان داشتن رازهاى سترگى كه در سينه داشت او را وداع گفت .

سيد كه نيك دريافته بود حق رسول حضرت مهدى (عليه السلام) را به جاى نياورده است نزد سفير رفته ، او را گرامى داشت . او را از مالهاى ويژه خويش شش سكه طلا و از مالهاى ديگرى كه چون اموال خودش با آنها رفتار مى كرد پانزده سكه برداشته ، در حالى كه پوزش مى طلبيد، آنها را در اختيار عبدالمحسن قرار داد.

سفير گفت : من صد سكه طلا همراه دارم . اينها را به تهيدستان ده .

سيد بن طاووس جواب داد: به كسى كه رسول بزرگان است ، به خاطر احترام و اكرام فرستنده اش چيزى مى دهند، نه به دليل فقر يا توانگريش .

سفير از پذيرش خوددارى ، و بر اين موضع خويش پافشارى كرد.

سيد گفت : مبارك است . البته تو را به پذيرش اين پانزده سكه مجبور نمى كنم . ولى اين شش سكه از اموال اختصاصى من است ، بايد اينها را بپذيرى .

عبدالمحسن همچنان سرباز مى زد و هرگز زير بار پذيرش سكه هاى اهدايى دانشور عارف حله نمى رفت . ولى سرانجام اصرار فراوان سيد پارسايان آل طاووس به ثمر نشست و ميهمان ارجمند شش سكه را پذيرا شد.


تهیه و تنظیم: فریادرس گروه حوزه علمیه