تبیان، دستیار زندگی
در یكى از سفرها، جوان رنجورى به نام اسماعیل خود را به وى رساند تا دانشور پارساى عراق چاره اى اندیشد و از انبوه دردهایش بكاهد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شاهد شفای بیمار

شاهد شفای بیمار

بيمار هرقل

سواران دشت سامرا

اشك ابو جعفر

بيمار هرقل

ستاره تابناك آل طاووس به ديدار بستگان و آشنايان بسيار اهميت مى داد بنابراين هر چندگاه ، بار سفر مى بست و به ملاقات حله نشينان مى پرداخت . در يكى از سفرها، جوان رنجورى به نام اسماعيل خود را به وى رساند تا دانشور پارساى عراق چاره اى انديشد و از انبوه دردهايش بكاهد.

سيد نگاهى مهرآميز به مرد بيمار افكند و گفت : چه نام دارى ، جوان ؟

- اسماعيل بن حسن .

رضى الدين پرسيد: از كجا مى آيى ؟

- هرقل

- چه پيش آمده است ؟ چهره اى چنين پريده رنگ ، و پيكرى اينگونه ناتوان از جوانى چون تو بعيد مى نمايد.

اسماعيل در حالى كه انبوه پارچه هاى پيچيده بر پاى چپش را مى گشود، پاسخ داد: آقاى من ، دملى در ران چپم پديد آمده كه هر سال هنگام بهار سرباز كرده ، از آن خون و عفونت بيرون مى آيد. درد اين دمل مرا از دنيا و آخرت بازداشته است . ديروز يكى از آشنايان گفت : دانشمندى پارسا و انسان دوست از بغداد به حله شتافته تا با بستگانش ديدار كند. او مردى جهانديده و مهربان است ، نزد او برو، بى ترديد در ياريت كوتاهى نخواهد كرد. اينك به ديدارتان آمده ام ، شايد چاره اى برايم بينديشيد.

سيد نگاهى به دمل انداخته ، سپس در پى جراحان شهر فرستاد تا در خانه اش حضور يافته ، راهى براى رهايى اسماعيل بيابند. اندكى بعد جراحان خود را به اسماعيل رسانده ، به بررسى زخم پرداختند.

رضى الدين كه به انتظار پايان كار پزشكان نشسته بود، پرسيد: آيا بايد جراحى شود؟

يكى از پزشكان كه كهنسالتر از ديگران به نظر مى رسيد، سربلند كرد و با چهره اى متفكرانه گفت : اين دمل بر بالاى رگ اكحل برآمده ، تنها راه نجات بيمار برداشتن آن است .

اسماعيل كه براى رهايى از درد لحظه شمارى مى كرد، ميان سخن پزشك كهنسال پريده ، گفت : خوب برداريد، من حاضرم . هر چه دردناك باشد از اين رنج شباه روزى بهتر است !

جراح ادامه داد: آرى ما نيز به نجات تو مى انديشيم ولى مساءله اى كار را مشكل كرده است .

سيد با نگرانى پرسيد: كدام مساءله ؟

پزشك در حالى كه به دمل بيمار مى نگريست پاسخ داد: مساءله اين است كه اين دمل درست بر روى رگ اكحل پديد آمده ، من و همكارانم بر اين باوريم كه برداشتن دمل ممكن است موجب پاره شدن رگ و مرگ بيمار شود. بنابراين چون جراحى با خطرى بزرگ همراه است ما نمى توانيم بدان دست يازيم .

پزشكان با اين سخن خانه سيد را ترك كرده و بيمار هر قلى را با درد جانكاهش تنها نهادند. اسماعيل دوباره پارچه ها را گرد زخمش پيچيده ، اندك اندك آماده رفتن شد.

سيد چون پدرى مهربان به وى نگريسته ، گفت : نه ، نه اسماعيل نوميد مشو! به زودى عازم بغداد مى شوم ، اينجا بمان تا تو را نيز همراهم ببرم ، شايد تجربه جراحان آن ديار بيشتر باشد و براى بيماريت چاره اى بينديشند.

دانشمند پرهيزگار عراق بيمار درمانده هرقل را به پايتخت برد و با استفاده از نفوذ خويش پزشكان ماهر بغداد را بر بالاين وى فراخواند. ولى تلاشهاى سيد پارساى آل طاوسس با شكست روبرو شد و جراحان پرآوازه پايتخت ضمن تاءييد نظر پزشكان حله ، از انجام عمل جراحى بر زخم اسماعيل خوددارى كردند.

بيمار هرقل نوميد و دلگير ديگر بار پارچه هاى خون آلود را بر زخمش بست و اندوهناك سر در گريبان فرود برد. رضى الدين مهربانانه دست بر دوش ‍ اسماعيل نهاد و گفت : اندوهگين مباش ، شكيبايى در اين درد بى پاداش ‍ نيست . براى نماز خود را در رنج بيش از حد ميفكن ، خداوند نمازت را با همين خون و عفونتى كه بدان آلوده اى مى پذيرد، مى توانى تا هر زمان كه بخواهى در اين سرابمانى .

جوان رنجور هرقل با سپاس از مهربانيها و كوششهاى بى دريغ سيد انديشمندان شيعه گفت : حال كه چنين است به سامرا رفته ، از پيشوايان پاك يارى مى جويم ، آنگاه خداحافظى كرد و در ميان دعاهاى خالصانه ميزبان پرهيزگارش راه سامرا پيش گرفت .

سواران دشت سامرا

مدتى پس از ترك بغداد توسط اسماعيل ، مؤ يدالدين محمد بن احمد بن العلقمى ، دانشمند پرهيزگار عراق را به دفتر كارش احضار كرد و گفت : ناظر بين النهرين در نامه اى گزارش داده است كه مردى هر قلى در سامراء با ادعاى مشاهده مهدى اهل بيت (عليه السلام) غوغا بر پا كرده ، جوانى نحيف كه با شما نيز ارتباط هايى داشته است . بنابراين شايسته مى بينم هرچه زودتر خبرى درست از وى به دست آورى و در اختيار ما قرار دهى .

رضى الدين ضمن پاسخ مثبت به ابن العلقمى ، به خانه بازگشت تا راههاى كسب خبر درست را مورد بررسى قرار داده ، سريعترين و آسانترين را برگزيند. ولى خبرى كه دوستان پايتخت نشين خاندان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در شهر پخش كرده بودند، او را از هر تلاشى بى نياز ساخت . خبر، كوتاه و روشن بود: بامداد فردا اسماعيل وارد بغداد مى شود.

بامداد روز بعد سيد پارساى خاندان طاووس همراه گروهى از دوستانش به سوى پل ورودى شهر روان شد تا ضمن ديدار با مدعى مشاهده امام عصر (عليه السلام) درستى يا نادرستى گفتارش را آشكار سازد.

هنگامى كه رضى الدين به نزديكى پل رسيد، با شگفتى ، جمعيت انبوهى را ديد كه به نقطه اى هجوم برده اند. يكى از همراهان سيد از رهگذرى پرسيد: چه شده است ؟

رهگذر شتابان پاسخ داد: نمى دانيد؟ مگر شما اهل بغداد نيستيد، مردى كه مهدى (عليه السلام) را ديده است ، به اينجا آمده ، مردم از هر سو بر او يورش برده اند تا قدرى از لباسش را به عنوان تبرك بگيرند. خدا كند در اين هجوم دسته جمعى خلايق آسيبى نبيند.

چون سخنان رهگذر به گوش دانشور پرهيزگار حله رسيد، بر شتابش ‍ افزوده ، خود را به جمعيت رساند و به يارى همراهانش آنها را از گرد مسافر سامرا پراكنده ساخته ، گفت : اين مردى كه مى گويند شفا يافته تو هستى كه چنين غوغايى در شهر بر پا كرده اى ؟

- آرى

آنگاه از اسب به زير آمده در چهره مسافر خسته نگريست و ادامه داد: آه اسماعيل تويى ؟ بگذار زخمت را ببينم .

مرد هر قلى پوشش ران چپش را كنار زد، سيد نگاهى بدان انداخت و بى درنگ از هوش رفت .

همراهان تلاش كرده ، رضى الدين را به هوش آوردند.(1)پس اسماعيل را با خويش به خانه برد و گرامى داشت .

هنگامى كه رنج سفر از پيكر اسماعيل زدوده شد، سيد پارساى حله پرسيد: خوب ، اى برادر هر قلى ! اينك شرح آن زخم و چگونگى درمانش را بى كم و كاست بيان كن ، كه سخت منتظرم .

اسماعيل سر به زير افكنده ، ماجرا را چنين بازگو كرد: آقاى من ! هنوز نيكيها و مهربانيهاى پدرانه شما را به خاطر دارم و البته هرگز فراموش نخواهم كرد. وقتى تلاشهاى بى دريغتان به جايى نرسيد و طبيبان بغداد نيز چون جراحان حله از برداشتن دمل و مداواى بيماريم عذر خواستند من چنانكه به شما نيز گفته بودم ، نوميد، دلگير و پريشان حال به سامرا رفتم . در اين ديار آسمانى نخست به زيارت پيشوايان پاك امام على النقى و امام حسن عسكرى (عليه السلام) شتافتم . سپس به سرداب (2)مشرف شده همه شب را در آن مكان ارجمند گريسته ، از حجه بن الحسن (عليه السلام) خواستم تا ياريم كند و خداوند را براى درمان بيمارى دردناكم بخواند. بامداد به سوى دجله رفتم ، جامه ام را شسته ، غسل زيارت كردم و ديگر بار با ابريقى كه پر آب بود، به سمت حرم روان شدم تا از زيارت معصومان عليهم السلام بهره مند شوم . ولى هنوز به قلعه سامرا نرسيده بودم كه مشاهده كردم چهار سوار به سويم مى آيند. چون در حوالى سامراء گروهى از مردم زندگى مى كنند، با خود گفتم از ساكنان پيرامون حرمند.

هنگامى كه آنها به من نزديك شدند، ديدم دو تن از سواران جوانند و شمشير به كمر بسته اند، يكى از سواران نيز مرد كهنسال پاكيزه اى مى نمود كه نيزه اى در دست داشت ، ديگري شمشيرى به خود آويخته ، جامه اى ردا مانند پوشيده ، عمامه بر سر نهاده ، و نيزه اى به دست گرفته بود. چون به من رسيدند مرد كهنسال در سمت راستم قرار گرفته ، انتهاى نيزه اش را بر زمين نهاد، دو جوان سمت چپم ايستادند، چهارمين سوار ميانه راه جاى گرفت و همگى سلام كردند.

من ، پاسخ سلام دادم . پس مردى كه در ميانه راه ايستاده بود، گفت : فرا روانه مى شوى ؟

جواب دادم : آرى . آنگاه ادامه داد: پيش آى تاببينم چه چيز تو را آزار مى دهد.

من با خود گفتم : تو تازه غسل كرده اى ، جامه ات هنوز خيس است ، اينها باديه نشينند و از نجاست نمى پرهيزند، چه بسا پاك نباشند، اگر دستش به تو نرسد بهتر است . در اين انديشه بودم كه مرد خم شده ، مرا به سوى خويش كشيد و دست بر زخم نهاده ، به گونه اى فشرد كه من دردش را احساس كردم . آنگاه پيكرش را دوباره بر زين استوار ساخت . در اين لحظه مرد كهنسال گفت : اسماعيل ! رهايى يافتى و رستگار شدى .

من از اينكه نام مرا مى دانست در شگتى فرو رفته ، جواب دادم : شما نيز رستگار شديد.

مرد كهنسال ديگر بار گفت : امام است ، امام !

من دويده ، ران و ركابش را بوسه زدم . امام روان شد و من ناله كنان در ركابش ‍ مى رفتم . در اين زمان حضرت فرمود: بازگرد.

من پاسخ دادم : هرگز از شما جدا نمى شوم .

ديگر بار فرمود: بازگرد! مصلحت تو در بازگشتن است .

عرض كردم : هرگز از شما جدا نمى شوم .

پس مرد كهنسال گفت : اى اسماعيل ! شرم ندارى ؟ امام دوبار فرمود بازگرد، مخالفت مى كنى ؟!

اين سخن در من مؤ ثر افتاد ناچار ايستادم . چون اندكى فاصله گرفتند، حضرت به من عنايت كرده ، فرمود: چون به بغداد رسى ، مستنصر تو را خواهد طلبيد و هديه اى خواهد داد. از او نپذير و به فرزندم رضى بگو تا چيزى درباره تو به على بن عوض نويسد. من به او سفارش مى كنم هرچه خواهى نيازت را بر آورده سازد. با اين گفتار، گفتگوى ما پايان پذيرفت و آنها اندك اندك از ديدگانم پنهان شدند.

من بسيار متاءسف از اين وصال ديررس و جدايى نابهنگام همانجا ساعتى نشستم . سپس به حرم بازگشتم . اهالى چون مرا ديدند، گفتند: حالتى دگرگون دارى ، از چيزى رنج مى برى ؟

پاسخ دادم : نه .

ديگر بار پرسيدند: آيا با كسى درگير شدى ؟

گفتم : نه ، ولى بگوييد آيا سوارانى كه از اينجا گذشتند، مشاهده كرديد؟

پاسخ دادند: آنها از باديه نشينان اين نواحى بودند كه در حوالى سامراء زندگى مى كنند.

گفتم : نه ، آنها باديه نشين نبودند، يكى از آنها امام بود.

پرسيدند: كداميك ؟ آن مرد كهنسال يا كسى كه جامه اى چون رداء در بر داشت ؟

جواب دادم : همانكه جامه اى چون رداء پوشيده بود.

گفتند: آيا زخمت را به وى نشان دادى ؟

پاسخ دادم : آرى . آن را فشرد من دردش را احساس كردم .

در اين لحظه به پايم نگريستم ، اثرى از زخم نبود. وحشت زده شدم و در درديد فرورفتم ، پس ران ديگر را گشودم ، اثرى از بيمارى نيافتم . مردم بر من يورش بردند و پيراهنم را پاره پاره كردند، اگر گروهى مرا نجات نمى دادند، زير دست و پا مى ماندم . ناظر بين النهرين به دليل ازدحام بيش از اندازه جمعيت از مساءله آگاه شد و رفت تا واقعه را به پايتخت گزارش كند.

من شب در سامراء ماندم ، با مداد در ميان بدرقه گروهى آن سرزمين را ترك گفته ، راهى بغداد شدم . صبح روز بعد به دروازه پايتخت رسيدم و مردم بسيارى مشاهده كردم كه بر پل گرد آمده اند و از نام و نسب مسافران مى پرسند. چون نام خود را فاش كردم ، بر من هجوم آوردند و لباسهايم را پاره پاره كردند.(3) ازدحام جمعيت چنان بود كه نزديك بود جان به جان آفرين تسليم كنم كه شما رسيديد و مرا با آن لباس و وضعيتى كه ديديد، نجات بخشيديد.

ستاره تابناك آل طاووس كه سر به زير افكنده ، مشتاقانه گوش جان به گفتار اسماعيل سپرده بود، در اين لحظه ، سربلند كرده ، گفت : برخيز، برخيز نزد مؤ يدالدين ابن العلقمى رويم ، او چون نامه ناظر بين النهرين را دريافت كرد، از من خواست درباره تو تحقيق كنم و درستى و نادرستى گفته هايت را آشكار سازم .

اشك ابو جعفر

محمد بن احمد بن العلقمى وزير مستنصر در دفتر كارش نشسته ، چون هميشه به امور گوناگون كشورى رسيدگى مى كرد كه سيد و اسماعيل به ديدارش شتافتند. مؤ يدالدين از جاى برخاسته ، آداب ويژه احترام رضى الدين به جاى آورد و گفت : آن مرد همين است ؟

دانشور پرهيزگار عراق پاسخ داد: آرى ، اسماعيل بن حسن . آنگاه روى به نيكبخت هرقل كرده ، گفت : اسماعيل ! اين مرد كه مى بينى برادر و نزديكترين دوستانم به من است .

وزير كه به چيزى جز شنيدن داستان شگفت مرد نمى انديشيد، از وى خواست تا ماجرا را برايش بازگو كند. و جوان پاك نهاد هر قلى قصه خويش ‍ باز گفت .

ابن العلقمى با شنيدن سخنان اسماعيل بى درنگ كارگزارانش را در پى پزشكان ماهر پايتخت فرستاده ، همه را در دفتر خويش گرد آورد و پرسيد: همه شما زخم اين مرد را ديده ايد؟

پاسخ گفتند: آرى .

سپس پرسيد: داروى آن چيست ؟

- جز با برداشتن دمل درمان نمى پذيرد و البته اگر زخم را برداريم امكان زنده ماندنش بسيار اندك است .

وزير ديگر باز پرسيد: بر فرض اگر برجايى زخمش را درمان كنند و نميرد، چه مدت طول مى كشد تا محل جراحى التيام پذيرد.

يكى از پزشكان كه سمت استادى بر ديگران داشت ، كمى انديشيده ، گفت : دست كم دو ماه ، دو ماه به درازا مى كشد تا محل زخم التيام يابد. و البته نبايد فراموش شود كه در مكان زخم فرورفتگى سفيدى باقى خواهد ماند كه ديگر بر آن موى نمى رويد.

مؤ يدالدين باز پرسيد: شما چند روز پيش در منزل ابوالقاسم رضى الدين على بن موسى زخم را بررسى كرديد؟

پزشكان پاسخ دادند: ده روز پيش .

آنگاه وزير در حضور سيد، ران نيكبخت هرقل را برهنه ساخت و جراحان را به مشاهده دوباره زخم فراخواند. پزشكان ناباورانه ، پاى اسماعيل را ديده ، پوشش از ران راستش نيز برداشتند. شايد زخم را در آنجا بيابند، ولى جز تندرستى و شادابى چيزى نيافتند. يكى از جراحان مسيحى با مشاهده اين درمان شگفت فرياد زد: به خدا سوگند، اين كار عيسى بن مريم است .

وزير گفت : مى دانم چه كسى اين مهم را انجام داده است .

چند روز بعد داستان به خليفه رسيد. مستنصر وزير را فراخواند، مؤ يدالدين با اسماعيل نزد او رفت . خليفه از جوان پاك نهاد هرقل خواست داستانش ‍ را بيان كند و او سرگذشت خويش بازگفت . مستنصر خدمتكارش را فرمان داد كيسه اى با هزار سكه طلا حاضر كند و چون كيسه حاضر شد، گفت : اين مبلغ از آن توست ، بگير و مشكلات ماديت را از ميان بردار.

اسماعيل جواب داد: نمى توانم .

خليفه پرسيد: از كه مى ترسى ؟

نيكبخت هرقل گفت : از آن كسى كه بيماريم را شفا بخشيد او گفت از ابوجعفر(4) چيزى مپذير. مستنصر نارحت شد و گريست .(5)

-----------------------------------------------------------

1-  بحارالانوار، محمد باقر مجلسى ، ج 52، ص 61 - 64.

2-  پس از رحلت حضرت امام حسن عسكرى (عليه السلام) و نمازگزاردن فرزند ارجمندش ‍ امام مهدى (عليه السلام) بر پيكر وى دشمن همه روزه خانه آن رهبر آسمانى را زير نظر داشته ، مورد بازرسى قرار مى داد تا امام دوازدهم شيعه را دستگير و شهيد سازد. در يكى از اين تلاشهاى مذبوحانه ، حضرت مهدى (عليه السلام) در حالى كه از سوى دشمنان تعقيب مى شد از پله هاى سرداب خانه پايين رفت و براى هميشه از چنگ مزدوران بنى عباس رهايى يافت . سرداب ياد شده از آن روز كه به گفته برخى از تاريخ نگاران 10 شوال 262 ه . ق بود، همواره زيارتگاه شيعيان جهان مى باشد.

3- بحارالانوار، محمد باقر مجلسى ، ج 52، ص 61 - 64.

4- كنيه مستنصر، خليفه عباسى .

5-  بحارالانوار، محمد باقر مجلسى ، ج 52، ص 61 - 64.


نویسنده: مرحوم عباس عبیری

تهیه و تنظیم: فریادرس گروه حوزه علمیه