تبیان، دستیار زندگی
شبحی شکسته از نهایت دشت بر می‌گردد. از سفری که ره آوردش بی‌برادری است. از ساحل تشنگی آمده و دستان دریا را در پای نخل‌های نگران و ساحل تفتید علقمه کاشته است. توان واپس نگریستن نیست. همه هستی او بر خاک افتاده و همه هستی کودکان را جرعه جرعه زمین حریص نو
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

زینب پیراهن کهنه‌ام را بیاور!

شهید کربلا

شبحی شکسته از نهایت دشت بر می‌گردد. از سفری که ره آوردش بی‌برادری است.

از ساحل تشنگی آمده و دستان دریا را در پای نخل‌های نگران و ساحل تفتید علقمه کاشته است.

توان واپس نگریستن نیست. همه هستی او بر خاک افتاده و همه هستی کودکان را جرعه جرعه زمین حریص نوشیده است.

اینک بر می‌گردد. از روزنه خیام، دخترکی کنجکاو سرک می‌کشد. قامتی شکسته، در جزر و مد افتادن و برخاستن، وسعت چشم‌های بی رمقش را می‌پوشاند.

- پدر تنهاست، تنها برمی‌گردد. عمویمان عباس همراهش نیست.

در آستانه خیمه منظومه خیس چشم‌ها بر مدار شکسته قامت حسین ایستاد. اشک طغیان کرد و طوفان همه دشت را در هم پیچید. پرسش در پرسش، انتظار در انتظار حسین را شکسته‌تر می‌کرد. هیچکس از عطش نمی‌پرسید. هیچ لبی را تمنای آبی نبود. عطش عباس، تشنگی چشم‌ها و گوش‌های تفتیده در نوشیدن جرعه‌ای کلام، حسین را محاصره کرده بود، و او... چه پاسخی می‌توانست بدهد.

حسین برمی‌خیزد، تنهایی تنهاست. هیچ‌کس نیست. از جان صدا می‌زند و پژواک صدای امام در غریبستان کربلا می‌پیچد. صدای شیهه اسب اباالفضل، زمزمه قرآن اکبر و خنده‌های شیرین اصغر نیست. به خیمه باز می‌گردد و دلش را در زیر توده خاک که به مد خنجری جای گرفته، تنها می‌گذارد.

سمت حرکتش را تغییر داد و عمود ایستاده‌ترین خیمه- خیمه‌برادر- را فرو افکند و چه پاسخی رساتر از این. روبرگرداند تا هیچکس شکستگی دوباره‌اش را نبیند. از خیمه‌ها شعله شعله عطش می‌جوشید. دخترکان تشنه کام و پسرکانی که هنوز لبخنده‌های نخستین زندگی را تجربه می‌کردند می‌گریستند. جگر سوزترین گریه از آن شیرخواره‌ای بود که هنوز حتی گفتن «آب» را نمی‌توانست. نگاه بی‌رمق، دست و پا زدن و گریه‌ای که کم کم در گلوی خشکیده غروب می‌کرد تنها تکلم او بود.

پدر در غریبی دشت، در شقاوت خیزترین لحظه‌ها، در برزخی میان آه آه کودکان و قاه قاه دشمنان ایستاده بود. تمامی امید او، تکیه گاه صمیمی درد آلود‌ترین ثانیه‌ها و پشتوانه یک کربلا تنهائیش رفته بود. خوب می‌دانست دیگر آب به زیارت لب‌ها و خیمه‌ها نخواهد آمد.

آفتاب، آتش می‌بارید. حریق تشنگی حرم را می‌گداخت. سینه سپید کودکان در تلاشی بی‌فرجام، خاک نمناکی می‌جست تا دم شراره عطش را فرو نشاند و باز گریه، ضجه، آب، آب و در این میان گریه اصغر با چشمی بی‌اشک، بی‌خواب با حنجره‌ای بی‌تاب، بی‌آب و... حسین تنها، شکسته، تشنه‌تر از تمامی کودکان، تشنه‌تر از ساعتی پیش در تمنای بی‌پاسخ اکبر.

به خیمه بازگشت. دیدار مادری که در کنار گهواره تماشاگر بیقراری کودک است تحمل ناپذیر بود. چه کسی جز زینب می‌توانست خواهش حسین را پاسخ گوید.

- خواهرم، اصغر را بیاورید. شاید هنوز کورسوی عاطفه‌ای در قلبی بدرخشد. شاید تار احساسی را، نی‌لبک کوچک کربلا بلرزاند. شاید از سنگستان دل‌ها، چشمه‌‌ای بجوشد شاید بپذیرند که این کودک را ببرند و سیراب سازند و بازگردانند. شاید...

و زینب اصغر را از مادر گرفت. همه چشم‌ها چرخید. اصغر از این دست به آن دست، نوازش لب‌های ترک بسته را بر گونه‌های پریده رنگش حس کرد و سرانجام به حسین رسید. گام‌های پدر شتابی گرفت و حسی غریب در رگ‌های پدر دوید. ماه در آغوش آفتاب پرپر می‌زد. حسین با شیر خواره‌اش به میدان آمده است.

سپیدی گلویش از مشرق آغوش پدر، بهت سنگینی را بر میدان حاکم ساخته بود. همه چشم شده بودند. سکوت، مجال فریاد به نفس‌ها بخشیده بود. صدای گریه کودکانه‌ای، ترجمان تشنگی اصغر بود.

- آخر این کودک را چه گناهی است؟ کدامین شما را آزرده است؟ چه کسی از گل، رنجش دیده است؟ این کودک کدام دل را شکسته است؟

بیتابی کودک در آغوش پدر، پدر را بیتاب‌تر ساخته بود. در چشم‌های پدر خواهشی مبهم موج می‌زد. چشم در چشم کودکش دوخت و اصغر از نگاه پدر خواهشش را خواند. سکوت کرد و حسین، پرنده کوچکی را که هنوز بال پرواز نداشت فرادست آورد.

همه می‌نگریستند و برخی نیز می‌گریستند.

دل‌های سنگی و صخره‌ای اما، پروای جنایتشان نبود. اینک همه اصغر را می‌دیدند و چهره‌ای که مهتاب رنگ پریده‌اش و لب‌های خشکیده‌اش با لهجه فصیح مظلومیت با انبوه تشنه کامان خون سخن می‌گفت.

مرغک بی‌ترانه در آشیان دست پدر آرام نشسته بود. اما اندکی بعد عطش به بی‌تابیش کشاند، دست و پا می‌زد و پدر در شرمساری بی‌آبی چاره‌ای می‌جست. آنسوی‌تر نیز قلبی سیاه، گلوی سپید کودک را می‌تپید و دستی سیاه نیز به سیرابی حلقومش می‌اندیشید. اصغر، چونان ماهی افتاده بر ساحل، بر ساحل بی حاصل دست پدر، دست و پا می‌زد و پدر در خود می‌گریست، در خود می‌شکست و تمامی صبوریش را به دست‌هایش می‌بخشید.

گل لحظه به لحظه پژمرده می‌شد و دست‌های خسته و افراشته پدر، خسته‌تر. اندکی کودک را پایین‌تر آورد گویا تمنای بوسه‌ای داشت. شاید این بوسه می‌توانست دمی کودک را آرام کند. سر را فرو آورد. نسیم بوسه بر گلبرگ گونه‌ها وزید اما پیش‌تر از آن صفیر تیری پرده‌های هوا را درید و پیش‌تر از آن صفیر تیری پرده‌های هوا را درید و پیش از پدر، حنجره تشنه‌ای را که گریه در آن خشکیده بود بوسه زد.

زمین لرزید، هستی چشم فرو بست تا صحنه شکستن پدر را نبیند. ابری تار نگاه حسین را پوشاند. اینک چه کسی تسلای سوخته دلی حسین خواهد بود. جبرئیل نبود تا چونان احد قامت فرزند علی را راست کند و زخمی مرهم ناپذیر را التیام بخشد، گریبان آسمان چاک خورد. بارانی از فرشته بارید و فواره‌ای که از نای عطشناک اصغر جوشید همه فرشتگان را سیراب کرد. حسین خون اصغر را در چشم نگران آسمان می‌پاشید. رنگین کمانی از اشک و خون و دست‌های ملتهب فرشتگان که به تمنای قطره‌ای مظلومیت گشوده بود فضا را پر می‌کرد. فرشتگان چهره به خون آذین می‌بستند همه سرخ رو شده بودند. زمین می‌لرزید، آسمان سر فرو ریختن داشت و حسین همه اصغر را به آسمان پاشید تا فرو نریزد.

پدر در برزخ رفتن و برگشتن مانده بود. دو گام به پیش و گامی به عقب و نگاهش بر معصومیت متبسم کودک. ردا بر چهره اصغر کشید هیچکس نمی‌داند. شاید ردایی که حسین بر سیمای اصغر می‌کشید، انتهای صبوری پدر بود در نظاره لبخند کودکی سیراب! شاید هم به رسم لحظه‌های خواب کودکان، کشیدن ردایی بر چهره کودک، خوابش را شیرین‌تر می‌ساخت.

باغبان به کجا می‌رود. این دسته گل را در کجای این کویر خواهد کاشت؟ کدام آب را در پای این نهال خواهد افشاند؟ و با کدام قلم نام کوچک گل را بر مزار کوچکش خواهد نگاشت!

چرا حسین این همه سنگین گام برمی‌دارد گویی سنگینی همه کوه‌ها را بر دوش دارد. خیمه به امید بازگشت کودکی سیراب نشسته است و مادر در کنار گهواره‌ای که از تاب افتاده.

اما پدر را در سر سودایی دیگر است. دور می‌شود و سپس می‌نشیند و زخم خنجر سینه خاک را می‌شکافد و قلب حسین در آرامش خاک داغ و شن‌های گدازان آرام می‌گیرد.

حسین برمی‌خیزد، تنهایی تنهاست. هیچ‌کس نیست. از جان صدا می‌زند و پژواک صدای امام در غریبستان کربلا می‌پیچد. صدای شیهه اسب اباالفضل، زمزمه قرآن اکبر و خنده‌های شیرین اصغر نیست. به خیمه باز می‌گردد و دلش را در زیر توده خاک که به مد خنجری جای گرفته، تنها می‌گذارد.

همه بیرون ریخته‌اند، آغوش بی‌اصغر، به آشیانه‌ای طوفان خورده و خانه‌ای آتش گرفته می‌ماند. غوغای پرسش و ناله، ازدحام هق هق و شیون، با قاه قاه و عربده دشمن در هم آمیخته است و حسین در تلاطعم اشک و درد، نگاهش را به جستجوی زینب پرواز می‌دهد. لب‌های ترک بسته، سر سخن دارد و همه در عطش شنیدن، گوش می‌شوند و تنها یک سخن پای تا سر همه را آتش زد:  زینب پیراهن کهنه‌ام را بیاور!

منبع:

سنگری، محمد رضا، حنجر ه معصوم

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.