تبیان، دستیار زندگی
حضرت اباعبدالله(ع) آن قدر سخن می گوید تا اگر در کسی استعدادی هست جذبش کند و جذبش هم می کند، شاید این سخن آقای قرائتی سخن درستی باشد که «قرار بود کربلا یک روز عقب بیفتد تا یک نفر متصل بشود» روز تاسوعا قرار بود همه چیز تمام شود، یک روز عقب می افتد تا یک حر
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

قرار بود کربلا یک روز عقب بیفتد!

یا حسین

کربلا یک خصوصیت شگرف دارد و به قول امروزی ها یک پارادکسی شگفت، این پارادکس عجیب در کربلا خواندن و راندن است، از یک طرف اباعبدالله(ع) می خواند، از یک طرف می راند. از یک طرف در پی کسانی است که آن ها را به خودش متصل کند از یک طرف در را باز گذاشته که هر کس که می خواهد برود. می گوید، من بیعتم را از شما برداشتم. حتی توصیه می کند که اگر می توانید دست این ها را که اطرافم هستند بگیرید و ببرید. دشمنان با من کار دارند. جالب است از نظر تاریخی بدانید، درست شب عاشورا، اباعبدالله (ع) شب عاشورا حضرت حبیب را می فرستد که بروید اقوام نزدیک بنی اسد را اگر می توانید جذبشان کنید. حضرت حبیب می رود 90 نفر را جمع می کند، 90 نفر آماده می شوند که بیایند به حضرت اباعبدالله (ع) کمک کنند.

امام (ع) به روی خود نمی آورد و زهیر همراه با ایشان به همین منوال آمد و آمد و آمد و امام (ع) گذاشت تا کاملاً از مکه فاصله بگیرند و یک جایی برسد که دیگر امکان برگشتن نباشد، یک بار امام (ع) به یارانش گفت که بارها را پایین بیاورید، اما نشان بدهید که می خواهید خیمه بزنید، اما خیمه نزنید، همین که خیمه ها را پایین گذاشتند و از اسب ها و شترها پیاده کردند زهیر در آن طرف خیمه خود را بر پا کرد، وقتی خوب خیمه اش را برپا کرد امام (ع) فرمود: خیمه ها را ببرید و نزدیکش بزنید.

متاسفانه کسی در آن جا به عمرسعد خبر می دهد و عمرسعد جمعی را می فرستد که آن ها را سرکوب و فراری دهند. همین بنی اسد هستند که از کربلا دور می شوند و بعداً همه ی ما می دانیم که برمی گردند و در تدفین شهدای کربلا شرکت دارند امام (ع) تا شب عاشورا دارد نیرو جذب می کند اما عجیب این است که در همین موقعیت درها را باز می کند و می گوید بروید، هر کس می خواهد برود، خواندن و راندن با هم انجام می شود، اما امام (ع) از هیچ کس مأیوس نیست، صحابه را اباعبدالله(ع) در روز عاشورا اجازه می دهد که شما هم بروید میدان حرف بزنید.

روش امام (ع) در جذب زهبر

حضرت اباعبدالله(ع) آن قدر سخن می گوید تا اگر در کسی استعدادی هست جذبش کند و جذبش هم می کند، شاید این سخن آقای قرائتی سخن درستی باشد که «قرار بود کربلا یک روز عقب بیفتد تا یک نفر متصل بشود» روز تاسوعا قرار بود همه چیز تمام شود، یک روز عقب می افتد تا یک حر که مستعد است برسد.

این شخصیت هنوز کال است، تا این برسد به یک جایی که بتواند جذب شود زمان لازم است.

می دانید کسانی در آخرین لحظه ها جذب شده اند؟ وقتی که صدای مظلومیت حضرت اباعبدالله (ع) در  گودال قتلگاه بلند شده بود، لحن اباعبدالله(ع)، نحوه ی سخن گفتن او باعث شد سه برادر با همدیگر به حضرت پیوستند.

اگر کسی اجزای تاریخ عاشورا را مطالعه کند این مسئله خیلی برایش عجیب است، امام(ع) در هر کس استعدادی می بیند با او کار می کند تا جذبش کند با آن شیوه های لطیفی که حضرت اباعبدالله (ع) دارد.

من یک موردش را چند بار گفته ام، حیفم می آید الان این را نگویم و این را حسن ختام برنامه خودم قرار بدهم. کسی در جریان کربلا است به نام زهیربن قین، زهیر آدمی است که می گفت: «انا علی دین عثمان» هر کس این طرف بود می گفت: «انا علی دین علی» در رجز بسیاری از صحابه ی اباعبدالله (ع) این را می توانید ببینید، حتی گاهی اوقات رجزشان را با این جمله آغاز می کردند پس این مرزبندی بود. هر کس آن طرف است عثمانی است و هر کس این طرف است علوی است. این یک مرز در روز عاشورا بود، وقتی یکی می آمد و رجز می خواند ک «انا علی دین عثمان» حبیب گفت: «لا، انت علی دین شیطان» که بعد باعث شد که با همین درگیری به شهادت برسد و جالب این که حبیب قبل از نماز به شهادت رسید، روی همین یک جمله که گفت دعوا شد و بعد از دعوا به شهادت رسید. زهیر می گفت: «انا علی دین عثمان» و جمله ای از اوست که می گوید «منفورترین مسئله برای من بودن با حسین (ع) است.» اگر کسی این جمله را به شما بگوید شما چه می گویید؟ من در سطح معمولی دارم حرف می زنم، همین بچه هایی که ما می بینیم یک وقت چیزی گفته اند که به ذائقه ی من خوش نمی آید برای من تلخ است، شکننده است، جمله ای از این جنس بگوید که زهیر گفت، ممکن است برخوردی با او داشته باشیم.

زهیر چادری با خودش آورده بود که تمام چادرهای اباعبدالله (ع) و صحابه اش یک طرف و این چادر هم طرف دیگر. بسیار زیبا و عالی و بزرگ بود. وی آدم ماجراجو و کنجکاوی بود و می خواست ببیند چه اتفاقی می افتد؛ مثل سایه همراه اباعبدالله (ع) حرکت می کردظ، هرجا اباعبدالله (ع) خیمه هایش را برپا می کرد، او نیز خیمه برپا می نمود. او چادر بزرگی داشت هرجا که اباعبدالله (ع) خیمه هایش را در منزلگاهی می زد، این هم می رفت 500 متر آن طرف تر خیمه ی خودش را برپا می کرد. فقط برای این که ببیند چه اتفاقی در پایان می افتد، قافله کجا می رود؟ چه می شود؛

هنوز به دم در نرسیده بود دید مردی که عبایش روی خاک کشیده می شود و گرد و خاک در اطرافش برانگیخته شده دارد به طرفش می آید و آغوشش را از دور برایش باز کرده است و این کسی جز حسین (ع) نبود.

امام (ع) به روی خود نمی آورد و زهیر همراه با ایشان به همین منوال آمد و آمد و آمد و امام (ع) گذاشت تا کاملاً از مکه فاصله بگیرند و یک جایی برسد که دیگر امکان برگشتن نباشد، یک بار امام (ع) به یارانش گفت که بارها را پایین بیاورید، اما نشان بدهید که می خواهید خیمه بزنید، اما خیمه نزنید، همین که خیمه ها را پایین گذاشتند و از اسب ها و شترها پیاده کردند زهیر در آن طرف خیمه خود را بر پا کرد، وقتی خوب خیمه اش را برپا کرد امام (ع) فرمود: خیمه ها را ببرید و نزدیکش بزنید. حالا او یک دفعه متوجه شد که عجب دور تا دورش خیمه است و امام (ع) دورش حلقه زده است. امام (ع) هنگام ظهر، نماینده فرستاده؛ همسر زهیر سفره شان را گذاشته بود و می خواستند غذایشان را بخورند.

زهیر همسری داشت به نام دلهم بنت عمر و غلامش هم بود. زهیر آدم ثروتمند و بانفوذی بوده است. سفره را انداخته اند و می خواهند غذا بخورند تا آمد اولین لقمه را بردارد، هنوز لقمه را به دهان نرسانده بود که سفیر حضرت اباعبدالله (ع) آمد و سلام کرد. حالا چه انتخابی هم کرده بود، خیلی جالب است این ها لطایفی هستند که باید دید و خواند، گفت: فرزند زهرا به شما سلام می رساند، می توانست بگوید: فرزند علی یا فرزند پیامبر یا سید جوانان بهشت؛ تمام این تعبیرات را می توانست بکار ببرد، اما در اینجا یک خانم نشسته پس باید از عواطف این خانم استفاده کرد، گفت: فرزند زهرا به تو سلام می رساند، تا گفت فرزند زهرا به تو سلام می رساند، زنش به او گفت: بلند شو برو، فرزند فاطمه تو را دعوت کرده است.

حالا از این طرف زن می راند، از این طرف زهیر با خودش درگیر است و از این طرف هم قاصد دم در ایستاده است، مانده بود چه کار کند، لقمه را انداخت و بلند شد. اما هنوز به دم در نرسیده بود دید مردی که عبایش روی خاک کشیده می شود و گرد و خاک در اطرافش برانگیخته شده دارد به طرفش می آید و آغوشش را از دور برایش باز کرده است و این کسی جز حسین (ع) نبود. کار تمام شد و درست همان اتفاقی که باید بیفتد، افتاد. اگر شما عبا روی دوشتان داشته باشید، وقتی کسی را خیلی خوب دوست داشته باشید و می خواهید به طرفش بروید دیگر خودتان را جمع و جور نمی کنید، وقتی او را دیدید بلند می شوید با اشتیاق می روید حتی اگر عبا از روی شانه ی شما هم سرازیر باشد. امام (ع) با این حرکت اشتیاقش را برای به راه آوردن او نشان داد. امام (ع) برایش آغوش باز کرد، او را در آغوش گرفت، تمام شد، و می گویند هیچی هم نگفت. فقط ماند نگاهش کرد، یا شاید یک جمله. زهیر برگشت به خیمه، می دانید چه گفت؟ برگشت به زنش گفت: «انت طالق» در لسان عربی این است که دیگر طالقه نمی گویند، انت طالقه یعنی دیگر تو را طلاق دادم، تو برگرد، من می خواهم با حسین (ع) بروم، زن گفت: عجب! من تو را راه انداخته ام، من تو را حرکت دادم من نیز خواهم آمد. دلهم با زهیر به کربلا آمد. زهیر در کربلا آمد و فرمانده ی جناح راست سپاه اباعبدالله (ع) شد.

منبع: روز دهم2، سخنرانی دکتر محمد رضا سنگری


تنظیم برای تبیان: گروه دین و اندیشه_شکوری

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.