عموجان با هدیه آمد!
«عموجان» به طرز عجیبی شبیه بابام بود!
یا بهتر است بگویم بابام شبیه عموجان بود! اصلاً هر دو شبیه هم بودند، چون دو قلو بودند!
اولین بار که دوستم، عموجان مرا دید دهانش از تعجب نیم متر باز ماند و گفت: «جلالخالق! مگر میشود دو نفر با این سن و سال، دو قلو باشند!»
گفتم: «چه ربطی دارد؟ مگر دو قلو بودن به سن و سال است؟»
لابد خیال میکرد که فقط بچههای کوچک هستند که میتوانند با هم دوقلو باشند!
شباهت ظاهری عموجان و پدرم آنقدر زیاد بود که گاهی وقتها که عموجان برای دیدن ما به شهر میآمد. بعضی از اهالی محل و دوستان بابام و کاسبها و مغازهدارها، او را با پدرم اشتباه میگرفتند و با او سلام و علیک میکردند! و تازه، وقتی که عموجان جواب سلام آنها را میداد متوجه میشدند که او عموجان است و بابام نیست!
اما رفتا عموجان درست برعکس بابام بود و از لحاظ اخلاق و رفتار و طرز حرف زدن، زمین تا آسمان با پدرم فرق میکرد. بابام اهل مزاح و شوخی بود، با هر کسی که سر راهش سبز میشد میگفت و میخندید. با هر کدام از اهالی محل که هم صحبت میشد یک جوری سرشوخی را باز میکرد و با آنها شوخی میکرد؛ اما عموجان بسیار جدی بود و محال بود که به این زودیها با کسی بگوید و بخندد. من که تا به حال ندیده بودم عموجان بخندد! با همه، حتی با ما بچهها خیلی جدی و رسمی حرف میزد. این بود که وقتی اهالی محل، او را با پدرم اشتباه میگرفتند، صحنههای خندهداری پیش میآمد. مثلاً یک بار صفرخان، میوه فروش سرکوچه، عموجان را دیده بود و بعد از سلام علیک گفته بود: «آقا موسی! به جان شما هندوانه آوردهام مثل قند سفید است. بیا هفت هشت ده تا ببر که ما هم یک کلکی به تو زده باشیم!!»
و عموجان با خشم جلویش درآمده بود که:
- اولاً که خوب چشمات رو باز کن، من عیسی هستم، نه موسی، در ثانی روز روشن میخواهی هندوانهی سفید به ما بیندازی؟ سوم اینکه من اصلاً هندوانه دوست ندارم، چهارم اینکه...
صفرخان هم که تازه متوجه اشتباهش شده بود کلی از عموجان معذرت خواهی کرده بود!
اما جدی بودن عموجان برای همهی ما دوست داشتنی بود. یک جور بزرگی و اعتماد به نفس عجیبی به او میداد. آنقدر که هیچ وقت ما نمیتوانستیم و نمیخواستیم روی حرفش، حرفی بزنیم. او هر وقت که به شهر میآمد. حتماً یک چیزهایی هم برای من و خواهرم نبات میگرفت. نمیدانم اتفاقی بود یا اینکه عموجان قبلاً فکرش را میکرد، چون که هر هدیهای که میگرفت، معمولاً همان چیزی بود که ما، به آن احتیاج داشتیم. نبات میگفت عموجان قبلاً زنگ میزند و از بابام یا مادرم میپرسدکه ما چه چیزی لازم داریم و بعد، آن را برایمان میخرد!
مدتی بود که من احتیاج شدیدی به یک دستگاه رایانه داشتم! عموجان هم که این بار، با یک جعبهی بزرگ آمده بود. من و نبات مدرسه بودیم که عموجان آمده بود.
وقتی که از مدرسه آمدیم، حسابی با عموجان حرف زدیم و او هم با آرامش برایمان از همه جا حرف زد. خیلی دلم میخواست یک جوری زیر زبان عموجان را بکشم که برایمان چه چیزی به عنوان کادو آورده است. اما رویم نمیشد.
هر چقدر هم به نبات گفتم که برود از مادرم بپرسد، او زیر بار نرفت و گفت این کار خوبی نیست. بابام هم گفت که زشت است از عموجان بپرسم که چه چیزی برای ما آورده است.
ادامه دارد...
احمد عربلو
شاهد نوجوان
تنظیم:بخش کودک و نوجوان
********************************************