تبیان، دستیار زندگی
دوم تیر ماه سال یک هزار و سیصد و چهل و چهار، روزی که بابک در طایفه ی محمدی سلیمانی به دنیا آمد، خانواده ی کوچ روی محمّدی سلیمانی غرق در شادی و نور شد. وقتی به سن تحصیل
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

روی بال ملائک

نگاهی گذرا بر حیات پاک طلبه شهید بابک محمدی سلیمانی

شقایق

دوم تیر ماه سال یک هزار و سیصد و چهل و چهار، روزی که بابک در طایفه ی محمدی سلیمانی به دنیا آمد، خانواده ی کوچ روی محمّدی سلیمانی غرق در شادی و نور شد. وقتی به سن تحصیل رسید، همراه با کوچ ایل، در مدرسه ی عشایر شروع به درس خواندن کرد و هم زمان، درس دین داری و ادب و حماسه را نیز یاد گرفت و لحظه ای از کمک به خانواده و پدرش در کار کشاورزی و دام داری فروگذار نکرد.

او تحصیلات خود در دوره ی راهنمایی  را در بخش رابر، از توابع شهرستان بافت آغاز کرد و همان طور که سال  دوّم و سوّم راهنمایی را در مدرسه ی شهید باهنر دولت آباد ادامه می داد، گام به گام با انقلاب و مبارزه و ظلم ستیزی همراه شد تا صفحه ای جدید در زندگی اش رقم بخورد.

در سال هزار و سیصد و شصت، به کرمان عزیمت کرد و در مدرسه ی علمیه ی شهید باهنر، به فراگیری علوم دینی مشغول شد. بابک در این دوران، در کنار تحصیل علم و کسب تقوی، به عضویت بسیج درآمد و در دوره های آموزش نظامی شرکت کرد، تا چنان چه مسئولین برای اعزام او به جبهه موافقت کنند، بلافاصله عازم منطقه شود.

شهید بابک محمدی سلیمانی اولین شهید طایفه ی محمدی سلیمانی است .

سرانجام، تعطیلات نوروز در سال هزار و سیصد و شصت و دو فرصتی شد تا او برای اولین بار و بدون این که کسی از رفتنش به جبهه مطلع شود، از طریق بسیج به جبهه های جنوب اعزام شود.

مهرماه همان سال برای دومین بار راهی جبهه شد و این بار برخلاف دفعه ی قبل که در واحد تبلیغات و مهندسی رزمی فعالیت می کرد، به عنوان تک تیرانداز، راهی خط مقدم جبهه شد.

سیزدهم آبان هزار و سیصد و شصت و دو، بابک در ارتفاعات پنجوین عراق، پس از مبارزه ای تن به تن و شجاعانه با نیروهای ارتش عراق، بر اثر اصابت گلوله ی مستقیم به پیشانی اش به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از بیست و یک روز توسط نیروهای خودی که ارتفاعات را به تصرف خود درآوردند، به عقب انتقال داده شد.

شهید بابک محمدی سلیمانی اولین شهید طایفه ی محمدی سلیمانی بود که در عملیات والفجر چهار، آسمانی شد و پیکر پاکش پس از تشییع، بر روی تپّه ای در زادگاهش، به خاک سپرده شد.

_ خیلی وقت ها می رفت توی اتاق، در را می بست و کتاب می خواند یک روز که رفتم توی اتاقش، دیدم چشم هایش خیس است؛ گریه کرده بود. سعی می کرد کتابی را که می خواند، از من پنهان کند. بعدها آن کتاب را دیدم. کتابی بود راجع به مصائب ائمه (علیهم السلام).

_ روستای مان مسجد نداشت. بابک با هم کاری چند نفر از بچه های روستا و با امکاناتی هر چند ناچیز، مثل نِی و برگ نخل و مقداری پارچه که خودش تهیه کرده بود، یک قطعه زمین را توی روستا سروسامان دادند و مهیا کردند، تا مسجد روستا شود.

مدتی بعد، مسجد روستا محلی شد برای برگزاری برنامه های فرهنگی، مذهبی و سیاسی؛ که اکثرشان را بابک هدایت و برنامه ریزی می کرد.

سایه شقایق

علناً با بنی صدر مخالفت می کرد. حتی یک عکس از شهید رجایی و شهید باهنر نصب کرده بود اول جاده ی فرعی روستا؛ یکی هم نصب کرده بود روی سر در خانه، تا همه آن را ببینند.

_ کوچک ترین فرصتی که پیدا می کرد، هم سن و سال های خودش را جمع می کرد و برای شان از انقلاب و امام صحبت می کرد.

_ توی اتاق نشسته بودیم و داشتیم با هم صحبت می کردیم. بابک رو کرد به من و گفت: بیا روی در یک یادگاری بنویسیم. یک ماژیک برداشت و با آن پشت در اتاق نوشت «خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی. از نهضیت خمینی محافظت بفرما. از عمر ما بکاه و بر عمر رهبر افزا.»

سال هاست من مانده ام و این یادگاری از بابک.

_ بچه های طلبه گاهی وقت ها بابک را صدا می زدند و از او می خواستند نصحیت شان کند. یک روز به قصد شوخی رو کردم به بابک و گفتم: من را هم نصیحت کن؛ اگر نوبتی هم باشد، حالا نوبت من است.

باباک بالافاصله آیات اول سوره ی «مومنون» را خواند؛ یک آیه را هم با تأکید خواند. «الذین هم عن اللغو معرضون»

_ چشم به راه جنازه اش بودم. خواب دیدم داخل یک ماشین نشسته. گفتم: مادر! تو که شهید شدی و هنوز جنازه ات را برای من نیاورده اند، این جا چه کار می کنی؟

با آرامش گفت: مادر ناراحت نباش. من در کوه های پنجوین بودم و الآن ملائکه من را بلند کرده اند و پیش تو می آورند. چند روز بعد جنازه اش را آوردند.

همان طوری که امام گفت، ما از تحریم اقتصادی و محاصره نظامی نمی ترسیم، اما از فرهنگ وابسته می ترسیم. پس اگر پیرو امامید، وظیفه تان مشخص است و اگر نیستید، باید به گورستان تاریخ واصل گردید .

مادر اصرار داشت جنازه ی بابک را در قبرستان روستا دفن کنیم. اما من با او مخالفت می کردم و می گفتم: چون برای تشییع جنازه ی شهید جمعیت زیادی از روستاهای اطراف می آیند و برای رفتن به قبرستان باید از وسط باغ ها و مزارع مردم گذشت، این کار را نکنیم، بهتر است. خوب است جنازه را روی تپه ی مشرف به روستا دفن کنیم.

در نهایت همان شد که من گفتم. قبری بالای تپه حفر کردیم و پیکر شهید را به طرف آن انتقال دادیم.

چند نفر از بچه های سپاه که پیکر شهید را می گذاشتند توی قبر، موقع دفن متوجه چیزی توی جیبش شدند. مقداری پول خون آلود و یک دست نوشته از بابک بود. نوشته بود: «اگر سعادت پیدا کردم و شهید شدم، من را روی تپه مشرف به روستا دفن کنید.»

گزیده ای از وصیت نامه ی شهید بابک محمّدی سلیمانی

«اما شما ای محصلین ایرانی، سخنم به شما این است، همان طوری که امام گفت، ما از تحریم اقتصادی و محاصره نظامی نمی ترسیم، اما از فرهنگ وابسته می ترسیم. پس اگر پیرو امامید، وظیفه تان مشخص است و اگر نیستید، باید به گورستان تاریخ واصل گردید؛ توسط حزب الله (الا إنّ حزب اللهِ هُم الغالبون) و همان طوری که حدیث نبوی است که مداد العلماء افضل من دماء الشهداء، پس باید پشت سر امام تان قدم برداشته و در سر کلاس ها حاضر شوید که کمر دشمن را به این طریق می شکنید و از شما در خواست می کنم هیچ وقت امام را فراموش نکرده و برای او دعا کنید و در ضمن علم تان هم لله باشد؛ اگر علم تان همراه تزکیه نباشد، هیچ به درد جامعه نمی خورد.


منبع :

ماهنامه شمیم عشق

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی