تبیان، دستیار زندگی
اما تو خود را محترم تر از این می بینی که برای حل مشکلت به این چیزها متوسل شوی...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حالت اصلا خوب نیست...
گل

حالت اصلا خوب نیست...

به زحمت، وقت دکتر می گیری آنهم برای یک ماه دیگر؛ البته بین مریض...

منشی می گوید اگر به موقع نیایید دیگر امکان دادن وقت دیگری نیست؛ آقای دکتر برای مدت 3 ماه به خارج از کشور می روند...

خوشحال می شوی که در این موقع حساس و گرفتاری های جناب دکتر با کلی ناله و التماس ؛ وقتی برای یکبار ویزیت گرفته ای...

اما با بیماریت در این یک ماه چه کنی...

چاره ای نیست باید صبر کرد...

امیدواری که زنده بمانی!

درد امانت را بریده است...

ناراحتی های ناشی از مریضی هر روز بیشتر می شود...

بارها به پزشک عمومی مراجعه کرده ای اما نتیجه ای نداشته است ...

پس باید منتظر بمانی تا خودت را به یک دکتر متخصص نشان دهی...

...

خدا را شکر آنقدر گرفتاری های روزگار زیاد است که روزها به سرعت می گذرند...

هرچند بیماریت هر روز حادتر و حادتر می شود....

بالاخره بعد از یک ماه انتظار روز موعود فرا می رسد...

تجربه خیابان های شلوغ و پر ترافیک شهر به تو آموخته است که برای رسیدن به هر قراری باید یک ساعت زودتر از یک ساعت زودتر حرکت کنی...

بنابراین اگرچه فاصله منزل تا مطب حدودا 45 دقیقه است اما تو دو ساعت زودتر حرکت می کنی...

یادت هست که منشی چه گفت ؛ اگر به موقع نیایی...

برگ

به گمانت در این ساعت نباید ترافیک باشد... اما برعکس تصورت از همان لحظه خروج از منزل وارد یک شلوغی عجیب می شوی... شلوغی که برایت نه راه پس می گذارد نه راه پیش...

چاره ای نیست باید صبر کنی و بمانی ... تا شاید بروی...آهسته ، آهسته...

مدام به خودت دلداری می دهی که هنوز وقت داری...

اما لحظات به سرعت سپری می شوند و تو هنوز مانده ای...

خدا نکند که در این شلوغی و ازدحام ماشین ها ؛ تصادفی هم رخ دهد...

دقتت را صد برابر می کنی ... در این حرکت آهسته نکند کوچکترین برخوردی داشته باشی... که نه خودت اعصاب داری و نه دیگران!

عجیب است دیروز از این محدوده در همین ساعت گذشته ای راحت و بی دغدغه اما چرا حالا امروز... با این حال بد تو ... اینهمه ترافیک...

مدام ساعتت را نگاه می کنی...

هنوز تا مطب فاصله زیادی داری...

دقیقه های ساعت که از وقت دکترت می گذرد ؛ دردت را صد چندان می کند...

پلیس

دلت می خواهد فریاد بزنی ...

من مرضم... وقت دکتر دارم... یک ماه منتظر امروز بوده ام...تو را به خدا...

بالاخره وارد خیابان مورد نظر می شوی...

مطب دکتر آنطرف خیابان است...

هرچه می گردی جایی برای پارک پیدا نمی کنی...

این مقوله جای پارک هم همیشه دومین مشکل بزرگ بعد از رسیدن به مقصد است...

شاید آنطرف خیابان جای پارک باشد...

برای رسیدن به آنطرف باید میدان را دور بزنی...

دقایق به سرعت می گذرند...

با کوچکترین مکث یا کم کردن سرعت ماشین های پشت سرت بوغ می زنند...

همه بعد از طی یک ترافیک طولانی حق دارند که عصبی باشند...

به میدان می رسی...

ناگهان ناباورانه می بینی که پلیس محترم راهنمایی و رانندگی به دلیلی که هیچ کس نمی داند؛ راه دور زدن دور میدان را بسته است... و میدان تبدیل شده به بلوار ... آنهم بلواری طولانی که برای رسیدن به یک دور بر گردان مجبوری حداقل یک ساعت دیگر را در ترافیک بمانی...

اما چرا...

یعنی پلیس محترم نمی داند که اینگونه به حجم ماشین ها در هر دو طرف بلوار بی جهت اضافه شده و ترافیک شدیدتر می شود... و به جای حل مشکلی از مردم ... مشکلاتشان چند برابر می شود...

پاسخ وقت تلف شده از مردم را چه کسی می دهد...

پلیس

همه اینها در یک لحظه از ذهنت می گذرد...

...

مرضی ات... وقت دکتری که یک ماه منتظرش بودی... تهدیدات خانم منشی... التماسهایی که به او کرده ای...

تو را وادار می کند که به فکر دورزدن قبل از ورود به میدان بیفتی ...

اما اتفاقا به دنبال تابلوی دور زدن ممنوع می گردی؛ اگرچه عجله داری اما وقت پاسخگویی به پلیس را هم نداری...

خوشبختانه تابلویی نمی بینی...

با خوشحالی دور می زنی...

هنوز چند متری نرفته ای که یک پلیس موتور سوار را درآینه ات می بینی که مدام به تو اشاره می کند بایست...

چند لحظه ای طول می کشد تا کنار بیایی و توقف کنی...

اولین اعتراض پلیس این است که چرا به هشدارم توجه نکردی...

هول شده ای...

عجله داری...

مگر من چه خلافی کرده ام...

دور زدن در محل ممنوع... توجه نکردن به هشدار پلیس...و...

یعنی پلیس محترم نمی داند که اینگونه به حجم ماشین ها در هر دو طرف بلوار بی جهت اضافه شده و ترافیک شدیدتر می شود... و به جای حل مشکلی از مردم ... مشکلاتشان چند برابر می شود...

مدارک ...

گواهینامه ات را می دهی...

پلیس به سرعت گواهینامه ات را می گیرد و با گفتن توقیف می شود؛ می رود...

اما چرا...

پاسخی نمی شنوی... چون او به سرعت در خلاف جهت ماشینت دور می شود...

گویا علاقه زیادی دارد تا تو را به دنبال خود بدواند...

هول شده ای...

ساعت...

مطب که در چند قدمی توست...

ماشین را خاموش می کنی و به سرعت دنبال پلیس می دوی...

وقتی دویدن تو را و فریادهای صبرکن صبرکنت را می شنود زحمت می کشد و می ایستد...

چرا ...

طبق کدام خلاف...

کدام آیین نامه...

حالا می بینی... این تنها پاسخی است که می شنوی...

تو که تابلویی ندیدی...

پلیس

تو را با تقاطع می برد و یک تابلوی پنهان شده در زیر درخت را نشانت می دهد...

تابلوی مورد نظر فقط از این طرف تقاطع پیداست!

خب خلاف کرده ای... البته نا خواسته... باید جریمه شوی... اما چرا گواهینامه ات را می گیرند...

طبق آیین نامه جدید اگر پلیس بخواهد می تواند در مواردی گواهینامه راننده متخلف را توقیف کند...

و این پلیس محترم می خواهد... و چنین می کند...

نمی شود شما بگذرید...

برخورد پلیس محترم کمی مشکوک است ... با همکارش مدام در مورد تو با بیسیم حرف می زند...

نگاه که می کنی پلیس دیگری را در چند متریت می بینی...

اما چرا...

به نظرت شاید اگر کمی خوش و بش و دستی در کیف و... مشکلت حل شود...

اما تو خود را محترم تر از این می بینی که برای حل مشکلت به این چیزها متوسل شوی...

عصبی و کلافه ای...

نمی دانی چه کنی...

با این گرفتاری ها...با حال بیماری... شلوغی و مشکلات اداره جات... حالا باید کلی دوندگی کنی تا دوباره گواهینامه ات را پس بگیری...

همینطور که ایستاده ای می بینی که در همین چند قدمی تو و این دو پلیس محترم خلاف های زیادی انجام می شود... اما چرا دیده نمی شوند...

توقف تاکسی ها در تقاطع... حتی دور زدن در همان محل توسط خانمی بد حجاب و شایدم بهتر بگویم بی حجاب و آنچنانی که در حین دور زدن لبخندی و گوشه چشمی به پلیس شماره دو نشان می دهد...

می خواهی اعتراض کنی ...

تا کلمه ای می گویی...

پلیس محترم می گوید چیزی نگو که ضمیمه پرونده ات کنم و مجبور شوی برای پاسخ به دادگاه بروی...

حالت بد است بسیار بد...

التماس می کنی که زودتر برگه جریمه و رسید گواهینامه ات را بدهد تا بروی...

بی اختیار توضیح می دهی ...

مریضم ... وقت دکتر داشتم... دور میدان بسته است... چاره ای نداشتم... تابلویی ندیدم... تابلو که نباید پنهان باشد...

تو می گویی و او بی توجه کارش را می کند ... البته با تامل... و مدام با دوست و همکارش در ارتباط است...

بالاخره بعد از نیم ساعت معطلی برگه ها را می گیری و سوار می شوی...

جای پارک که نیست ...

با عصبانیت تمام به پارکینگ ساختمان پزشکان وارد می شوی...

به اعتراض نگهبان توجهی نمی کنی...

حتی منتظر آسانسور هم نمی شوی...

با همان حال خراب به سرعت از پله ها بالا می روی تا به مطب برسی...

نفس زنان خود را به منشی می رسانی ... سلام می کنی و نامت را می گویی...

منشی نگاهی به دفترش می اندازد... و فریاد می زند... شما یک ساعت دیر آمدید...

به خدا ترافیک و پلیس و ...

به من هیچ ربطی ندارد... گفته بودم که باید به موقع بیایید...

حالا نمی شود کاری کرد... حتی می گویی که حاضری تا آخر وقت بشینی...بعد از همه...

اما منشی عزیز بی توجه به حرفهای شما بلند می شود و می رود...

- وقت منو نگیرید گفتم که نمیشه...

دلت می خواهد فریاد بزنی...

التماس می کنی... حالم خوب نیست...

فایده ای ندارد...

نگهبان ساختمان هم خود را به تو رسانده تا همراه ماشینت بیرونت کند...

می روی ...

مجبوری که بروی...

حالت اصلا خوب نیست...

هنگام بیرون رفتن از پارکینگ چشمانت سیاهی می رود...

محکم به در برخورد می کنی ...

اما بی توجه فرمان را می پیچی و می روی...

می روی...

دوباره شلوغی..

دوباره ترافیک...

حالت اصلا خوب نیست...

بی اختیار اشک می ریزی...

عابرین و راننده ها حتی نگاهت هم نمی کنند...

همه آنقدر مشکلات دارند که دیگر به کسی غیر از خود توجه نداشته باشند...

جای پا

مهم نیست...

نفس هایت گویا به شماره افتاده اند...

خسته ای ...

از این روزگار خسته ای...

هنوز نمی دانی بیماریت چیست...

اما گویا بیماریت هم از تو خسته تر است...

بوغ ممتد یک ماشین تو را واردار به حرکت می کند..

اما نمی دانی چرا نمی توانی حرکت کنی...

...

حالا این صدای بوغ ماشین توست که توجه همه را به خود جلب می کند...

ماشینی که سر راننده اش بر روی فرمان افتاده است و...

و...

تمام.

زینب فرخ

گروه جامعه و سیاست

تنظیم برای تبیان: عطاالله باباپور