تبیان، دستیار زندگی
. و ناگهان، صدای کوتاه یک انفجار بر کف قایقم می نشاند. قلبم به طپش می افتد و بی طاقت، بر تمام وجودم می کوبد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

انفجار در آرامش هور

این سطور، حدیث صلابت و یادواره سید علیرضا قوام، معاون گردان نوح، از لشکر 21 امام رضا(ع) است. حدیثی که چنان عظیم و پرشکوه. که گاه به تخیل شبیه تر است تا واقعیت... و من، تنها برای کسانی می نگارم که به ایمان خویش، ایمان دارند!

نیزار

شب است و سکوت هور. پارو را به آرامی بر سطح آب می کشم و قایق به نرمی پیش می رود. علیرضا بر سینه قایق، پشت به من ایستاده است و روبه رو را می نگرد. می دانم که ملتهب است و می دانم که در اندیشه اش چه می گذرد ، چیزی که در اندیشه همه ما می گذشت، در اندیشه بچه های گردان نوح.

فردا، شب عملیات است. عملیات کربلای پنج. قلبم از تداعی فردا می لرزد. چیزی شوق انگیز و زیبا، در وجود احساس زده ام موج می گیرد و سیال گونه به ذهن می رسد. تصویر فردا- که واقعیتی است از هم اکنون پیش چشمانم زنده می شود.

- سرت رو بدزد!

به فرمان علیرضا در کف قایق دراز می کشم. نیمی از صورتم به یکباره خیس و خنک می شود. در همان حال بوی هور و ساقه های سبز نی را حس می کنم. نفسی عمیق می کشم. چشمهایم را برای یک لحظه می بندم و ناگهان از پشت پلکها، شبح یک روشنایی بر چشمانم می افتد. یک منور بالای سرمان می سوزد. چند لحظه بعد، قایق همچنان در سکوت هور پیش می رود. من به آرامی پارو می زنم و علیرضا، ساکت به روبه رو خیره است.

***

آشنایی ام با علیرضا، بیست روز پیش از این بود، در مسجد جامع کاشمر. بعد از عملیات کربلای چهار، با بچه ها به تحلیل عملیات نشسته بودیم. علیرضا همان موقع وارد شد و بیشتر بچه ها که او را می شناختند پیرامونش را گرفتند. جوان بود و به قامت بلند. و هنوز گرد و خاک جبهه را بر لباس داشت. حتی از دور گتر شلوارش، می شد یک کف دست رمل جنوب در آورد. با تک تک بچه ها دست داد و همان طور سرپا صدا زد:

- کی می آد؟

دو روز قبل ،از کربلا چهار برگشته بودیم و حالا به دعوت علیرضا به شلمچه می رفتیم .

***

بادی که از مقابل می آید، خنک و بویناک بر چهره ام می نشیند. زمزمه های پراکنده ای به گوش می رسند. علیرضا سر بر می گرداند و نگاه من، که پیش از این بر این بوده است، در تاریکی، چشمهایش را جست و جو می کند. سرش را به اشاره تکان می دهد. قایق را به کنار می کشانم. به اول راه کار رسیده ایم.

- «من راه کار رو چک می کنم. زود می آم!»

و پا از قایق بیرون می نهد و نرم و سبک به میان نی ها می لغزد.

***

اروند

با قطار که می آمدیم، توی یک کوپه بودیم. راه شبانه، فرصت خوبی بود برای کنکاش در شخصیتی که اکنون  فرمانده ما بود. تواضع، متانت، مهر و خوشخویی و خوشگویی: مجموع جاذبه هایی که هر کدام به تنهایی می توانستند شیفتگی و علاقه مرا نسبت به او باعث شوند. سرش را به شیشه چسبانده بود و دشت را می نگریست. من نیز، نگاهم به تاریک و روشن مهتابی دشت بود. بچه های دیگر به گفت و گو بودند. سرم را که گرداندم، نگاه علیرضا به سویم بود:

- چه شبی دارد دشت؟

- مهتابی.

- یه چیز دیگه.

- خلوت

- دیگه؟

- سؤال هوش می پرسی؟

به خنده پاسخ می دهد:

- چه کنم دیگه، عادته!

و علیرضا معلم بود. در روستای حاجی آباد کاشمر.

***

سرمای شبانه هور بر لباس غواصی ام می خزد و افکارم را می بُرد. دستهایم را به هم می مالم و بر صورتم می کشم، در حالی که نگاهم، به انتظار، بر مسیر حرکت علیرضا خیره شده است. باد، لای نی ها می پیچد و تصویر وهم آلود آن ها نگرانم می سازد. می ایستم و به راه کار می نگرم. و ناگهان، صدای کوتاه یک انفجار بر کف قایقم می نشاند. قلبم به طپش می افتد و بی طاقت، بر تمام وجودم می کوبد.

- نکند علیرضا...؟!

دلشوره و توهم جانم را به بازی می گیرند. و باز هم انتظار... آن صدای انفجار چه بود؟ اگر علیرضا زخمی شده باشد، چگونه او را بر گردانم؟ عملیات فردا چه می شود؟! بر می خیزم. پایم را از کف قایق بیرون می نهم و در پاسخ سؤالاتی که به جانم افتاده اند، به راه می افتم. به راه می افتم. حالا به راه کار رسیده ام و به آرامی نفس نفس می زنم. از موانع خورشیدی می گذرم و آنجا، کمی دورتر، سایه وار، علیرضا را نشسته می بینم که دوربین به چشم به روبه رو می نگرد. تا چند قدمی اش جلو می روم و صدایم را خفه می کنم:

- علی...

با اشاره دست مرا می خواند. به یک خیز کنار او می رسم و گوشم را نزدیک دهانش می برم.

- من تا فردا شب می مونم. بچه ها از همین جا عمل کنن. برو! من هیچ حرفی نمی زنم. می دانم که هر کاری را به صلاح انجام می دهد. به سرعت بر می گردم.

از دیشب تا به امشب، جان به لبم رسیده است. بلندتر از دیگران، در راه کار، گام بر می دارم تا به او برسم.

- آها... آنجاست!

و علیرضا، همچنان سایه وار نشسته است. سرعت می گیرم و سراسیمه تا کنارش می دوم.

- علی آمدیم ... علی!

اروند

و اما ناگهان می شکنم. دو پای علیرضا، از زانو قطع شده بود و دستانش، چون دوستون محکم، نشسته اش داشته بودند. و آن انفجار، در کار ملکوتی ساختن او شده بود...

 آه، چه شبی دارد هور!

سید علیرضا قوام :

سیدعلی‌رضا قوام در سال 1339 در روستای حاجی‌آباد از توابع شهرستان کاشمر در خانواده‌ای متدیّن و مستضعف دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی را در روستای زادگاه خود گذراند و سپس جهت ادامه تحصیل راهی شهر کاشهر شد و پس از پایان تحصیلات و اخذ مدرک دیپلم وارد دانشسرای مقدماتی قوچان گردید. پس از پایان دوره دانشسرا بعنوان سپاهی دانش به استخدام آموزش و پرورش درآمد و به شغل شریف معلمی پرداخت. با اوج‌گیری انقلاب شکوهمند اسلامی به جمع معلمان اعتصابگر پیوست و به کارهای انقلابی هم‌چون پخش اعلامیه و تکثیر نوارهای حضرت امام پرداخت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی ازدواج کرد که سه فرزند حاصل این ازدواج می‌باشد. سپس وارد جهادسازندگی کاشمر شد و پس از تلاش و کوشش زیاد مسئولیت‌های مختلفی را پذیرا شد. وی ابتدا مسئول کمیته کشاورزی بود و بعد از مدتی بعنوان مدیر جهاد سازندگی سرخس انتخاب شد. در سال 1361 به شهرستان بجنورد عزیمت کرد و بعنوان عضو شورای مرکزی جهاد بجنورد به خدمت خود ادامه داد. او بارها به جبهه‌های حق علیه باطل اعزام شد و بالاخره در تاریخ 19/10/1365 در مسئولیت فرمانده گردان رزمی در منطقه شلمچه هنگام عملیات کربلای 5 بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن در سن 26 سالگی به درجه رفیع شهادت نایل آمد.

مزار پاکش در گلزار شهدای کاشمر قرار دارد.

1369/2/20


منبع :

فرمانده من

صبح

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی