تبیان، دستیار زندگی
جنگ، بهانه‏ای بود برای وصل، برای پرواز، عده‏ای بی‏تاب رفتند و عده‏ای هم بر جای ماندند، ماندند تا گمشده خویش را جست و جو کنند، تا امانت و یادگار روزگار روزهای سبز پایداری را از سرزمین هزار خورشید
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جا مانده از قافله

خاطرات یک جانباز از حماسه دفاع مقدس

محمدباقر عطاریانی: جنگ، بهانه‏ای بود برای وصل، برای پرواز، عده‏ای بی‏تاب رفتند و عده‏ای هم بر خای ماندند، ماندند تا گمشده خویش را جست و جو کنند، تا امانت و یادگار روزهای سبز پایداری را از سرزمین هزار خورشید بازپس گیرند. خاک جبهه‏ها راز‏دار اسرار الهی است و امانت‏دار گنجینه‏های ناب. دعا کنید برای ما جا مانده‏ها از جنگ که هر چه زودتر از دروازه شهادت گذر کنیم. ان‏شاءا...

جانباز

رزمنده‏های گمنام

پای صحبت رزمنده‏ها نشستن و شنیدن خاطرات آنها، لحظات نابی است که آدم را به تامل وادار می‏کند. آنها گمنام افرادی هستند که کلام‏شان به دل می‏نشیند. پای صحبت یکی از این افراد نشستیم. فردی که به عنوان یک جانباز مشغول خدمت است. او جواد آزاد، متولد 1350 و دانشجوی رشته آسیب‏شناسی اجتماعی و کارمند سازمان زندان‏هاست و می‏خواهیم که از خاطراتش برای ما سخن بگوید:

از رفتن تا لو رفتن

حدود 40 روز بود که در خط مقدم شلمچه بودیم. خبر یک عملیات بسیار مهم رسیده بود. خط را تحویل لشکر دیگری دادیم و برای استراحت به پشت جبهه، منتقل شدیم، آنجا نیروها توجیه شدند که هر کس دوست دارد در عملیات آینده شرکت کند ، بماند و دیگران می‏توانند به مرخصی بروند، اکثر رزمندگان از شنیدن خبر عملیات خوشحال شدند و حال و هوای عجیبی بین بچه‏ها به وجود آمد. بعد از گذراندن دوره‏های آموزشی خاص در اروند رود و پادگان شهید برونسی که حدود 50 روز طول کشید وارد عملیات کربلای چهار شدیم. غواصان تیپ 21 امام رضا (علیه‏السلام) و لشکر 5 نصر از جمله خط شکنان این عملیات بودند. با توجه به اهمیت نظامی شلمچه دشمن به سختی از آن دفاع می‏کرد و موانع، استحکامات و رده‏های دفاع متعددی در منطقه ایجاد کرده بود. در شب عملیات، عراق نیروهای زیادی آنجا پیاده کرده بود و فرماندهان از لو رفتن عملیات مطلع بودند اما مجبور شدند به دشمن حمله کنند و از حرکت نظامی آنان به طرف مرزهای شلمچه جلوگیری کنند.

یار بی‏سیم چی من

حسین ستوده و ابراهیم محبوب فرماندهان گردان‏های ثارا... و حزب‏ا... در عملیات به شهادت رسیدند. من و شهید علی دیسفانی در گردان حزب‏ا... بی‏سیم چی فرمانده گروهان بودیم. این عملیات با هدف رسیدن به دروازه‏های جنوبی بصره با سازمان‏دهی 250 گردان نیرو طراحی و در 4 دیماه 1365 با رمز مبارک یا محمد (صلی‏الله علیه واله وسلم) به مرحله اجرا درآمد. دستور حرکت صادر شد و نیروها با تجهیزات آماه در دو ستون پشت خاکریز به راه افتادند که ناگهان یک خمپاره در وسط ستون منفجر شد و عده‏ای از بچه‏ها شهید شدند. حرکت به طرف خط اول مقدم ادامه پیدا کرد و نیروها از جاده‏‏ای به نام شیشه (جاده صاف و بدون پستی و بلندی که در تیررس دشمن بود) و جاده شهید صبوری وارد خاک دشمن شده و از خط مقدم رد شدند. بعد از مسافتی که در دل شب از پشت نخلستان گذراندند به میدان مین دشمن رسیدیم. تخریب چی‏ها معبری باز کرده بودند. میدان مین جاده‏ای بود به طرف عراقی‏ها که دو طرف آن آب گرفتگی بود. عراقی‏ها در فاصله‏های معینی در عرض جاده، سنگرهای کمین زده بودند، به سنگر سوم عراقی در وسط میدان مین رسیدم که یار بی‏سیم‏چی (شهید علی دیسفانی) مجروح شد و همان‏جا افتاد.

بی سیم چی

تا نزدیکی شهادت

علی توی معبر افتاده بود، به سختی حرف می‏زد او گفت: جواد تو برو... برو... چرا معطلی! لحظه عجیبی بود صدای تیر، سوت گلوله خمپاره، صدای توپ و تانک، نور منور، تیرهای رسامی که شلیک می‏شدند، فضا را به گونه‏ای ساخته بود که صدا به صدا نمی‏رسید. قیامتی بود همین طور که توی معبر بودم یک دفعه ترکش به گوش سمت راستم خورد و مقداری که جلوتر رفتم ترکشی دیگر به قسمت گیج گاهم اصابت کرد. با چفیه‏ای که همراهم بود دور سرم را بستم و همچنن به راهم به طرف سنگرهای عراقی‏ها ادامه دادم. دستور عقب‏نشینی صادر شد و نیروهایی که سالم بودند به عقب برگشتند و مجروحان اگر نمی‏توانستند بروند در گوشه و کنار میدان مین و سنگرهای عراقی ماندند. شب عجیبی بود؛  شهدا، آرام داخل میدان مین خوابیده بودند و من به رفتن آنان غبطه می‏خوردم هر چند که شاید چند ساعتی دیگر من هم به خیل آنان می‏پیوستم. ولی حیف که این‏چنین نشد...

داخل یکی از معبرها در میدان مین می‏خواستم رد بشوم که دو تا رزمنده مجروح آنجا افتاده بودند، راه بسته شده بود فکر می‏کردم چگونه  بروم تا پایم را روی آنان نگذارم که یک دفعه در عرض چند ثانیه نوری از سمت راست خودم احساس کردم گلوله آرپی‏‏جی که در دو متری من فرود آمد باعث انهدام مین‏های اطراف شد... من به ارتفاع یک متر از زمین بلند شدم و روی سیم‏‏های خاردار اطراف معبر افتادم. به هر سختی بود خودم را به درون معبر انداختم. از قضا افتادم روی همان دو مجروح، یکی از آن دو نفر در آن سرو صداها داد می زد که بلند شو... بلندشو... خفه شدم... مردم... پاشو و من هم بی‏هوش شده بودم. چیزی نمی‏فهمیدم بعد از آنکه به هوش آمدم و سرو صدای او را شنیدم به هر تلاشی که شد سینه خیز از رویش کنار رفتم و نشستم. هنوز درد امواج انفجار آرام نشده بود که یک سوزش از قسمت پایین‏ پاهایم اذیتم می‏کرد. نگاه کردم دیدم تقدیر کار خودش را کرده، از شصت پا تا پاشنه پایم را از بین برده بود. پوتین هم که پاره پاره شده بود. در حالت درد و بی‏حالی به این فکر بودم که حالا کی حال و رمق داره لی لی کنه و تا خاکریز خودی بره. با چفیه‏ای دیگر که داشتم زانوی پایم را بستم و بند پوتین را هم به بالای پای راستم بستم تا جلوی خون‏ریزی زیاد را بگیرد.

کلاس برای نجات

خون زیادی از من رفته و بی‏هوش شده بودم. وقتی به هوش آمدم حسین یکی از بچه محل‏ها پایین پایم نشسته بود او با اینکه سالم بود ولی در میان مین عراقی‏ها با من مانده بود. او گفت: جواد ناراحت نباش با هم می‏ریم عقب. در همین حال امدادگری با سرعت از بالای سرم رد شد و به بچه محل ما گفت شما بی‏سیم چی هستید؟ گفت: نه و به من اشاره کرد! امدادگر با تعجب جواب داد او که شهید شده! آمد جلو، من را کول کرد، در همین لحظه دادی زدم که تمام صداهای توپ و تانک در او گم شد پاشنه پایم که از پوست آویزان بود به سیم‏خاردار گیر کرده بود و جدا شد، من از حال رفتم و دیگه هیچ چیز نفهمیدم. وقتی به حال آمدم؛ پایم را پانسمان کرده بودند، بی‏سیم را گذاشتند جلوی من و گفت: با عقب تماس بگیر و بگو ما چه وضعیتی داریم و باید چکار کنیم؟ هر چه تماس می‏گرفتم جواب نمی‏دادند، دوباره تلاش کردم ولی فایده‏ای نداشت. فرکانس بی‏سیم را به هم زدم و بی‏سیم را یک گوشه‏ای انداختم یک دفعه دیدم ابوالفضل ضعلی زاده که یکی از بی‏سیم‏چی‏ها بود گوشه میدان مین افتاده. خودم را به او رساندم. او شهید شده بود، آره شهید شده بود یکی از دوستان نزدیکم بود دیگه آرام خوابیده بود و من را تنها گذاشت. نزدیکی من یک سنگر عراقی بود که مجروحان و رزمنده‏های ما داخل اون سنگر پناه گرفته بودند. یک سیدی از بچه‏های رزمنده دم سنگر نشسته بود و می‏گفت ما باید همین‏جا بمانیم و مقاومت کنیم هیچ‏کس به جز مجروحان حق عقب رفتن ندارند.

                                     ادامه دارد ...


منبع :

سند غربت