تبیان، دستیار زندگی
از میانه نور دستی روشن بیرون آمد. حالا بر زبان آندره كشید و گفت؟ حالا بگو نامت چیست؟ آندره آرام آرام زبان گشود گفت: آن..آندر.. اما نتوانست نامش را كامل بگوید. دوباره از میان نور صدایی شنید كه : بگو نامت را بگو، اندره فریاد زد اسم من رضاست رضا....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

امام رضا حتی آندره را هم شفا داد

امام رضا

داستان آندره را به این خاطر می‌خواهم برایتان تعریف کنم که امروز روز زیارتی امام رضا علیه السلام است. درست فهمیدی، امروز همان میقاتی که باید دلت را به آستان حضرت دوست نثار کنی. آندره... نه ببخشید یادم نبود که او دیگر آندره نیست بلکه رضا! شده است. آری در صف این کلمات دست تو را به دست رضا می‌گذارم تا تو نیز رضا شوی.

شفا یافته: آندره (رضا) سیمونیان

اهل ازبكستان، مقیم همدان

نوع بیماری:لال بودن

آندره- آندره، شنید كه كسی او را به نام صدا می كند.صدایی كه از جنس خاك نبود آبی بود،آسمانی بود، آندره از خواب بیدار شد.

نگاهش بی تاب و هراسان به هر سو دوید، اما همه در خواب بودند.

جز خادم پیری كه كمی آن سو تر ایستاده بود و خیره نگاهش می كرد. پیرمرد كه متوجه حالات آندره شده بود به سویش آمد و با لبخندی مهربان رو به روی او ایستاد. چی شده پسرم؟ آندره سكوت كرد، اما دلش هوای فریاد داشت. هوای گریه، دوست داشت خودش را در آغوش پیرمرد بیاندازد و گریه كند. از ته دل فریاد برآورد، شیون كند، بغض كند، بغض بد جوری گلویش را گرفته بود، دلش می خواست آن را بتركاند و عقده هایش را خالی كند.

پیرمرد رو به روی او نشست. دستی به شانه اش زد و دوباره پرسید: چیزی شده؟ آندره وا مانده از خواب، خود را در آغوش پیرمرد انداخت، دیگر طاقت نیاورد. های های گریه كرد، پیرمرد دستی به پشت آندره زد وگفت: گریه كن فرزندم، فریاد بزن، گریه عقده ها رو خالی می كند، درد رو تسكین می ده، گریه كن آندره همچنان می گریست.

حالا دیگر همه بیدار شده بودند و با نگاههای پر سووال، آندره را می نگریستد، پیرمرد پرسید چی شده؟ تعریف كن. آندره خودش را از آغوش پیرمرد كند، تكیه اش را به دیوار داد و نگاه خویش را به آسمان دوخت، آی آسمان با همه ستاره گان در نگاهش ریخت، دسته ای كبوتر از برابرش گذشتند و در پهنه اسمان گم شدند اندره نگاهش را بست و بی آن كه كه جواب پیرمرد را بدهد در دل گفت ای كاش هرگز بیدار نمی شدم.

صدای پیرمرد را شنید، باز می پرسید چرا حرف نمی زنی؟ بگو چی شده؟ خواب دیدی؟ تعریف كن! آنرده چشمانش را گشود و نگاهش را درنگاه مهربان پیرمرد دوخت و با ز بان اشاره به او فهماند كه حرف زدن نمی تواند پیرمرد غمگین از جابرخاست، سعی كرد بغض و اشكش را از آندره پنهان نماید.

آندره، شنید كه كسی او را به نام صدا می كند.صدایی كه از جنس خاك نبود آبی بود،آسمانی بود، آندره از خواب بیدار شد.

رو گرداند و پشت به او دور شد، آندره دید كه شانه های پیرمرد می لرزید. آندره مسلمان نبود، اما پس از قطع امید از همه جا به درگاه امام رضا(ع) آمده بود، بارها از خود پرسیده بود آیا امام (ع) با وجود آن همه دردمند و حاجتمند مسلمان، نظری هم به بنده خدای مسیحی خواهد داشت؟ بعد خود را نوید داده بود كه بی شك حاجتش روا خواهد شد.

پس با امید به التجا نشسته بود. پدر چه شوق وشعفی داشت. مادردرپوست خود نمی گنجید، پس از سالها دوری و فراق

حرم امام رضا علیه السلام

قرار بود به ایران برگردند وخویشانی كه شاید هیچ كدامشان را ندیده بودند. ببینند آندره و خواهرش النا ایران را ندیده بودند. شوق دیدار این سرزمین را داشتند، آنها را هی شدند از مرز كه گذشتند دیگر سر از پا نمی شناختند، پدر مادر با شوق جای جای سرزمین ایران رابه فرزندان نشان می داد و با ذوقی فراوان از خاطرات دورش تعریف می كرد.

آنقدر غرق در شعف و شادمانی بود كه اصلا متوجه تریلی سنگینی كه با سرعت از روبه رو می آمد نشد و تابه خود آمد صدای فریاد جگر خراش زن و فرزندانش باصدای مهیب برخورد تریلی و اتومبیل او در آمیخت.

پدر و مادر آندره در دم جان سپردند و آندره و النا به بیمارستان منتقل شدند. بعد از بهبودی، النا طاقت این سوگ بزرگ را نیاورد و عازم ازبكستان شد. اما آندره با همه اصرار خواهرش با او نرفت وتصمیم گرفت درایران بماند.

آندره در اثر شدت تصادف قدرت تكلمش را از دست داده بود اوكه سرنوشت آندره را رقم می زد پای او را به منزل زن و مرد جوانی كشاند كه پس از گذشتن سالها ازدواج هنوز صاحب فرزندی نشده بودند. پدر و مادر جدید آندره برای بهبودی او از هیچ تلاشی فرو گذار نكردند، اما تو گویی سرنوشت او این چنین رقم خورده بود كه لال بماند.

آندره هر روز مشاهده می كرد كه پدر ومادر خوانده اش بعد از راز و نیاز به درگاه خداوند طلب شادی او را از خدای می كردند. او هم با دل شكسته اش رو به خدا طلب شفا می كرد.

سالها گذشت آندره بزرگتر شده بود و درمغازه ساعت سازی مشغول به كار گردید و بر اثر دردی كه داشت گوشه گیر و منزوی شده بود.

روزی پدر با چشمانی اشكبار به سراغش آمد و گفت درسته كه همه دكترها جوابت كرده اند اما ما مسلمونا یك دكتر دیگر هم داریم كه هر وقت ازهمه جا نا امید می شیم می ریم سراغش، اگر تو بخوای می برمت پیش این دكتر تا ازش شفا بگیری.

آندره نگاه پرتمنایش را به پدر دوخت، چهره پدر در برابر نگاه گریان اودرهم مغشوش وگم شد.

این اولین باری بود كه آندره چنین مكانی را می دید.

هیچ شباهتی به كلیسای كه او هر یكشنبه همراه پدرو مادر و خواهرش می رفت نداشت.

حرم پر از جمعیت بود، همه دستها به دعا بلند بود. پرواز كبوتران بر بالای گنبد طلایی امام، توجه آندره را سختبه خود جلب كرده بود.

از میانه نور دستی روشن بیرون آمد. حالا بر زبان آندره كشید و گفت؟ حالا بگو نامت چیست؟ آندره آرام آرام زبان گشود گفت: آن.....آند....آندر.... اما نتوانست نامش را كامل بگوید.

پدر، آندره را تا كنار پنجرة فولاد همراهی كرد. بعد ریسمانی برگردن او آویخت و آن سرطناب را به پنجره فولاد بست.

آندره متحیر به پدر و حركات و اعمال او نگاه می كرد و با خود می گفت این دیگر چه نوع دكتری است؟ پدر كه رفت، آندره خسته از راه طولانی بر زمین نشست و سر را تكیه دیوار داد و خواب رفت.

نوری سریع به سمتش آمد، سعی كرد نور را بگیرد، نتوانست، نور ناپدید شد، دوباره نوری آنجا مشاهده كرد كه به سویش می آید، از میان نور صدایی شنید، صدایی كه او را با نام می خواند.

آندره! آندره! بی تاب از خواب بیدار شد، شب آمده بود با آسمانی مهتابی، حرم در سكوتی روحانی غرق شده بود، خادم پیری كمی آن سوتر ایستاده بود و او را می نگریست.

حرم امام رضا علیه السلام

ساعت حرم چند بار نواخت، آندره دلش می خواست باز هم بخوابد و آن نور را ببیند و آن صدای ملكوتی را بشنود، خانم پیر به سمت او می آمد. همان نور بود.

آبی- سبز-سفید، نه نمی توانست تشخیص بدهد، نوری بود به همه رنگها، مرتب به سمت او می آمد و باز دور می شد، آندره مانده بود متحیر، هر بار دستش را دراز می كرد تا نور را بگیرد، اما نور از او می گریخت.

ناگهان شنید كه از میان نور صدایی برخاست صدایی كه از جنس خاك نبود، آبی بود، آسمانی بود، صدا او را به نام خواند.

آندره! آندره! خواست فریاد بزند، نتوانست، نور ناپدید شد، آندره دوباره از خواب بیدار شد، همان پیرمرد با تحیر به صلیب گردنش نگاه می كرد، تو.....تو مسیحی هستی! آندره با سر پاسخ مثبت داد.

پیرمرد صلیب را از گردن او گشود. با دستمالی عرق را از سرورویش پاك كرد و بعد سر او را روی زانویش گذاشت و گفت راحت بخواب آندره پلكهایش را روی هم گذاشت، خواب خیلی زود به سراغش آمد. باز نوری دیگر این بار سبز سبز، به خوبی می توانست تشخیص بدهد.

نور به سمتش آمد و از میانه آن صدایی برخاست. نامت چیست؟ تكانی خورد.

متحیر بود شنیده بود كه او را به نام صدا كرده بود.

پس دلیل این سوؤال چه بود؟ شگفت زده وامانده بود از پاسخ، از نور صدایی دیگر برخاست: نامت را بگو: آنقدر اشاره به زبانش كرد كه قادر به تكلم نیست.

از میانه نور دستی روشن بیرون آمد. حالا بر زبان آندره كشید و گفت؟ حالا بگو نامت چیست؟ آندره آرام آرام زبان گشود گفت: آن.....آند....آندر.... اما نتوانست نامش را كامل بگوید.

دوباره از میان نور صدایی شنید كه : بگو نامت را بگو، اندره دهان باز كرد وبا صدای موكد فریاد زد: اسم من رضاست، رضا....رضا همچون بلمی بر امواج دستها می رفت، لباسش هزار پاره شده بود، هزار تكه برای تبرك.

نقاره خانه با شادی او همنوا شده بود و می نواخت، چه معنوی و روحانی چه پر عظمت و جاودانه.

نقل ماجرا از پایگاه آسان قدس رضوی

گروه دین و اندیشه - حسین عسگری

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.