تبیان، دستیار زندگی
زنی‌ از بزرگان‌ شهر كه‌ حرفش‌ خریدار داشت‌ و به‌ عمّه‌ بزرگ‌ معروف‌ بود، مردم‌ را جمع‌ كرد و به‌ آنها گفت‌ :«اگر امام‌ زمان‌ ظهور نكرد و به‌ یاری‌ ما نیامد یعنی‌ هنوز آن‌ 313 یار كامل‌ نشده‌ و ما كه‌ ادعا می‌كنیم‌ كه‌ او را كمك‌ می‌كنیم، ادعایمان‌ واهی‌..
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آخرین‌ نفر

امام زمان(ع)

ساعت‌ را نگاه‌ كردی‌ 9:25؛ كنار پنجره‌ آمدی؛ چراغهای‌ خانه‌ها و خیابانها به‌ تو چشمك‌ می‌زدند؛ صدای‌ پرستار هنوز در گوشت‌ طنین‌ داشت: «آقا شما نظم‌ اینجا رو بهم‌ زدید، بفرمائید بیرون‌ تا قبل‌ از ساعت‌ 12 هم‌ تشریف‌ نیارید. »

قدم‌ زدن‌ در خانه‌ كلافه‌ات‌ كرده‌ بود؛ تمام‌ چراغها را روشن‌ كرده‌ بودی؛ حتی‌ چراغ‌ مطالعه‌ را زیر لب‌ زمزمه‌ كردی‌ «امشب‌ باید نور بارون‌ باشه.»

با اینكه‌ وضو داشتی‌ برای‌ چندمین‌ بار وضو گرفتی‌ «وضو نور است‌ و تجدید وضو نور علی‌ نور.»

- «امشب‌ باید نور بارون‌ باشه.»

حوله‌ را روی‌ صورتت‌ گذاشتی‌ و دستت‌ را روی‌ حوله؛ گرمی‌ نفست‌ را روی‌ كف‌ دستانت‌ حس‌ كردی؛ وقتی‌ حجاب‌ از روی‌ چشمانت‌ كنار رفت‌ عكس‌ قاب‌ شدهِ‌ پدرت، خودش‌ را در چشمانت‌ نشاند؛ قطره‌ اشكی‌ از كنار گونه‌ات‌ سرازیر شد.

- «بابا! ای‌ كاش‌ تو هم‌ امشب‌ بودی.»

جلو رفتی‌ دستی‌ روی‌ قاب‌ كشیدی‌ و سر برگرداندی‌ یاد حرفهای‌ پدر افتادی:

«پدر بزرگت‌ شبهایی‌ كه‌ كمتر ازكار روزانه‌ خسته‌ می‌شد مرا كنار رحل‌ تمیز و چوبیش‌ می‌نشاند و هر بار گوشه‌ای‌ از كتابی‌ را برایم‌ می‌خواند تا معرفت‌ حضرت‌ در وجودم‌ بیشتر از پیش‌ شود و می‌گفت‌ مهدی‌ جان! اگه‌ آقا ظهور كنن‌ ما باید آماده‌ باشیم.»

شبهای‌ سرد زمستان‌ ازخاطرات‌ گذشته‌ یاد می‌كرد، زبان‌ پدربزرگت‌ می‌شد و حرف های‌ او را برایت‌نقل‌ می‌كرد: «پدرم‌ همیشه‌ جمعه‌ها دست‌ ما را می‌گرفت‌ و می برد بیرون‌ از آبادی تا تمرین‌ كنیم؛ تیراندازی، اسب‌ سواری، تمرینهای‌ بدنی؛ آخر هم‌ می‌گفت‌ «مهدی‌ جان! اگه‌ آقا ظهور كنن‌ ما باید آماده‌ باشیم.»

حرفهای‌ پدر پدربزرگت‌ هم‌ متاءثر از آن‌ عهد فامیلی‌ بود.

هنوز یادت‌ هست‌ كه‌ پدرت‌ بارها به‌ تو گفته‌ بود «مهدی‌ جان! الان‌ قدرت‌ قلم‌ از هر چیزی‌ بیشتر است‌ بهتر است‌ تو قلمت‌ را قوی‌ كنی.»

جاهای‌ مختلفی‌ كه‌ در آنها آموختی‌ چگونه‌ قصه‌ روایت‌ كنی‌ را همگی‌ به‌ همت‌ پدر گذراندی، آخر او می‌گفت: «مهدی‌ جان! اگر آقا ظهور كنن‌ ما باید آماده‌ باشیم.»

پدرت‌ را خاك‌ در آغوش‌ گرفته‌ ولی‌ عهد جده‌ات‌ هنوز ادا نشده.

- ساعت... ساعت‌ چنده؟

ساعت‌ مچی‌ات‌ را كه‌ برای‌ وضو گرفتن‌ باز كرده‌ بودی‌ جستجو كردی، به‌ ساعت‌ دیواری‌ نگاه‌ کردی. هنوز یك‌ ساعت‌ و نیم‌ به‌ آنچه‌ پرستار گفته‌ بود مانده.

بیقرار‌ بودی و نمی‌دانستی‌ چه‌ كنی. پرستار می‌گفت:

«طبیعیه‌ همه‌ بار اول‌ همینجورین» ولی‌ او نمی‌دانست، از عهد جده‌ات‌ بی‌ خبر بود و از اینكه‌ آخرین‌ نفر در راه‌ است.

پدرم‌ همیشه‌ جمعه‌ها دست‌ ما را می‌گرفت‌ و می برد بیرون‌ از آبادی تا تمرین‌ كنیم؛ تیراندازی، اسب‌ سواری، تمرینهای‌ بدنی؛ آخر هم‌ می‌گفت‌ «مهدی‌ جان! اگه‌ آقا ظهور كنن‌ ما باید آماده‌ باشیم.»

یاد روز خواستگاریت‌ افتادی؛ همان‌ روز كه‌ فرشته‌ با آن‌ چادر سفید كه‌ گلهای‌ كوچك‌ قرمز داشت‌ رو به‌ رویت‌ نشست‌ و تو از عهدتان‌ گفتی‌ و او كه‌ ذوق‌ كرد و شادی‌ وجودش‌ را گرفت‌ كه‌ عهد جده‌ات‌ را، احتمالاً شما دو نفر كامل‌ می‌كنید، عهدی‌ كه‌ با گوشت‌ و خون‌ فامیلت‌ آمیخته‌ شده‌ بود.

ساعت‌ را نگاه‌ كردی‌ فقط‌ یك‌ ساعت‌ تا نیمه‌ شب‌ مانده‌ بود. تصمیم‌ گرفتی‌ تا بیمارستان‌ پیاده‌ بروی‌ تا هم‌ زمان‌ را، كه‌ سد راهت‌ شده‌ بود بكشی‌ و هم‌ بیقراریت‌ را جوابی‌ داده‌ باشی. سر صندوقچه‌ قدیمی‌تان‌ رفتی‌ و آن‌ عهدنامه‌ فامیلی‌ را برداشتی؛ با اینكه‌ تقریباً حفظ‌ بودی‌ ولی‌ می‌خواستی‌ اگر دوباره‌ در باتلاق‌ انتظار گیر افتادی‌ دست‌ آویزی‌ برایت‌ باشد.

هوای‌ خنك‌ بهاری‌ گونه‌ روی‌ گونه‌ات‌ گذاشته‌ بود و تو خوب‌ احساسش‌ می‌كردی، مخصوصاً وقتی‌ با عطر یاسهای‌ باغچهِ‌ كنار خیابان‌ همراه‌ شد. یاد عطر یاسی‌ افتادی‌ كه‌ فرشته‌ به‌ تو هدیه‌ داده‌ بود. كمی‌ از آن‌ به‌ كتت‌ زدی‌ تا بوی‌ یاس‌ امشب‌ همراهت‌ باشد.

عهدنامه‌ را زیر بغل‌ گذاشتی‌ دست‌ انداختی‌ خیابان‌ خلوت‌ بود. آسمان‌ پر ستارهِ‌ صاف‌ را دیدی‌ كه‌ خودش‌ را توی آب جمع شده در خیابان زیر پایت‌ فرش‌ كرده‌ بود.

- امشب‌ باید نور بارون‌ باشه.

سر بلند كردی‌ ماه‌ كامل‌ بود.

- نیمهِ‌ كدام‌ ماه‌ هستیم؟

حواست جای دیگری‌ بود؛ یادت‌ نیامد.

میلاد امام مهدی ( عج )

- مهم‌ نیست، همین‌ كافیه‌ كه‌ آقا هم‌ وقتی‌ ماه‌ كامل‌ بوده‌ به‌ دنیا اومدند.

قدم‌ از پی‌ قدمت‌ می‌آمد و راه‌ كوتاه‌ می‌شد. از دور بیمارستان‌ را دیدی. ساعت‌ را نگاه‌ كردی‌ چیزی‌ به‌ نیمه‌ شب‌ نمانده‌ بود، همینطور راهی‌ تا بیمارستان.

تیرهای‌ چراغ‌ برق‌ یكی‌ یكی‌ از كنارت‌ عبور كردند تا به‌ بیمارستان‌ رسیدی .

دست‌ در جیب‌ كتت‌ كردی‌ تامطمئن‌ شوی‌ هدیه‌ را همراه‌ آورده‌ای؛ گردنبند جدّه‌ات‌ كه‌ قرار بود از آن‌ مادر آخرین‌ نفر شود.

سوار آسانسور شدی؛ طبقهِ‌ سوم‌ در باز شد؛ توی این‌ طبقه‌ هیچ‌ كس‌ نبود. فامیل های‌ نزدیكت‌ را توی‌ زلزله‌ از دست‌ داده‌ بودی. آنهایی‌ هم‌ كه‌ مانده‌ بودند همه‌ غافلگیر عجله‌ آخرین‌ نفر شده‌ بودند. فامیلهای‌ فرشته‌ هم‌ همگی‌ در شهری‌ دیگر بودند، فقط‌ تو مانده‌ بودی‌ و فرشته؛ سراغ‌ سرپرستار رفتی.

- سلام‌ خانم! فرمودید ساعت‌ 12 بیام؛ اومدم‌ چه‌ خبر؟

- شما آقای‌ مهدیِ...

- بله‌ خودم‌ هستم.

- چند سالتونه؟

- چند روز دیگه‌ 20 سالم‌ تموم‌ می‌شه.

از بالای‌ عینك‌  وراندازت‌ كرد.

- اولیه‌ دیگه؟

- بله!

- پس‌ به‌ خاطر همینه‌ كه‌ یه‌ مقدار دیر شده.

- نه؛ اتفاقاً دو ماه‌ هم‌ زودتر می‌خواد بیاد ور پریده. مطمئنم‌ پسره‌ والا عجله‌ نمی‌كرد.

- یعنی‌ چی؟

- هیچی. من‌ الان‌ باید چكار كنم؟

- باید یه‌ مقدار صبر كنید.

رفتی‌ و روی‌ صندلی‌ نشستی؛ دل‌ توی‌ دلت‌ نبود عهدنامه‌ را باز كردی؛ نام‌ پدر و پدر بزرگ‌ و پدر پدر بزرگت‌ مهدی‌ بود. همگی‌ پسر اول‌ خانواده‌شان‌ بودند.

دوباره‌ شمردی: یك، دو، سه... سیصد و نه، سیصد و ده، سیصد و یازده، سیصد و دوازده‌ و... تو منتظر سیصد و سیزدهمی‌ بودی.

عهدنامه‌ را باز كردی؛ نام‌ پدر و پدر بزرگ‌ و پدر پدر بزرگت‌ مهدی‌ بود. همگی‌ پسر اول‌ خانواده‌شان‌ بودند.

عهدنامه‌ هم‌ نتوانست‌ در مقابل‌ انتظار كاری‌ كند. دفترچهِ‌ كوچكی‌ را كه‌ در آن‌ طرح‌ داستان‌ می‌نوشتی‌ درآوردی‌ و به‌ طرح هایی‌ كه‌ هنوز داستانشان‌ نكرده‌ بودی‌ نگاه‌ انداختی. قلم‌ را از جیبت‌ درآوردی‌ و طبق‌ معمول‌ همیشه‌ كه‌ برای‌ طرحی‌ فكر می‌كردی‌ و چیزی‌ به‌ ذهنت‌ نمی‌رسید توی‌ دفترچه‌ خطهای‌ بی‌ هدفی‌ می‌كشیدی.

پرستاری‌ به‌ سمتت‌ آمد، بلند شدی‌ عهد نامه‌ و دفترچه‌ روی‌ زمین‌ افتاد؛ به‌ سمت‌ پرستار دویدی؛

- خبری‌ نشده‌ آقای‌ پرستار... ببخشید خانم‌ پرستار؟

- نه‌ هنوز ولی‌ دیگه‌ وقتشه.

انتظار همیشه‌ برایت‌ سخت‌ بود. لامپهای‌ راهرو یكی‌ در میان‌ خاموش‌ بودند. با چشم‌ كلید آنها را جستجو كردی، همانجا كنار صندلیت‌ چند كلید بود. اولی‌ را امتحان‌ كردی‌ دومی‌ را و سومی.... لامپها روشن‌ شد زیر لب‌ زمزمه‌ كردی: «امشب‌ باید نور بارون‌ باشه»

عهدنامه‌ و دفترچه‌ را از روی‌ زمین‌ برداشتی، قلمت‌ را جستجو كردی.به‌ نظرت‌ رسید این‌ اتفاق‌ تاریخی‌ را داستان‌ كنی. از بی‌هدف‌ خط‌ كشیدن‌ دست‌ برداشتی:

امام مهدی(عج)

به‌ نام‌ خدا

طرح‌ این‌ داستان‌ نروم‌ از یادم:

با وجود اعلام‌ بی‌طرفی‌ ایران‌ قوای‌ متفقین‌ هنگام‌ جنگ‌ جهانی‌ دوم،آن‌ را تصرف‌ كردند. ضعف‌ حكومت‌ مركزی‌ باعث‌ شد هیچ‌ مقاومتی‌ در برابر این‌ تصرف‌ صورت‌ نگیرد. این‌ عدم‌ مقابله‌ جسارت‌ سربازان‌ اجنبی‌ را بیش‌ از پیش‌ نمود و آنها را برای‌ دست‌ یازیدن‌ به‌ اموال‌ و ناموس‌ مردم‌ آزاد گذاشت. در یكی‌ از شهرهای‌ كوچك‌ حاشیه‌ كویر كه‌ مردمش‌ عمدتاً با هم‌ فامیل‌ بودند، مردها همگی‌ دست‌ به‌ دست‌ هم‌ دادند تا آنها نتوانند داخل‌ شهر شوند. در بیرون‌ شهر نبردی‌ سخت‌ و البته‌ كوتاه‌ در گرفت‌ كه‌ نتیجه‌اش‌ شهادت‌ ‌ مردان‌ بود. بعد از آن‌ سربازان‌ متفقین‌ داخل‌ شهر شدند و از هیچ‌ بی‌ حیایی‌ دریغ‌ نكردند. خانه‌ها آتش‌ گرفت، حرمت‌ها شكسته‌ شد، خونها ریخته‌ شد، اموال‌ غارت‌ شد و..

این‌ عصیانگری‌ به‌ حدی‌ بالا گرفت‌ كه‌ مردم‌ فكر كردند آخرالزمان‌ شده‌ و ظهور حضرت‌ مهدی‌ (عج) نزدیك‌ است؛ همگی‌ دست‌ بر دعا برداشتند تا شاید تعجیل‌ صورت‌ گیرد. آنقدر دعا كردند و منتظر ماندند تا سربازان‌ با‌ دستور فرماندهانشان‌ شهر را خالی‌ كردند. زنی‌ از بزرگان‌ شهر كه‌ حرفش‌ خریدار داشت‌ و به‌ عمّه‌ بزرگ‌ معروف‌ بود، مردم‌ را جمع‌ كرد و به‌ آنها گفت‌ :«اگر امام‌ زمان‌ ظهور نكرد و به‌ یاری‌ ما نیامد یعنی‌ هنوز آن‌ 313 یار كامل‌ نشده‌ و ما كه‌ ادعا می‌كنیم‌ كه‌ او را كمك‌ می‌كنیم، ادعایمان‌ واهی‌ است. این‌ بلا بلایی‌ بود كه‌ به‌ واسطهِ‌ فراموش‌ كردن‌ ایشان‌ بر سرمان‌ نازل‌ شد، حالا من‌ از طرف‌ شما عهد می‌كنم‌ از این‌ به‌ بعد در هر خانواده‌ای‌ اولین‌ پسری‌ كه‌ به‌ دنیا می‌آید نامش‌ را مهدی‌ بگذاریم‌ تا دیگر از یادمان‌ نرود كه‌ ما منتظر ظهور ایشان‌ هستیم‌ و این‌ كار را تا وقتی‌ تعداد این‌ «مهدی»ها به‌ 313 نرسیده‌ ادامه‌ می‌دهیم...»

پرستاری‌ كه‌ تا آن‌ موقع‌ ندیده‌ بودیش‌ به‌ سمتت‌ آمد. رو به‌ رویت‌ ایستاد، سرت‌ را بلند كردی.

- به‌ دنیا اومد؟

پرستار لبخند زد:

- چندمیه؟

- سیصد و سیزدهمی

پرستار شوكه‌ شد:

- سیصد و سیزدهمی؟

- آره... نه! ببخشید حواسم‌ نبود اولیه.

- دوست‌ داشتید چی‌ باشه؟

- پسر باشه.... حالا سالم‌ باشه‌ یا دختر، هیچ‌ فرقی‌ نمی‌كنه!

پرستار از عرق های‌ پیشانی‌ات‌ و رعشهِ‌ دست‌ و از پرت‌ و پلاهایی‌ كه‌ می‌گفتی‌ فهمید كه‌ نباید زیاد معطل‌ كند.

- اگه‌ مژدگانی‌ ما یادتون‌ نره، شما صاحب‌ یه‌ پسر كاكل‌ زری‌ شدید.

دهان‌ پرستار را می‌دیدی‌ كه‌ باز و بسته‌ می‌شد و چشمانش‌ كه‌ هنوز متعجبانه‌ نگاهت‌ می‌كرد. همیشه‌ فكر می‌كردی‌ اگر در چنین‌ موقعیتی‌ قرار بگیری‌ فریادی‌ بزنی‌ كه‌ گلویت‌ آسیب‌ ببیند یا چنان‌ بالا بپری‌ كه‌ از پائین‌ آمدنش‌ پایت‌ طوری‌ بشود ولی‌ بغضی‌ سنگین‌ به‌ جان‌ گلویت‌ افتاده‌ بود و لرزی‌ عجیب‌ گریبان‌ پایت‌ را گرفته‌ بود. بغضت‌ تركید به‌ سمت‌ پنجره‌ دویدی‌ سرت‌ را بیرون‌ كردی؛

- خدایا شكرت!

اشك یکدفعه‌ صورتت‌ را خنك‌ كرد. ماه‌ فروغ‌ ستاره‌ها را كم‌ كرده‌ بود.

- آقا! این‌ هم‌ عهد ما، آخرین‌ غلامت‌ هم‌ اومد، آقا...

بر گشتی‌ عهدنامه‌ را برداشتی‌ و دفترچه‌ و گردنبند را در دست‌ گرفته‌ بودی‌ كه‌ به‌ فرشته‌ هدیه‌ كنی‌ زیر طرح‌ داستانی‌ كه‌ در بیمارستان‌ نوشته‌ بودی‌ قلم‌ را لغزاندی:

«نام‌ داستان: آخرین‌ نفر»

از آثار رسیده به جشنوار آخرین منجی

تنظیم: گروه دین و اندیشه - حسین عسگری

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.