تبیان، دستیار زندگی
سربازان اردوگاه خود را جمع وجور کردند. نذیر، مسئول داخلی اردوگاه، وسط چهار راه ایستاد. صدای باز شدن درهای ورودی اردوگاه، و به صف شدن سربازان دژبانی، خبر از ورود فرد مهمی داشت. اسرا، از وقت بیرون باش، کمال استفاده را
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

رادیوی سحر آمیز (1)

روایت محمّدرضا حسنی سعدی

سربازان اردوگاه خود را جمع وجور کردند.

نذیر، مسئول داخلی اردوگاه، وسط چهار راه ایستاد. صدای باز شدن درهای ورودی اردوگاه، و به صف شدن سربازان دژبانی، خبر از ورود فرد مهمی داشت. اسرا، از وقت بیرون باش، کمال استفاده را می‏کردند. دقیقه به دقیقه‏ی هفت ساعت آزاد باش ،در محوطه‏ی اردوگاه مورد توجه و در برنامه‏ریزی لحاظ شده بود. از همه مهم‏تر، به علت محدودیت محیط و لزوم حفظ توان جسمی، انجام هر فعالیتی مورد استقبال بود و دوستان‏مان، یکی به همراه همشهری، و دیگری با هم آسایشگاهی خود، قدم می‏زدند. گفته می‏شد که هر انسانی باید هفته‏ای 15کیلومتر پیاده روی کند.

سیم خاردار

از سه در اردوگاه، آخرین در باز شد و مردی با حدود 48 تا 50 سال سن، چشمان آبی رنگ، کلاه مشکی، پیراهن تابستانی آستین کوتاه به رنگ خاکی، فانسقه پلاستیکی و سبزرنگ، قیافه مرموز و کم حرف و دلی پر کینه، به نام ضابط خلیل، که احتمالا درجه ستوان یاری و یا ستوان سومی داشت، به داخل  محوطه‏ی اردوگاه قدم گذاشت. او با چشمانی تیزبین. اسرا را که در حال قدم زدن، لباس شستن، غذا پختن و باغبانی بودند، از نظر گذراند. چند سرباز گشتی داخل اردوگاه، در کنار مسئول مربوطه در یک صف و همزمان، به ضابط خلیل احترام گذاشتند. اسرایی که در اردوگاه‏های دیگر او را دیده و با او سر و کار پیدا کرده بودند، از خباثت، حسد و دل پرکینه‏ی او نسبت به اسیران، خاطرات و ماجراهای تلخی تعریف می‏کردند. همین خصایص باعث شده بود که او را ضابط ذلیل و یا ضابط خبیث بخوانند.

ضابط، با نگاهی مرموز، جستجوگر و دقیق، در تمام اردوگاه می‏گشت، احتمالاً نقشه‏ای در سر می‏پروراند. او از آن گروه آدم‏هایی بود که کم‏تر کلاه سرشان می‏رفت. اسیران هم بند می‏گفتند: هر که از او نترسد...»

سربازان اردوگاه، همگی از او حساب می‏بردند. ضابط در زرنگی مثال نداشت؛ اما با این وجود، و علیرغم آن همه تیزهوشی، هرگز به گرد پای محسن هم نمی‏رسید.

محسن، اسیری که ظاهری روستایی، ساده، بی‏آلایش و غیر سیاسی و زحمت‏کش به خود گرفته بود.

اکثر کارهای بنّایی و نظافت اردوگاه را انجام می‏داد. او در بحث و جدال‏های سیاسی، به عراقی‏ها می‏گفت که بی‏سواد است و از سیاست چیزی نمی‏داند. آنها هم واقعاً پذیرفته بودند که او آدمی عامی و زحمت‏کش بوده و کاری به سیاست ندارد؛ در حالی که همین محسن آقا، با خون‏سردی تمام، رادیوی جیبی کوچک را در اردوگاه و در میان نگهبانان عراقی پنهان و نگهداری می‏کرد.

ضابط در زرنگی مثال نداشت؛ اما با این وجود، و علیرغم آن همه تیزهوشی، هرگز به گرد پای محسن هم نمی‏رسید.

ظاهراً خبر وجود رادیو در اردوگاه، به عراقی‏ها رسیده بود.

حتماً یکی دو نفر جاسوس، خبرهای داخل اردوگاه، و نیز مطلع بودن اسرا از اخبار ایران را به آنان گزارش کرده بودند؛ و چنین بود که ضابط خلیل به کمک ایادی و افراد تحت امرش، به دنبال کشف منبع این دگرگونی، شب از روز نمی‏شناخت.

هر روز بازرسی و تفتیش بود. حتی یک روز، نماینده‏ی صلیب سرخ که به اردوگاه آمده بود، به ما خبر داد که از او خواسته‏اند با وساطت، رادیو را از اسرا گرفته و به مسئولین اردوگاه تحویل دهد؛ و در این صورت، کسی مشمول مجازات نمی‏شد. از آنها اصرار بود و از ما انکار، ولی انکارها چیزی را تغییر نمی‏داد؛ چرا که عراقی‏ها به یقین رسیده بودند که رادیویی در اردوگاه وجود دارد.

آزادگان کی واپسی

یک روز صبح زود، سوت آمار به صدا درآمد. همه با شتاب خودشان را به صف آمار رساندند. تمام درهای آسایشگاه قفل شد. حدود بیست نفر سرباز، بیل و کلنگ به دست، وارد اردوگاه شدند. مسئول‏شان آنها را به دو گروه تقسیم کرد. گروهی به سمت راست و گروهی به سمت چپ رفتند وجود محمد گاوی، که قبلاً افتخار گرفتن یک رادیو از اسرا را در پرونده‏ی خود داشت، همه را به این باور رساند که این بازرسی صرفا به خاطر پیدا کردن رادیو است. از طرف دیگر، بازرسی بدنی نیز شروع شد؛ با دقتی که حتی یک سر مو و نوک قلم، از چشم آنها دور نمی‏ماند. در پایان بازرسی، محسن آقا را صدا کرده و به او هم کلنگی دادند. او به همراه سربازان عراقی. هر کجا را که لازم بود، می‏کند. اگر موزاییکی لق بود. به سرعت کنده و زیر آن کاوش می‏شد. هر شکاف دیوار، سوراخ، چاله و گودالی که کمی شکل مشکوک داشت، با بیل و کلنگ زیر و رو می‏شد و محسن با صبر و طمأنینه‏ی خاص خودش، بیشتر کارهای شاق و سخت آنها را انجام می‏داد. تمام اسرای اردوگاه در دل خداخدا می‏کردند. آیه‏ی امن یجیب... و ذکر و جعلنا... نذر صد یا هزار صلوات، دعا و ندبه، تنها راه نجاتی بود که به ذهن می‏رسید و همه به عنوان بزرگ‏ترین حربه، به آن توسل جسته بودند. قلب‏ها چنان تند می‏تپیدند که گویی هوای بیرون پریدن از سینه را دارند. کسی حرف نمی‏زد و نفس‏ها حبس و سینه‏ها پر تپش بود. کسی فراموش نکرده بود که چند روز قبل از آن، آمار پرده گوش‏هایی که به علت سیلی خوردن از سربازان عراقی، پاره و خونین شده بود، از بهداری اردوگاه درز کرده و توصیه شده بود که حتی المقدور، بهانه‏ای به دست این دژخیمان داده نشود و از درگیری اجتناب شود.

اکثر قریب به اتفاق اهالی اردوگاه، نمی‏دانستند که هم اکنون رادیو  کجاست؟

آیا در جای امنی قرار دارد؟ و آیا ممکن است که از خطر محفوظ بماند!؟

بله، جای رادیو در کنار عراقی‏ها امن بود.چه کسی می‏ توانست بهتر از آنها مراقب آن باشد؟

آنچه در حال وقوع بود، به شدّت بر اضطراب و نگرانی تمام 1945 اسیر اردوگاه می‏افزود و در دل دعا و خداخدا می‏کردند. از دست‏ دادن احتمالی تنها رادیوی اردوگاه، یک نگرانی، و عواقب آن، مانند شکنجه و تنبیه، نگرانی بزرگ‏تری بود. به ظاهر، کسی خون سردتر از آقا محسن به نظر نمی‏آمد، اما از درونش کسی خبر نداشت؛ و عجیب آنکه اکثر قریب به اتفاق اهالی اردوگاه، نمی‏دانستند که هم اکنون رادیو  کجاست؟

آیا در جای امنی قرار دارد؟ و آیا ممکن است که از خطر محفوظ بماند!؟

بله، جای رادیو در کنار عراقی‏ها امن بود.

چه کسی می‏ توانست بهتر از آنها مراقب آن باشد؟ آقا محسن رادیوی کوچک را در ساق چکمه‏ی خود جا داده بود و پا به پای عراقی‏ها، برای یافتن آن هر کجا را که امر می‏شد، می‏کند. محسن در آن لحظات التهاب و بحران، با تمام اجزای وجود خود، رادیو را در کنار ساق پای خود حس می‏کرد. بیان این نکته بسیار راحت، اما احساس و لمس آن در چنبره‏ی مشتی دژخیم، بسیار دلهره‏آور است.

به هر حال، رادیویی که سربازان عراقی از صبح به دنبال آن بودند، در تمام لحظات در ساق چکمه، به همراه آنها بود و آنها هرگز این نکته به عقل‏شان نرسید، و پس از چندین ...                                                             ادامه دارد ... .


منبع :

شمیم عشق