تبیان، دستیار زندگی
ابوالقاسم عیسی مراد چند روزی از اسارت می گذشت، فصل جدیدی آغاز شده بود. رزمندگان دیروز، اسیران امروزند و لحظه لحظه های اسارت سخت تر می شد. از همه فشارها و خستگی ها و گرسنگی ها و تشنگی های شب
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

البلاء للولاء

آزاده ، ابوالقاسم عیسی مراد : چند روزی از اسارت می گذشت، فصل جدیدی آغاز شده بود. رزمندگان دیروز، اسیران امروزند و لحظه لحظه های اسارت سخت تر می شد.

گل سرخ و سیم خاردار

از همه فشارها و خستگی ها و گرسنگی ها و تشنگی های شب عملیات و از آن كه بگذریم آلام اسارت و برخوردهای غیر انسانی و ناجوانمردانه عراقی ها همگان را متحیر كرده بود. شكنجه های جسمانی و روانی و انواع تبلیغات سوء و تحقیر و توهین بیداد می كرد. در محكمه مجازات اسرا جز شلاق حاكم نبود. اوایل اسارت، جهنمی را ایجاد كرده بودند كه آدمی آرزوی مرگ می كرد، تاریكخانه اربیل و سلول های استخبارات بغداد و ناصریه با همه شكنجه های مخوف و وحشتناكش به كمك منافقین و همه محدودیت ها و ممنوعیت های شدیدش كه حتی اسرا را از نعمت آب و هوا و حقوق اولیه زنده ماندن محروم می كرد، خود حكایاتی جداگانه را می طلبد. روزها و شب هایمان چون شام تار شده بود. آنچه هرگز از اسرا جدایی نداشت شلاق و شكنجه بود و ایجاد انواع فشارها و لاغیر. مجروحین جنگ تحمل مصائبی مضاعف را به بلندای روح مقاوم خویش هموار می كردند. هزاران درد را جز توكل و توسل، درمانی نبود و كسی آرامش دل ریشمان نمی داد جز ذكر قدسی آن مهربان. در تنهایی اسارت با همه تنگناها و وحشی گری های ناجوانمردانه عراقی ها فقط خدا آرامش مان می داد. اگر خاطرات تلخ آن ایام را رقم زنیم كتابی است مستقل با حوادث و وقایع بی شمارش.

ناگفتنی های اسارت را به تصویر عینی درآوردن، كاری صعب و مشكل است. اسارت هر گوشه اش جلوه های درد و بلا را تداعی می كرد، چرا كه البلاء للولاء. هر روز پردردتر از روز قبل، مرگی تدریجی به همراه داشت و ارمغانی جز شكنجه را بر اسیران حمل نمی كردند. هماره شلاق ها بر ابدان نحیف می رقصیدند و حاكمان ظلم جز منطق كتك كاری و تاسی به قوام نابكار ضد علوی، سودایی در سر نداشتند. دنیای اسارت با همه عوالم فرق می كرد. یاد اسارت كاروانیان جامانده از قافله سالار عشق حسین بن علی (ع) تداعی می شد، كبودی ابدان اسرای كربلای حسین در دل ها غوغا می كرد. درونی آتشین با آه دل زینب(س) همنوا و همناله می شد و فقط می سوخت و می ساخت. اسرا را برهنه بر روی شن های داغ تابستان عراق در رمادیه داخل محوطه اردوگاه به حالت سجده نشاندند. شلاق به دستان و باتوم به دستان در مستی غرور حیوانی خود قهقهه های شیطانی سر می دادند و گهگاهی افسران با همه قساوت های جلاد گونه و ناجوانمردانگی، كلامی به تحقیر و تمسخر می راندند و بر پیروزی ظاهری شان بر اسیر گرفتن مان فخرمی فروختند و با چوبدستی شان اقدام به كوفتن شلاق بر ابدان و سر و روی اسرا می كردند كه آدمی به یاد چوب خیزران یزیدیان در محفل كاروان اسرای كربلامی افتاد.

عده ای با همه ابزار شكنجه با اشاره افسران به اسرا هجوم آوردند. نمی دانم چه قدر زدند ولی می دانم كه همه نقش بر زمین شده بودیم و هماره با ذكر یا حسین و یا زهرا و الله اكبر و... فریاد می كشیدیم. بدن ها نای حركتی نداشت، مجروحین هم كتك می خوردند. فقط می دانستیم كه شهادتین زمزمه می كنیم اشهد ان لااله الاالله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان امیرالمومنین علیا ولی الله. فضایی معنوی ایجاد شده بود، كارگران و خدمه ها هم در شكنجه شریك شده بودند و هر كس با هر چیزی كه در دست داشت حواله می كرد. لحظاتی بعد با كوله باری از وسایل و تجهیزات مخصوص اسارت با كتك كاری روانه آسایشگاه مان كردند. تشنگی و بی رمقی و شكنجه ها و همه عذاب ها، اسرا را خسته كرده بود. چند دقیقه ای كه در آسایشگاه جای گرفته بودیم چندین بار دژبان های عراقی بی بهانه و با بهانه های مختلف كتك مان می زدند. یكی از اسرا به نام آقا مرتضی كه از بچه های بسیجی گیلانی و اندكی هم در جبهه مجروح گردیده بود، در گوشه آسایشگاه قرار داشت. عراقی ها چند بار به سراغش رفتند. همان طور كه همه كتك می خوردیم، آقا مرتضی هم كتك می خورد. او فریاد می كشید و جملاتی از جمله یا زهرا (س)، یا حسین (ع)، الله اكبر، خمینی رهبر، مومنین جهاد بنمایید در راه خدا، مرگ بر صدام، مرگ بر آمریكا و... می گفت.

اسارت

لحظاتی بعد، پس از خروج عراقی ها از آسایشگاه به كنار آقا مرتضی رفتم و بغلش كردم و او را بوسیدم و به ایشان گفتم: عزیزم! قدری تحمل كن، توكل بر خدا كن. او آرام سرش را تكان می داد و لحظاتی چند نگذشته بود كه برای چندمین بار درب آسایشگاه باز شد و دو نفر با لباس بهیار نظامی وارد آسایشگاه شدند. در حالی كه آمپولی نیز در دست داشتند ظالمانه به كنار آقا مرتضی رفتند. دست و پایش را محكم نگه داشتند و سپس آمپولی را به زور به او تزریق كردند. حال خدا می داند آمپول چه بود و چه مایعی در آن وجود داشت، ولی همین قدر دیدیم پس از لحظاتی كوتاه آقا مرتضی آرام دراز كشید و نقش بر زمین شد و آرام آرام به لقاء الله پیوست. پیش خود گفتم:

یوسفا در حسن رویت مانده ام
واشگفتا خود به حیرت مانده ام
عالمی مجنون كردار تو است
صد زلیخا مست دیدار تو است

آقا مرتضی مانده بود و اسرای آسایشگاه. همان همرزمان دیروز جبهه و هم اسارتی های امروز كه در دست اجنبی های از خدا بی خبر، نای نفس كشیدن را ندارند. سكوتی مرگبار همه اسرا را در خود غرق نموده بود. آقا مرتضی نه تكبیری می گفت و نه فریاد و كلامی از او صادر می شد. نگاه معصومانه ولی غرق در خشم، شدت غم جانكاه این فقدان را مضاعف می نمود. بی انتظار نبود كه هر كس آینده نه چندان دورش را چنین ترسم بنماید. در این درد، همگان مات و مبهوت به جنازه مطهر شهید آقا مرتضی خیره شده بودیم كه عراقی ها جنازه عزیز شهید مان بسیجی قهرمان را داخل پتو پیچیدند و از اردوگاه خارج كردند و گفتند كه او را پشت خاكریزهای اطراف كمپ اسرا دفن كردیم.

  آری، چنین شد كه آقا مرتضی همچون آقای مظلومان تاریخ، آقا موسی ابن جعفر(ع) با هزار درد و شكنجه و غربت به شهادت رسید. البته بی جهت نیست كه بگوییم چندین مورد از اسیران، این چنین در دیار غربت و اسارت به شهادت رسیدند و بر ما آلامی مضاعف به ارمغان آوردند و از آن موارد محمد آقا از گیلان و احمد آقا از خراسان و... بودند كه همه خاطراتی دردناك بر سینه ما حك كرده اند. یاد آنها را در پیروی از فرامین اسلام و مستحكم ماندن در خط توحید و ولایت، زنده نگه داریم.


منبع :

روزنامه رسالت