تبیان، دستیار زندگی
دوگانگی شخصیت محمدرضا و ریشه های آن ( قسمت چهارم) در قسمت قبل به این مطلب پرداختیم كه چرا محمدرضا پهلوی از درك روح معنوی ملت ایران غافل بود . اینك در ادامه می خوانیم ... یكی از متفكران و نظریه پردازان فرانسوی  «خیال» را...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چرا محمدرضا ، غرب را به عنوان تكیه گاه خود انتخاب كرد؟

 دوگانگی شخصیت محمدرضا  و ریشه های آن ( قسمت چهارم)

در قسمت قبل به این مطلب پرداختیم كه  چرا محمدرضا پهلوی از درك روح معنوی ملت ایران غافل بود  . اینك در ادامه می خوانیم ...

یكی از متفكران و نظریه پردازان فرانسوی  «خیال» را تقسیم بندی نموده است. او معتقد است كه خیال ، یا استحكام است یا اكتشاف. "خیال استحكام " را ایستا و منجمد می نامد و" خیال اكتشاف" را پویا و فعال.

در  روان شناسی  ، با تفكیك  شخصیت  های فعال و منفعل ، شخص تیپ های منفعل به دلیل شرایط نامساعد  تربیتی،  خصوصاً دوران كودكی، به آینه ای تبدیل می شوند كه انعكاس محیط را دارند و قدرت دخل و تصرف و تغییر اوضاع را ندارند.

شخص ِ منفعل، توانایی هیچگونه تغییری را در  محیط زندگی  خود ندارد و صرفاً یك مقلّـد و دنباله رو چشم و گوش بسته باقی می ماند. اما انسان فعال نسبت به هر پدیده ای و عامل مسلط بیرونی عكس العمل نشان می دهد . او سعی و كوشش فراوان می كند تا با تغییر محیط ، بر آن مسلط شود.

شخصیت  شاه یك تیپ منفعل بود و به همین دلیل سوئیس برای او محیطی دلچسب جلوه می كند. چون زیبایی آنجا انعكاسی آینه وار در ذهن محمدرضا دارد. فشارهای روحی دوران كودكی محمدرضا، در سنین بالا  نیز او را رها نمی ساخت و حمله و هجوم سركوب ها، اضطراب ها و ترس ، به انحاء مختلف بر او احاطه داشت.

در  روان شناسی  ، چنین حالاتی یعنی حضور دوران كودكی در سنین بالا را به "روان پریش" و"روان نژند" تقسیم بندی كرده اند. "فروید" روان پزشك اطریشی ، در این خصوص مثالی می زند  كه بسیار گویاست. او می گوید:" سركوب یك خواست در دوران كودكی و نوجوانی  نابود و ناپدید نخواهد شد ، بلكه به صورت مزاحم باقی خواهد ماند."

او می گوید:" فرض كنید شخصی در یك تالار مشغول سخنرانی است و در میان سخنرانی او شخص دیگری وارد می شود و شروع به سر و صدا و فحاشی به سخنران می كند. مأمورین ، آن شخص را از تالار بیرون می كنند و درِ تالار را می بندند و سخنران به صحبت ادامه می دهد. اما آن شخص مزاحم با مشت به درب می كوبد و از این طریق مزاحمت ایجاد می كند.

فروید می گوید یك خواست سركوب شده با گذشت زمان همان نقش مشت كوبیدن فرد مزاحم به درِ تالار را دارد." مارگارت لاینگ در كتاب "مصاحبه با شاه" می نویسد:

شاه چون كار و وظیفه ای نداشت، روزها را با ثریا به اسب سواری، شنا و بازی هندبال می گذراند. كم كم مثل ناصرالدین  شاه  كه در سال های آخر سلطنت ، شب و روزهای دربارش را با  بازی  ها و شوخی های عجیب و غریب می گذرانید، محمدرضا پهلوی نیز اوقاتش را با بازی های كاملاً بچگانه، شوخی و حتی دلقك بازی می گذرانده  تا حدی كه مثل یك كودك ، همیشه احساس درونش را هم ارضاء می نمود. ثریا به یاد می آورد: "مثلاً وسط تماشای یك فیلم ، او یكهو یواشكی از كنار مهمان ها از اتاق بیرون می خزید، وقتی داستان فیلم به جاهای حساس رسیده بود، ناگهان صدای عوعوی سگ همه را تكان می داد؛ ولی بعد معلوم می شد كه اعلیحضرت بوده اند كه صدای عوعوی وحشتناك سگ را در می آوردند. در موردی دیگر هنگام بازی بریج، ناگهان تمام خانم ها با جیغ از روی صندلی هایشان بالا پریدند چون دیدند كه از روی دامن هایشان عنكبوت و رتیل و قورباغه بالا می رود... اینها اسباب بازی هایی بودند كه شاه از آمریكا برای خودش آورده بود." ثریا این شوخی ها را احتمالاً به این حساب می گذاشت كه تنش روحیه شاه را كاهش می دادند. خودش تازگی ها شروع كرده بود به خواندن كتاب های روان شناسی یونگ و فروید... می گوید:" این كتاب ها به من كمك می كردند كه او را دلداری بدهم، چون گهگاه به  افسردگی  ها و لحظات عبوسی دلمرده ای فرو می رفت."

در واقع هجوم سركوب های كودكی باعث اَعمال و حركات شاه می شد. زمان چنین شوخی هایی، از سوی شاه آن هم با در آوردن صدای سگ بسیار مهم است. شاه در زمانی دست به چنین كارهایی می زند كه دكتر مصدق كاملاً  او را از كار بركنار كرده و به تعبیر دیگر از او خواسته "سلطنت" كند نه "حكومت".  بحران و فشارهای روحی با هجوم افكار كودكی ارتباط تنگاتنگ دارد . به تعبیر دیگر صدای كوبیدن در، طبق گفته فروید در زمان بحرانی شدن وضعیت، در تالار ذهن بیشتر می شود و فرد را از خود بی خود می كند به طوری كه  ارزیابی صحیحی از اعمال و رفتار خود  ندارد و شخص را دچار مسخرگی و مضحكه بودن می كند و سخنرانی و آنچه را كه باید بگوید  فراموش می كند، یا در گفتار او پراكندگی و اختلال به وجود می آید.

شاید خواننده تصور كند  كه شوخی و خنده امریست طبیعی، برای تخلیه و شاد بودن. اما باید به این نكته ظریف اشاره كنیم كه خط  ظریف و باریكی در مرز میان شادی و مزاح و لودگی ( مسخرگی ، كارهای مسخره انجام دادن ) بیمارگونه وجود دارد. تفاوت اولی با دومی در اینست كه شكل ظاهری رفتار و گفتار و خنده و تلاش با زیر ساخت خود منطبق باشد كه در دومی چنین نبوده و در  تعارض  كامل است؛  به همین دلیل نوعی فرسودگی و انهدام را ایجاد می كند. صرف این گونه انرژی در جهت منفی ، انرژی " عصبی  شده" نام دارد كه نتایج آن خستگی، ویرانی و تخریب است.

بسیاری از حالات و رفتارهای انسان ها اگر چه شباهت های عجیبی با یكدیگر دارند اما با دقت و نگرشی ظریف و روان شناسانه، در دو دنیای جداگانه سیر می كنند . به طور مثال ، بسیاری از افراد ادعای انقلابی بودن و مبارزه با شاه را داشتند.این افراد دو گروه بودند:

آنان كه در مبارزات خود با زیرساخت اعتقادی خویش هیچ تعارضی نداشتند و تحت شدیدترین شكنجه ها مقاومت می كردند ؛ اما دسته دیگر به محض بالا رفتن فشار، به دست بوسی و در بعضی موارد به همكاری می افتادند. دلیل آن روشن است؛ تظاهر به انقلابی بودن ، نوعی مطرح كردن خود و حفظ موجودیت فردی بوده و در تعارض با زیرساخت اعتقادی- كه حفظ خود است- می باشد و به محض آغاز شكنجه و به خطر افتادن موجودیت فردی بلافاصله فرد اعتراف و عذرخواهی می كرد.

شاه به تدریج وارد مراحل جدید زندگی می شد ؛ چه از بُعد وظایف اجتماعی و سیاسی و چه از نظر خانوادگی او می بایست تشكیل زندگی مستقلی را پی ریزی كند و به همین دلیل باید به زودی ازدواج می كرد. یكی از معضلات و مصائب  شاه  این بود كه هیچ گاه اجازه انتخاب نداشت و صرفاً گوش های بازی برای شنیدن فرمان ها داشت. دستوراتی كه به او از كودكی تا آخرعمر داده می شد، ابتدا از سوی رضاخان و بعد از طرف انگلیسی ها و سپس توسط آمریكایی ها . محمدرضا به تدریج به شیوه مذكورعادت كرده بود و برای انجام هر كاری در وهله اول باید به چشمان ترسناك پدرش و بعد به سفیران انگلیس و آمریكا فكر می كرد.

ازدواج محمدرضا از سوی انگلیس طراحی شد و رضاخان آن را به اجرا گذاشت. كاندید این ازدواج " فوزیه" دختر ملك فؤاد و خواهر ملك فاروق بود. شاه در مصاحبه با فالاچی در مورد ازدواجش با فوزیه می گوید:" حس وظیفه شناسی همواره در من قوی بوده است  لذا وقتی پدرم به من گفت:« با پرنسس فوزیه ازدواج كن" حتی یك لحظه فكر نكردم كه مخالفت بكنم یا حتی بگویم" او را نمی شناسم" . من زود پذیرفتم زیرا وظیفه ام این بود كه زود بپذیرم.»

هر چند شاه تسلیم كوركورانه خود را در مقابل خواست رضاخان و انگلیس توجیه می كند و می گوید: « آدم یا شاه است یا شاه نیست؛ اگر  شاه  است ، باید هم مسئولیت ها و هم وزنه موقعیت شاهی را بپذیرد، بی آن كه تسلیم تأثرات یا توقعات یا دردهای موجودات فانی بشود."»

او به گونه ای سخن می گوید كه گویی صفت ِ شاهی به كسی اطلاق می شود كه فاقد احساس و روح زندگی باشد. در داستانی از «جورج اورول»  قهرمان داستان در جایی كه باید كاری را انجام دهد، نمی دهد و در مواقعی كه باید آن كار را انجام ندهد، سخت تلاش می كند تا انجام پذیرد.

شاه در هنگام انتخاب همسر و ازدواج ، نمی تواند با احساس خود و مصلحت مملكت و آمیخته ای از آن دو ، همسر خود را انتخاب كند و مدعی است كه وظیفه شاهی فاقد احساس و یا توقعات یا دردهای موجودات فانی است ؛ اما در جایی كه می بایست قدرت مافوقی خود را نشان دهد پا به فرار می گذارد.

محمدرضا در تمام طول عمر خود در دوران و شرایطی كه نیاز به یك تنفس داشت تا از معیارها و موقعیت عقلی برخوردار شود، كاملاً از آن محروم ماند و هنگامی كه شرایط برای او مساعد گردید و تمركز ، قدرت و پول فراوان در اختیار داشت، شخصیت انسانی او دیگر از دست رفته بود و عقل بهره برداری صحیح از آن موقعیت را نداشت.

او همه چیز را قربانی این بت پوشالی خود می نمود تا این كه سرانجام در بهمن 1357 توهمات او با ظاهری پرهیبت و باشكوه،  اما موریانه زده در هم فرو ریخت.

شاه در دوران اوج حاكمیت خود و با در دست داشتن تمامی ابزارهای كلیدی حكومت ، و حمایت بی چون و چرای قدرت های بزرگی چون آمریكا و انگلیس ، و ثروت بی حد و حصری كه از فروش نفت عاید كشور می شد،  به دلیل بیماری شدید روحی ، تسلط كامل ضمیر ناخودآگاه ، بروز و فوران عقده های سركوب شده ، و انتقام و كینه ورزی شدید نتوانست آنچه به طور حقیقی می بایست داشته باشد را كسب كند . به همین سبب فاقد قدرت، تمركز و افتخارآفرینی یك رهبر و یا یك شاه بود.

ادامه دارد ...

در قسمت بعد به ادامه علل تزلزل اراده شاه خواهیم پرداخت.