تبیان، دستیار زندگی
دامنه تخیل مولانا و آفاق بینش او چندان گسترده است که ازل و ابد را به هم می‌پیوندد و تصویری به وسعت هستی می‌آفریند. بعضی از تصاویر شعری او ممتازند و سراینده را می‌شناسانند. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دامنه تخیل مولوی در غزلیات شمس

«غزلیات شمس»

قسمت اول ، قسمت دوم :

دامنه تخیل مولوی در غزلیات شمس

دامنه تخیل مولانا و آفاق بینش او چندان گسترده است که ازل و ابد را به هم می‌پیوندد و تصویری به وسعت هستی می‌آفریند. بعضی از تصاویر شعری او ممتازند و سراینده را می‌شناسانند.

مولانا زیبایی را در عظمت و بیکرانگی می‌جوید. عناصر سازنده تصاویر ممتاز شعری او مفاهیمی هستند از قبیل مرگ و رستاخیز و ازل و ابد و عشق و دریا و کوه.

اگر هم عناصری تصویری را – چنان‌ که رسم و ضرورت همه شاعران است – از شاعران دیگر وام می‌گیرد، بار عاطفی این تصاویر که از جهان چبینی و دید او نسبت به هستی ناشی می‌شود، بدان ها معنی تازه‌ای می‌بخشد.

این تصاویر تکراری در شعر او حرکت و حیات بیشتری دارند. نرگس (رمز چشم)، سوسن (رمز خموشی در عین زبان‌داری)، بنفشه (رمز سر به گریبانی و سوگواری) در شعر او زندگی تازه‌ای یافته‌اند و خواننده احساس نمی‌کند که این همان نرگس و سوسن و بنفشه شعر رودکی و منوچهری و فرخی است. این تصاویر اگر در شعر آن شاعران جنبه آفاقی داشت، در شعر مولانا جنبه انفسی پیدا می‌کند. در آن سوی نرگس و سوسن و بنفشه مولانا، انسان و مسایل حیات انسانی با همه دامنه و وسعت خود نهفته است.

همچنین تصاویر شعر مولانا از ترکیب و پیوستگی ژرف‌ترین و وسیع‌ترین معانی پدید آمده است. دل مولانا «طوماری» است «به درازای ازل و ابد» و هجرانش «ابدسوز» است.

از آن جا که مخاطب او انسان، انسان کامل و گاه وجود مطلق و ذات بیکران «صورت بخش جهان» است، عظمت عناصر سازنده تصویرهای او امری طبیعی است. نخستین غزل دیوان شمس با این بیت آغاز می‌شود:

«ای رستخیز ناگهان، ای رحمت بی‌منتها/ای آتش افروخته در بیشه اندیشه‌ها»

که در آن عناصر تصویری (رستاخیز، رحمت بی‌منتها، آتش افروخته در بیشه– آن هم بیشه اندیشه‌ها) از معانی وسیع و بیکران هستی برگزیده شده است.

تشخیص personal fiction نیز در تصاویر شعری مولانا ممتاز است. در این تشخیص حیات و حرکت بارزتر است، به طوری که به اعتباری تعبیر تشخیص را به تصاویر او مخصوص می‌دارد. تصاویری چون «دست روزگار» و «چشم زمانه» در اشعار شاعران دیگر در بافتی به کار رفته است که آن ها را در حد یک اضافه استعاری نگه داشته است.

اما وقتی مولانا می‌گوید: «بیار آن جام خوشدم را که گردن می‌زند غم را» یا: «پیش آب لطف او بین آتشی زانو زده» یا:«گر غمی آید گلوی او بگیر» یا:«گردن بزن خزان را چون نوبهار گشتی» آدمی در آن ها حس و حرکت و زندگی را به گونه‌ای بارز می‌بیند. شاید علت، کاربرد فعل در ساختمان این «تشخیص»ها باشد: «اندیشه را خون ریختن» یا «اندیشه را آویختن» یا «وضوی توبه را شکستن» یا «سواری باده بر کف ساقی» در:

«خنک آن دم که صلا در دهد آن ساقی مستان/که کند بر کف ساقی قدح باده سواری»

همه و همه تصاویری از معانی تجریدی را که در قلمرو تأملات و عواطف اوست با تصویرهای خاص خود ملموس و منجز ساخته شده است. در شعر او «سکوت» «نقل ریخته» می‌شود (خلوتیان گریخته نقل سکوت ریخته) و «ناله درختان» را در خزان می‌توان «نوش کرد» و حالات درونی به حادترین وجهی جلوه‌گر می‌شود:

«صنما، ببین خزان را بنگر برهنگان را/ز شراب همچو اطلس به برهنگان قبا ده»

که حالت مستی و کیفیتی را که از گرمی شراب حاصل می‌شود تصویر می‌کند یا:

«چو آینه ز جمالت خیال چین بودم»

که تصرفی است بدیع در حوزه حواس انسانی. یا:

«اندرین شهر قحط خورشید است»

«قحط خورشید»! چون او نور را هم خوردنی می‌داند: «من نور خورم که قوت جان است».

بگذریم از تصویرهایی که ویژه خود اوست و در هیچ مقوله‌ای از مقولات بلاغی نمی‌گنجد:

«ای می، بترم از تو من باده ترم از تو/پر جوشترم از تو آهسته که سرمستم»

یا:

«ای باده در باده، ای آتش در آتش!»

یکی از خصایص عمده تصویر او صبغه سورریالیستی و حضور ضمیر ناهشیار است در تصویرهای او که رسیدن به آن ها از رهگذر تداعی آگاهانه و منطقی میسر نیست:

«آب حیات خضر را در رگ ما روانه کن/آینه صبوح را ترجمه شبانه کن»

«آینه» از عالمی است و «ترجمه» از عالمی دیگر و هیچ ذهن منطقی و هشیاری از «آینه» به «ترجمه» کشیده نمی‌شود. تنها «حالت معرفت رویا»ست که تصویرهایی از این دست می‌آفریند.

یا وقتی می‌گوید:

«زهی سلام دارد ز نور دمب دراز»

نمی توان باور کرد که شاعر با هشیاری ضمیر، برای «سلام» «دمبی دراز از نور» تصور کرده است.

در حقیقت، او بارها خود را در دنیای شعر و الهام شعری بی‌خویشتن معرفی کرده است:

«ای که درون جان من تلقین شعرم می‌کنی/گر تن زنم خامش کنم، ترسم که فرمان بشکنم»

یا:

«خون چو می‌جوشد منش از شعر رنگی می‌دهم»

زبان شعری غزلیات شمس

دیوان شمس، به لحاظ گستردگی واژگان، در میان مجموعه‌های شعر زبان فارسی، به خصوص در میان آثار غزلسرایان، استثناست. این گسترش و تنوع، ناشی از وسعت دامنه معانی مورد نظر مولانا و تعبیرات اوست. به خلاف بسیاری از شاعران گذشته که خود را در تنگنای واژگان رسمی محدود می‌کرده‌اند، مولانا کوشیده است تا زبان را در شکل جاری و ساری آن به خدمت گیرد. در حقیقت، معانی فراوان و لحظه‌های متنوع و حال ها و تجربه‌های بی‌شمار، استفاده از واژگانی زنده‌تر و فراخ‌تر را ایجاب کرده است.

علاوه بر استعمال کلمات و تعبیرات خاص لهجه مشرق ایران، بویژه خراسان (مثلاً «گود» و «خوهد» به جای «گوید» و «خواهد»)، که در نزد سیف‌الدین فرغانی نیز می‌توان سراغ گرفت، توجه عجیب مولانا به زبان گفتار و زبان توده مردم موجب تشخص زبان شعری و گستردگی بیشتر واژگان او شده است.

از نظر مولانا زبان وسیله تفهیم و تفاهم است و درست و نادرست آن را کاربرد عامه اهل زبان تعیین می‌کند. آن چه مردم می‌گویند ملاک صحت است نه منحصراً آن چه در واژه نامه‌ها و در آثار ادیبان ثبت شده است. داستانی که در «مناقب العارفین» افلاکی (ج2/719) آمده نمایش گر این نظر مولاناست:

«همچنان منقول است که روزی حضرت مولانا فرمود که آن قلف را بیاورید. و در وقت دیگر فرمود که فلانی مفتلا شده است؛ بوالفضولی گفته باشد که قفل بایستی گفتن و درست آن است که مبتلا گویند. فرمود که موضوع آن چنان است که گفتی، اما جهت رعایت خاطر عزیزی چنان گفتم، که روزی خدمت شیخ صلاح‌الدین مفتلا گفته بود و قلف فرمود. درست آن است که او گفت؛ چه اغلب اسما و لغات موضوعات مردم در هر زمانی است– از مبدأ فطرت.»

خود مولانا نیز گاهی در شعرش همان صورت رایج گفتاری را اختیار کرده است:

«هم فرقی و هم زلفی، مفتاحی و هم قلفی/بی‌رنج چه می‌سلفی آواز چه لرزانی؟»

در دیوان شمس از این قبیل کاربردها فراوان است.

باز با همین دید – که می‌توان آن را دید زبانشناختی توصیف کرد – واژه‌هایی در شعر به کار برده که به ظاهر هموار و خوشاهنگ نیستند (واژه‌هایی از عربی و ترکی که در اشعار معاصران او دیده نمی‌شود) اما این درشتی ها و ناهمواری ها در سیلاب عاطفی و موج موسیقی شعر او نرم و هموار می‌شود.

چه بسا که گاه نیم مصراع یا بیتی به ترکی دارد:

من کجا شعر از کجا، لیکن به من در می‌دمد/آن یکی ترکی که آید گویدم «هی کیمسن»

گاهی نیز از فارسی به عربی می‌رود و از عربی به فارسی بازمی‌گردد.

تصرفات او در شکل های صرفی و نحوی نیز بس جالب است. معلوم نیست در این زمینه از زبان مردم الهام گرفته یا به انگیزه نوآوری عمل کرده است. مثلاً «نزدیک» را به جای «نزدیک‌تر» و «پیروز» را به جای «پیروزی» و «تنگین» را به جای «تنگ» به کار برده و به خود اجازه داده است که به قیاس از هر اسمی صفت بسازد و آن را به صورت تفضیلی هم درآورد:

«در دو چشم من نشین، ای آنکه از من من‌تری

تا قمر را وانمایم کز قمر روشن‌تری

اندرا در باغ تا ناموس گلشن بشکند

زان که از صد باغ و گلشن خوش‌تر و گلشن‌تری

تا که سرو از شرم قدت قد خود پنهان کند

تا زبان اندر کشد سوسن که تو سوسن‌تری»

ادامه دارد...


دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی

تنظیم:بخش ادبیات تبیان