تبیان، دستیار زندگی
روز عاشورا بود. سال 1359، آتش جنگ بالا گرفته بود. علی ، برادر بزرگترم، در جبهه بود. از جنگ، اخبار جور وا جوری می‌رسید. گاهی می‌گفتند: - مردم عراقی‌ها را عقب رانده‌اند. و گاهی: عراق همه شهرهای مرزی را گرفته است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهادت با مدرک دیپلم

روز عاشورا بود. سال 1359، آتش جنگ بالا گرفته بود. "علی "، برادر بزرگترم، در جبهه بود. از جنگ، اخبار جور وا جوری می‌رسید. گاهی می‌گفتند:  مردم عراقی‌ها را عقب رانده‌اند. و گاهی: "عراق همه شهرهای مرزی را گرفته است. "

خیلی دوست داشتم جای علی بودم. آن روزی كه با لباس سربازی و پوتین به پا، به خانه آمد، همه گریه‌مان گرفت. خیلی قشنگ شده بود.

دفاع مقدس

وقتی كه رفت جبهه، دل توی دلم نبود؛  اصلا از روزی كه جنگ شروع شد- سی و یكم شهریور- و جلو دانشگاه از رادیو خبر حمله عراق به ایران را شنیدم، دلم گر گرفت. شعله آن آتش با هر وزشی بیشتر می‌شد.

عصر عاشورا، تلفن خانه‌مان زنگ زد. مادرم پس از اینكه صحبت كرد و گوشی را گذاشت، با بغض گفت: "علی زخمی شده... می‌گفت تو بیمارستان صنایع نظامی (شهید چمران) بستریه. " همه اهل خانه، سراسیمه راه بیمارستان را در پیش گرفتیم و یكراست وارد بخش مجروحان شدیم.

از آن روز به بعد، ماندن برایم سخت شد. پایم را توی یك كفش كردم كه الا و بلا حالا كه علی برگشته، من باید بروم. بعضی وقت‌ها كه خیلی بهم فشار می‌آمد، با خودم می‌گفتم:

- آخه اینم شد شانس؟ اگه دو سال زودتر به دنیا اومده بودم، اگه جای علی بودم، الان راحت می‌تونستم برم جبهه.

كمی سن، مثل عقده‌ای بزرگ، سینه‌ام را فشار می‌داد. به هر دری كه می‌شد، زدم تا به جبهه بروم، اما نشد كه نشد. یكی از روزها در مدرسه، "سعید دلخوانی " همبازی قدیمی‌ام كه با هم در كلاس اول دبیرستان درس می‌خواندیم، گفت: "شنیدم گروه فدائیان اسلام برای اعزام به جبهه ثبت نام می‌كنه. " خیلی تعجب كردم. نام "فدائیان اسلام را زمان انقلاب شنیده بودم و می‌دانستم یكی از گروه‌های مسلح مبارز و مسلمان در زمان شاه بوده، ولی نمی‌دانستم حالا هم وجود دارد و نیرو به جبهه می‌فرستد. با ناامیدی همیشگی، شانه‌هایم را بالا انداختم و گفتم:

"خب ثبت نام كنه! به ما چه؟ ما رو كه نمی‌برند؟ " سعید دستی بر شانه‌ام زد و گفت: "اووه تو هم جا زدی؟ نمی‌برند چیه، به همین زودی بریدی؟ می‌گن از طرف اونجا خیلی راحت می‌شه بریم جبهه. ضرر كه نداره، سنگ مفت، گنجشگ مفت. "

به ساختمان فداییان ایلام رفتیم وارد طبقه اول كه شدیم، دیدیم اتاق پر است از امثال ما. به پهلوی سعید زدم و گفتم: "ببین، بیا برگردیم. مثل اینكه اینجا هم خیرش به ما نمی‌رسه. " سعید گفت: "تو چقدر عجله می‌كنی؟ صبر كن ببینم چی می‌گن. "

پیرمردی سرخگون، با محاسنی سپید ولی كوتاه، درحالی كه لباس نظامی به تن و كلاهی لبه‌دار به سر داشت، روی صندلی نشسته بود و عده‌ای جوان دورش را گرفته بودند و با ولع نگاهش می‌كردند. نوبت ما كه شد، جلو رفتیم و گفتیم: "ما هم می‌خواهیم بریم جبهه. " نگاه تندی به قد و قواره‌مان انداخت و گفت: "سنتون كمه. " درست مثل جاهای دیگر. داشتم از كوره در می‌رفتم. می‌خواستم بلند شوم و سرش داد بزنم، اما انگاری چیزی به ذهنش رسید. سرش را بلند كرد و گفت: "یك راه داره؛ اون هم اینكه اول عضو رسمی فدائیان اسلام بشید، تا بتونیم بفرستیمتون جبهه. "

مشكلی در آنچه می‌گفت، ندیدیم. فردای آن روز، مداركی را كه گفته بود، بردیم. باید شش قطعه عكس رنگی می‌دادیم.

كارتی سفید رنگ با زمینه‌ای كه نام فدائیان اسلام به فارسی و انگلیسی بر روی آن منقوش بود، به ما دادند كه طرح نقاشی كلت 45 در بالای كارت به آن ابهت خاصی می‌داد. عكس رنگی‌ام در گوشه سمت چپ كارت، الصاق شده و مهر مثلث آبی رنگ بر روی آن خورده بود. نامم به فارسی و انگلیسی رو به روی عكسم تایپ شده بود. نام گروهی را كه در آن سازماندهی شده بودم، "مختار ثقفی " بود.

دفاع مقدس

قرار شد روز جمعه بعد، برای دیدن آموزش‌های لازم، به محل كمیته باغچه بیدی در انتهای خیابان نبرد برویم. تا جمعه، جان به لبم رسید. توی مدرسه كلی پز دادم كه دارم می‌روم جبهه. سرانجام جمعه فرا رسید. ساعت هفت صبح با سعید راه افتادیم طرف باغچه بیدی.

جمعمان شصت، هفتاد نفری می شد. مردی سیاه چهره با هیكلی درشت و صورتی با محاسن انبوه و مشكی، با فریاد، دستورهای نظامی می‌داد. دو بشكه 220 لیتری به پهلو، كنار همدیگر خواباند و گفت از روی آنها معلق بزنیم. نوبت به ما كه رسید، تعداد بشكه‌ها شد سه تا. كار مشكل شده بود. فكر چاره‌بودیم كه مسئول آموزش، جهت انجام كاری دور شد و رویش را برگرداند. دویدم و بدون اینكه معلق بزنم، از كنار شبكه‌ها رد شدم و در پی من، سعید دوید.

ساعتی را به فراگیری اسلحه ژ-ث گذراندیم. سپس قرار شد از دیوار كنار باغ بالا برویم و به آن طرف بپریم. نگاهی موذیانه به سعید انداختم. همگی به طرف دیوار دویدیم. من و سعید و چند تائی دیگر كه به خیال خودمان خیلی زرنگ بودیم، یواشكی و مثلا كسی نفهمد، از دری كه آن طرفتر قرار داشت، به پشت دیوار رفتیم و كمی خاك به لباس خود مالیدیم تا وانمود كنیم ما هم از بالای دیوار پریده‌ایم. تا غروب، چند تایی از این دست كاره انجام دادیم كه با دیده شوخی به آنها نگاه می‌كردیم. با غروب آفتاب، آموزش چند ساعته ما هم به پایان رسید و راه خانه را در پیش گرفتیم. قرار شد روز دوشنبه، ساعت نه صبح در سالن انتظار راه‌آهن تهران جمع شویم.

در خانه‌مان غوغایی بود. مادرم كه به زور می‌خواست جلو اشكهایش را كه راه گریزی می‌جست، بگیرد، درس را بهانه قرار داده و مرتب می‌گفت: "حالا صبر كن تابستون بشه، اون وقت برو... جنگ كه تموم نمیشه. "

از مادر،‌ اصرار و از من، انكار. از او گفتن و از من، وعده و وعید كه: "قول می‌دم وقتی برگشتم درسم را ادامه بدم. " پدرم كه عصبانی شده بود،‌ پك سنگینی به سیگارش زد. سیلان دود همراه با عصبانیتش، از سوراخ‌های بینی خارج شد و ما بین من و او دیواری سفید تشكیل داد. سیگار را در جاسیگاری تكاند و گفت: "حالا صبر كند. هنوز حال علی خوب نشده. بذار اون كه بهتر شد، برو. "

شانه‌هایم را به علامت مخالفت بالا انداختم. عصبانی‌تر شد. یكدفعه داد زد: "خب لامصب حداقل درست رو بخوان، دیپلمت رو بگیر كه اگه شهیدم شدی، دیپلم داشته باشی! "

این حرف كه از دهانش خارج شد، گریه اهل خانه مبدل به سكوت شد. نمی‌دانستند بخندند یا گریه كنند. همه نگاه‌ها به او دوخته شد. مثل اینكه خودش فهمید - به اصطلاح- بدجوری "سه " كرده است!‌سیگار را با غیظ داخل جاسیگاری له كرد و گفت: "استغفرالله! "

راوی: حمید داوود آبادی


خبرگزاری فارس