تبیان، دستیار زندگی
بچه تازه شده بود نه ماهش. خوشمزه و كپل. شیرین زبان و شیطان. تاتی‌تاتی دور اتاق چرخی زد و آرام شش‌تا پله حیاط را گرفت كه برود پایین. خانه‌شان قدیمی بود و یك حوض نقلی هم وسطش. مادر نگاهش دنبال تپلش بود و صدایش می‌كرد: محمدرضا، محمدرضا، نرو مادر. كجا می‌روی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شماره 127 هنوز سالم است

قسمت اول

گل لاله ، گل، قرمز

بچه تازه شده بود نه ماهش. خوشمزه و كپل. شیرین زبان و شیطان. تاتی‌تاتی دور اتاق چرخی زد و آرام شش‌تا پله حیاط را گرفت كه برود پایین. خانه‌شان قدیمی بود و یك حوض نقلی هم وسطش. مادر نگاهش دنبال تپلش بود و صدایش می‌كرد: محمدرضا، محمدرضا، نرو مادر. كجا می‌روی. بیا پیش خودم. وای خاك برسرم. نرو محمدرضا. از پله‌ها می‌افتی.

نگاه مادر به پایش كه در گچ بود و پردرد افتاد. اصلاً نمی‌توانست تكان بخورد. به تقلا افتاد. محمدرضا حالا رسیده بود كنار حوض. چشمانش برق می‌زد و آسمان دل مادر هم رعد و برق می‌زد. هرچه صدا زد، به پایش زد فایده نداشت. كوچولو آب دیده بود و خوشحال. از لب حوض خم شد طرف آب و تا مادر جیغ بلندش را بكشد افتاد توی حوض. دست و پا می‌زد. می‌رفت زیر آب و بالا می‌آمد. مادر هم جان می‌كند آن بالا. بال‌بال می‌زد. فریاد می‌زد اما كسی در خانه نبود. بچه دیگر نبود. مادر زار می‌زد. دیگر داشت بی‌حال می‌شد كه خواهرش از در آمد. حال مادر را كه دید و اشاره‌اش را، سراغ حوض رفت و محمدرضا را بیرون آورد. نفس‌نمی‌كشید. به پشتش زد. خم و راستش كرد. دعا خواند، صلوات فرستاد تا نفس آمد بالا. آبها را از دهانش بیرون ریخت و خدا محمدرضا را پس داده بود.

مادر به پایش فكر می‌كرد. چند روز پیش رفته بود بیرون خامه بخرد. محمدرضا هم بغلش بود. سال 1347. یك گله گاو آمد كه از كوچه رد شود. كوچه خیلی باریك بود. حمله كردند طرف مادر. مادر محمدرضا را محكم در آغوش گرفت و خودش اما سخت به زمین خورد. بچه سالم ماند اما پای مادر خُرد شده بود. و حالا خانه‌نشین و دردمند. چند وقتی از آن واقعه نگذشته بود كه دوباره محمدرضا همان تپل شیرین‌زبان كه خیلی هم كنجكاو و شیطان بود و حالا یك‌ساله بود، رفت سراغ كلید برق. تازه برای خانه برق كشیده بودند و هنوز درستش نكرده بودند. كلید برق روی زمین بود و سر سیم‌هایش لخت. مادر از گوشه اتاق مدام نهی‌اش می‌كرد و او گوش نمی‌داد. یك دستش شاید در دهانش بود و با آن یكی مدام كلید را خاموش و روشن می‌كرد كه یك لحظه دستش به سیم برق خورد و رفت توی پاشوی حوض و دیگر هیچ حركتی نكرد. ضجه مادر همه‌جا را می‌لرزاند. نیم‌ساعتی گذشت و جز صدای گریه مادر هیچ صدایی نبود كه دوباره خواهر را خدا رساند. آمد و حال مادر را كه دید دنبال محمدرضا گشت. وقتی بغلش كرد، بچه مرده بود. مادر و خواهر گریه می‌كردند. بچه را زیر چادر مشكی گرفت و راهی شد. رفت تا از پزشكی قانونی جواز دفن بگیرد. توی كوچه سید بقال را دید. سید پی اضطراب و اشك‌اش بود و جویای جریان شد. خواهر پیكر بی‌جان محمدرضا را نشانش داد. سید گفت: بیاورش داخل دكان. بچه مرده را خواباند روی میز. سید اهل ذكر بود. دعا خواند و بعد آب دهانش را با انگشت به دهان محمدرضا گذاشت. بچه مرده، مزمزه كرد، چشم باز كرد و بلند شد.

خدا دوباره محمدرضا را به مادر بخشید و محمدرضا دیگر رنگ دكتر و مریضی و دارو را ندید تا... صبر كنید می‌گویم.

بابا یك چرخ دستی داشت. دور می‌گشت و بستنی می‌فروخت. در خانه با كمك مادر بستنی درست می‌كرد و گل بستنی را هم اول به بچه‌ها می‌داد. بعد راه می‌افتاد در كوچه پس كوچه‌های شهر دنبال رضایت خدا كه كار بود و لقمه حلال برای خانه. محمدرضا گاهی همراه پدر می‌رفت. مثل آن شب كه تظاهرات علیه شاه بود. محمدرضا با پدر رفتند تظاهرات. مرگ بر شاه گفتن یك مزه شیرینی داشت كه تلخی ظلم را كم می‌كرد. برگشتن گیر ساواكی‌ها افتادند. یك چرخ تافی گوشه كوچه بود، پشت آن پنهان شدند. مأمورها پیدایشان نكردند. یك گاز اشك‌آور انداختند كه قل خورد و رفت زیر چرخ تافی. چشم و گلوی پدر سوخت. محمدرضا اما بیمه دعا و قرآن و نفس سید بود. وقتی مأمورها رفتند، پدر حالش خیلی بد بود. به‌شدت از چشمش آب می‌آمد و گلودردی كه دیگر تمامی نداشت. یك‌سال مریضی كشید و آخرش هم گفتند سرطان حنجره است و پدر همه را تنها گذاشت. وقتی بابا رفت، انقلاب یك‌سالی بود كه پا گرفته بود. جیب پرحلال پدر سه تا یك‌تومانی بیشتر نداشت. محمدرضای ده ساله شد نان‌آور خانه. كار می‌كرد روزها، درس می‌خواند شب‌ها. حقوقش را هم می‌آمد بی‌حرفی، مقابل مادر می‌گذاشت. یك تومانش را هم برای خودش برنمی‌داشت. خیلی حرف است كسی كه نوجوان باشد، پر از شر و شور هم باشد اما مطیع و قانع باشد. وضع مالی‌شان آباد نباشد اما او چشم و دل سیر باشد. خسته كار باشد اما وقتی كه اذان به گوشش می‌خورد راهی مسجد بشود. چهار سال بود كه كار می‌كرد و حالا شده بود چهارده ساله. خودش را خیلی بزرگ حساب می‌كرد. با حالت جدی و رسمی رفت توی صف ثبت‌نام جبهه. با كمال آرامش جواب منفی بهش دادند. حسابی بهش برخورد. آمد خانه سر صبر و با دقت شناسنامه‌اش را یك‌سال بزرگ كرد. حالا رسماً پانزده ساله بود. هزارتا صلوات هم نذر آقا كرده بود و رفته بود توی صف ثبت‌نام جبهه. مسئول ثبت‌نام شناسنامه را كه دیده بود گفته بود: معلومه كه خیلی عاشقی. دیروز چهارده ساله بودی. به صورت خندان و ملتمس محمدرضا زل زده بود و دل به دریای دل او سپرده بود و اعزامش كرده بودند.

شهید 2

رفت جبهه. توی گردان، كوچك‌تر از همه بود، اما برای خودش بزرگ بود. اخلاق و رفتارش مثل بچه‌ها نبود. مودب و مؤقر و سنجیده برخورد می‌كرد. قوت بدنی‌اش هم عالی بود. از كوچكی كار كرده بود. تا پدرش بود كمك او بود. بعد هم كه خودش یك‌باره مرد خانه شده بود. در مسیر زندگی درست بزرگ و تربیت شده بود. اسلحه‌اش كمی كوتاه‌تر از قدش بود، اما برایش سنگین نبود. تنبل هم كه نبود تا دم ظهر بخوابد و بعد هم حال هیچ كاری را نداشته باشد. مثل فرفره می‌چرخید و هر كاری از دستش می‌آمد، انجام می‌داد. كم‌كم متوجه شد كه باید برای خودش یك راه و روش صحیح و حساب شده انتخاب كند. افتاد دنبال خودش. بعد هم جوینده خدایش شد. فضا و هوا، آسمان و زمین، خانه و شهر و جبهه و چادر و اسلحه و جنگ و درس و خرجی خانه و خدا و مرگ و... به همه چیز فكر كرد. همه را كنار هم چید. دوباره فكر كرد. تفكیك‌شان كرد. دقیق‌تر فكرد كرد تا آخر به نتیجه رسید. مسیر را پیدا كرد و محكم‌تر در راه قدم گذاشت. هر روز كه می‌گذاشت محمدرضا بهرة آن روزش را برمی‌داشت تا فردا كه البته باید فردایش بهتر از امروزش باشد. یعنی سود بیشتری به او بدهد. لطفاً وقتی از سود حرف می‌زنیم برداشت اقتصادی نكنید كه حقوق جبهه به زحمت به ماهی هزار تومان می‌رسید. آن هم مأموریتی حساب می‌شد و الا كه هیچ. سود یعنی رشد. صعود. امروز محمدرضا رشد یافته‌تر از دیروزش می‌شد. این شد كه برنامه‌اش ثمر داد و بعد از دو سال شد عضو تخریب. شانزده ساله بود كه رفت كنار بچه‌هایی كه هر لحظه مرگ را كنارشان می‌دیدند. یعنی با مرگ می‌خوابیدند، با مرگ راه می‌رفتند. با مرگ می‌نشستند و مرگ در رگ و خونشان جاری بود.

خودش را خیلی بزرگ حساب می‌كرد. با حالت جدی و رسمی رفت توی صف ثبت‌نام جبهه. با كمال آرامش جواب منفی بهش دادند. حسابی بهش برخورد. آمد خانه سر صبر و با دقت شناسنامه‌اش را یك‌سال بزرگ كرد. حالا رسماً پانزده ساله بود. هزارتا صلوات هم نذر آقا كرده بود و رفته بود توی صف ثبت‌نام جبهه. مسئول ثبت‌نام شناسنامه را كه دیده بود گفته بود: معلومه كه خیلی عاشقی. دیروز چهارده ساله بودی.

محمدرضا در عملیات زخمی شد. نه این‌كه فقط یك‌بار زخمی شده باشد. نه. چند بار بدنش میزبان تیر و تركش شدند اما به خانواده‌اش نمی‌گفت. سختی‌های زندگی كفایتشان می‌كرد. اما آن بار خیلی سخت زخمی شد. بعد از سه سال جبهه رفتن، یك تركش حسابی از چكمه‌اش گذشت و زانواش را از كار انداخت. منتقل شد بیمارستان شیراز. آنجا نگذاشت كسی خانواده‌اش را خبر كنند. فكر مادر را می‌كرد كه بدون بابا زندگی را می‌گذراند به سختی، حالا سختی راه و غصه محمدرضا. مدتی بعد به قم منتقل‌اش كردند. بیمارستان آیت‌الله گلپایگانی. آن وقت مادر را خبر كرده بودند و گفته بود یك زخم كوچك برداشتم. همه سراسیمه خودشان را رسانده بودند بیمارستان و معنی زخم كوچك را هم فهمیده بودند. كلی شوخی كرده بود كه مادر غصه نخورد. پایش را قم هم عمل كردند. بعد هم تهران یك‌بار دیگر عمل كردند، اما فایده نداشت. دردش زیاد بود و درمان‌ناپذیر. مدام بین قم و تهران در رفت و آمد بود. به مادر نمی‌گفت كه دكترها چه می‌گویند. تا این‌كه یك روز آمد خانه. نشست كنار مادر و گفت: مامان یك چیز بگویم ناراحت نمی‌شوی. پایم كه زخمی شده باید قطع بشود. خطرناك است اگر قطع نكنم. وقتی چشمان مضطرب مادر را دید، خندید و دوباره گفت: مادر من! خدا پای سالم به من امانت داده حالا دلش می‌خواهد پس بگیرد. تازه این خراب شده و سالم نیست.

مادر اما دلش شكسته بود و گریه كرده بود. نیمه‌شب كه دیگر مضطر شده بود كه صبح نزدیك است، رو كرده بود به آقا و گفته بود یا امام زمان من خانه‌ام همه‌اش دوتا قالی دارد. یكی برای شما آقا یكی هم برای من. من دل ندارم محمدرضایم را بی‌پا مقابلم ببینم و اشك ریخته بود و با آقا درد دل كرده بود.

صبح محمدرضا كلی شوخی كرده بود تا همه را بخنداند و راهی بیمارستان شده بود. دكتر پیش از عمل می‌آید پای محمدرضا را ببیند. محمدرضا پاچه شلوارش را تا می‌زند تا بالا. دكتر كمی با تعجب نگاه می‌كند و می‌گوید: این پایت را نمی‌گویم. پایی كه مجروح است و قرار است قطع كنیم. محمدرضا كه با تعجب و تحیر به پایش خیره شده بود، می‌گوید: باور كنید همین پایم است. دكتر در چشمان محمدرضا خیره شده بود و با صدایی كه از بهت انگار از ته چاه در می‌آمد گفته بود: پای تو كه از پاهای من هم سالم‌تر است. هیچ عیبی ندارد. شما مادر دارید؟ محمدرضا بغض‌اش را فرو داده بود. دكتر گفته بود: كار مادرت است. هر كاری كرده او كرده. مادر وقتی محمدرضا را سالم دیده بود. رو كرده بود به آقا و گریه كرده بود اما این بار از خوشحالی، قالی را هم تقدیم كرده بود و دوباره صورت محمدرضا را بوسیده بود و از زیر قرآن ردش كرده بود تا برود سربازی آقایش را بكند.

محمدرضا سالم‌تر از قبل، پرشورتر و امیدوارتر راهی جبهه شده بود. خالص‌تر و بی‌ریاتر از قبل. با یك تحول عظیم. شب‌ها كه می‌شد چند ساعتی استراحت می‌كرد بعد خیلی آهسته بیدار می‌شد. اوركتش را می‌پوشید (شبیه اوركت شهید همت بود) كلاهش را به سرش می‌كشید. آهسته می‌رفت وضو می‌گرفت و راهی موقعیت صفا می‌شد. تقریباً همه بچه‌های تخریب برای خودشان یك قبر اختصاصی داشتند كه سند داشت. سند منگوله دار. كسی حق تصرف نداشت الا اینكه اولی شهید می‌شد و ارث می‌رسید به نزدیك‌ترین دوستش. قانون ارث آنجا متفاوت بود.

محمدرضا پاچه شلوارش را تا می‌زند تا بالا. دكتر كمی با تعجب نگاه می‌كند و می‌گوید: این پایت را نمی‌گویم. پایی كه مجروح است و قرار است قطع كنیم. محمدرضا كه با تعجب و تحیر به پایش خیره شده بود، می‌گوید: باور كنید همین پایم است. دكتر در چشمان محمدرضا خیره شده بود و با صدایی كه از بهت انگار از ته چاه در می‌آمد گفته بود: پای تو كه از پاهای من هم سالم‌تر است. هیچ عیبی ندارد. شما مادر دارید؟ محمدرضا بغض‌اش را فرو داده بود. دكتر گفته بود: كار مادرت است. هر كاری كرده او كرده.

محمدرضا نماز می‌خواند. چه نمازی. اشك به لطافت باران از آسمان چشم‌اش می‌بارید. به سجده كه می‌رفت از خاك سر برنمی‌داشت، جز این‌كه اشك بارانی‌اش خاك را گل كرده بود. بعد نیم ساعت مانده به اذان صبح می‌نشست رو به كربلا: «حسین جان، ارباب من، سلام! السلام علیك یا اباعبدالله الحسین.» و عاشورا می‌خواند. اذان صبح و نماز جماعت كه تمام می‌شد، گردان رو به كربلا می‌نشست و دسته جمعی سلام می‌دادند به سردار كربلا.

چفیه

اهل مطالعه بود. می‌خواست علم و معرفت و معلوماتش را هم رشد بدهد. فوتبال و والیبال هم بازی می‌كرد... . كار هم می‌كرد. ظرف‌ها را می‌شست. چایی ذغالی و كمپوت و میوه اهدایی و... جمع مصفایی داشتند. معلم هم بود. توی گروه تخریب استاد بود. توی شناسایی‌ها هم مهارت و تبدیر و دقت و شناسایی زیادی داشت. با بچه‌های اطلاعات عملیات می‌رفت شناسایی. یك پایه كار بود. برای پاك‌سازی بعد از عملیات از پركارترین بچه‌های تخریب بود.

بعضی شب‌ها هم یك گروه از بچه‌ها می‌رفتند مهمان دسته دیگر می‌شدند. مهمانی با همه ویژگی‌های خوبش. چایی و گز و میوه و تخمه و... هركس هرچه داشت رو می‌كرد. صحبت و خنده و مجلس بی‌ریا و بی‌گناه و.... آخرش محمدرضا آرام بلند می‌شد با چفیه‌اش لامپ را شل می‌كرد یعنی خاموش. فانوس هم اگر بود كم می‌كرد یعنی خاموش. بعد آرام شروع می‌كرد و دم می‌گرفت: «حسینم وا حسینم وا حسینا. غریبم وا شهیدم وا حسینا.»

بعد هم شهید حسین قاسمی دم می‌گرفت و بعد كاجی « اگر كشتند چرا خاكت نكردند. كفن بر جسم صد چاكت نكردند.» آدم همیشه باید با یك خوب‌تر از خودش مأنوس باشد. با یك خوب‌تر از خودش مشهور باشد. كنار یك خوب‌تر از هركسی جایی داشته باشد. قلبش را برای یك خوب آب و جارو كند. خودش را به زور هم كه شده در خانه یك عزیز جا بدهد و چه كسی عزیزتر و خوب‌تر از حسین فاطمه؟! پس ذكر هر روز و هر شب: «حسین جانم حسین جانم حسین جان».

غروب هر روز دوباره این محمدرضا بود كه ساكت و بی‌صدا می‌رفت در موقعیت صفا و رو به كربلا زیارت عاشورا می‌خواند. وقتی این تعریف‌ها را از محمدرضا می‌گویم تصور یك مرد چهل ساله در ذهنتان نقش نبندد؛ بلكه اینها همه از بچه‌های تخریب برمی‌آمد كه زیر بیست سال سن داشتند و محمدرضا كه استادشان بود، هیجده ساله بود.

یادش به خیر! با حوصله چفیه‌اش را تا می‌زد و می‌انداخت دور گردنش. آن‌قدر تمیز بود كه انگار نه انگار آنجا از حمام خبری نیست و همه‌جا خاك است. مرتب و منظم و البته معطر. زمان تلف شدة زندگی‌اش صفر بود. در حال عادی اگر ذكر می‌گفت در خلوت و تنهایی‌اش هم تسبیح به دست بود و ذاكر. انگار كه خدا را حی و حاضر می‌دید، دیگر حال ریا برایش نمانده بود.

بی‌تكلیف و بی‌منت شده بود «رنگ خدا» همین هم بود كه بچه‌ها از دیدن محمدرضا لذت می‌بردند. همین كه راه می‌رفت، ساكت بود و حرف می‌زد. می‌نشست چون «رنگ خدا» بود و لذت می‌بردند از دیدنش و از حضورش.

بگذریم؛ من دارم خودم را خفه می‌كنم كه محمدرضا را وصف كنم. دوستانش كه با او زندگی كرده‌اند از این كار عاجزاند، چه برسد به من ندیده.

نه این‌كه فكر كنید فقط آنجا این‌قدر خوب بوده. مادر كه جبهه محمدرضا را ندیده بود، می‌گفت: در خانه خیلی خوشرو و مهربان بود. صفا را هم با خودش از جبهه می‌آورد. چند روزی را كه در قم بود، دنبال كارها می‌رفت. در مسجد هم بچه‌ها را دور خودش جمع می‌كرد و هم صحبت‌شان می‌شد. مادر شب‌های محمدرضا را هم دیده بود كه نماز شب می‌خواند و زیارت عاشورا و....

مادر قد و بالای محمدرضا را می‌دید؛ اخلاق خوش، دل مهربان و بازوی پرتوان و صورت نورانی‌اش را. دلش پر می‌زد برای دامادی محمدرضا. می‌گفت: محمدرضا تو كه همه‌اش به جبهه می‌روی، پس كی می‌خواهی دنبال كار بروی! می‌خواهیم برایت زن بگیریم. بالاخره تو باید خانه و زندگی داشته باشی. تازه تو موهایت به دو طرف موج دارد، باید دوتا زن بگیری خانه و زندگی باید داشته باشی.

محمدرضا می‌خندید و می‌گفت: زنم تفنگ است. خانه‌ام هم یك قبر سفید و تمیز و معتدل. اینجوری كم‌خرج‌تر است دیگر تیرآهن و بند و بساط نمی‌خواهد.

دفعة آخر كه آمده بود مرخصی، رفته بود نجاری شوهر خواهرش و یك كمد درست كرده بود (كمد هنوز گوشة اتاق است) كلیدش را هم داده بود به مادر كه: مامان این كلید كمدم است، اما تا شهید نشدم بازش نكنید. چشم غره مادر را كه دیده بود شروع كرده بود به شوخی. قبل از حركتش هم رفته بود چند جعبه شیرینی و عطر خریده بود و گفته بود: آنجا می‌خواهیم جشن بگیریم.

شب عملیات كربلای چهار، سال 1365:

                                                                                                                       ادامه دارد.....