تبیان، دستیار زندگی
و چند بار چنین کردیم؟ ایرج اما در این میانه می‌کوشد تا با آخرین نیروی خویش جلو خون‌ریزی را بگیرد و برادران را از دشمنی باز دارد. پس، بوداوار بر آن می شود که این قدرت جهنمی را واگذارد و ترک خان‌ومان گوید...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

همه پسران فریدون (3)

بخش اول ، بخش دوم ، بخش سوم :

همه پسران فریدون (3)

به یاد بیاوریم که چون با ناجوان‌مردی سر از بدن سیاوش جدا می‌کنند، پدر از دختر خویش نیز در نمی‌گذرد و برای آن که از فرزندان سیاوش از دختر وی زاده نشود، دختر را به روزبانان یا پاس‌داران مردم‌کش خویش می‌سپارد:

ز پرده به درگه بریدش کشان

بر روزبانان مردم‌کشان

بدان تا بگیرند موی سرش

ببرند بر سر همه چادرش

زنندش همی چوب تا تخم کین

بریزد برین بوم توران زمین

و چند بار چنین کردیم؟ ایرج اما در این میانه می‌کوشد تا با آخرین نیروی خویش جلو خون‌ریزی را بگیرد و برادران را از دشمنی باز دارد. پس، بوداوار بر آن می شود که این قدرت جهنمی را واگذارد و ترک خان‌ومان گوید:

بسنده کنم زین جهان گوشه‌یی / به کوشش فراز آورم توشه‌یی

اما دیگ آز به جوش آمده است. آن نیمه‌ی قدرت‌طلب و سلطه‌جو به طغیان آمده است. جهنم درون شعله می‌کشد. من کینه‌خواه و کینه‌ورز به تکاپو در آمده است. همان نیمه‌ی ما که بارها در تاریخ سر بر آورده است و زمین و زمان را به آشوب کشیده است. پس با دل پرخشم و سر پر ز باد:

یکی خنجر از موزه بیرون کشید / سراپای او چادر خون کشید

بکوبید بر طبل. کوس و نقاره بزنید. داستان به اوج رسید. بازی به چکاد خود بر آمد. اژدهای درون من طعمه‌ی خویش را بلعید.

و طبل آخر. آخرین گوشه‌ی پنهان بازی!

سر تاجور از تن پیل‌وار / به خنجر جدا کرد و برگشت کار

آتش خاموشی گرفت. قدرت از خون سیراب شد. پوزه از خون بباید شست! بر پیکر کشته بارگاه باید برافراشت و او را به پرستش گرفت. پس:

بیاکند مغزش به مشک و عبیر / فرستاد نزد جهان‌بخش پیر

و نخستین بودای خندان ما چنین به خون می‌نشیند! قدرتی که می‌خواهد با مهر و مدارا سخن گوید، به دست برادران خویش به خاک و خون کشیده می‌شود. قدرت‌مداران ما زبان مهر را در نمی‌یابند. قدرت در میان ما با مهر و مدارا بی‌گانه و دشمن است.

و در همین جاست که دانای توس گل‌بانگ عاشقانه و انسانی و جاودانه‌ی خویش را در جهان در می‌افکند. گویی این پیر بر برج و باروی تاریخ به تماشای این سوگ‌نامه‌ی جاری در میان ما نشسته و چون سوگ‌نامه به فرجام خون‌بار خویش می‌رسد، بانگ و غلغله در می‌اندازد که:

میازار موری که دانه‌کش است / که جان دارد و جان شیرین خوش است

یعنی که جان آدمی از هرچه در این جهان است گران‌بهاتر و به هیچ تدبیر و فسون و فسانه‌یی نباید که جان انسانی را آزرد. این پیام و بیانیه‌ی باشکوه فردوسی ‌ست در فرجام این سوگ‌نامه.

فرجام این سوگ‌نامه آغازی دیگر است، آغاز کین. سرنوشت با ما بازی‌ها دارد. فریدون در انتظار کینه‌خواهی از تبار ایرج است. در مشکوی ایرج زنی‌ست به نام ماه‌آفرید و از او دختر زاده می‌شود و از آن دختر، کینه‌جوی آینده، یعنی منوچهر. از زبان دانای توس بشنویم:

همه پسران فریدون (3)

بر آمد برین نیز یک چندگاه

شبستان ایرج نگه کرد شاه

یکی خوب و چهره پرستنده دید

کجا نام او بود ماه‌آفرید

که ایرج برو مهر بسیار داشت

قضا را کنیزک ازو بار داشت

پری‌چهره را بچه بود در نهان

از آن شاد شد شهریار جهان

از آن خوب‌رخ شد دل‌اش پرامید

به کین پسر داد دل را نوید

چو هنگامه‌ی زادن آمد پدید

یکی دختر آمد ز ماه‌آفرید

جهانی گرفتند پروردن‌اش

بر آمد به ناز و بزرگی تن‌اش

مر آن ماه‌رخ را ز سر تا به پای

تو گفتی مگر ایرج‌ستی به جای

چو بر جست و آمدش هنگام شوی

چو پروین شدش روی و چون مشک موی

نیا نام‌زد کرد شویش پشنگ

بدو داد و چندی برآمد درنگ

یکی پور زاد آن هنرمند ماه

چه‌گونه سزاوار تخت و کلاه

چو از مادر مهربان شد جدا

سبک تاختندش به نزد نیا

بدو گفت موبد که ای تاجور

یکی شاد کن دل به ایرج نگر

جهان‌بخش را لب پر از خنده شد

تو گفتی مگر ایرج‌اش زنده شد

و اما منوچهر می‌آید تا کین ایرج بخواهد و این است آغاز دردها و رنج‌ها و خون‌ریزی‌ها و چنین است سیمای منوچهر در شاه‌نامه و قدرت و سپاه او:

نشسته برو شهریاری چو ماه

ز یاقوت رخشان به سر بر کلاه

چو کافور موی و چو گل‌برگ روی

دل آزرم‌جوی و زبان چرب‌گوی

جهان را ازو دل به بیم و امید

تو گفتی مگر زنده شد جمشید

منوچهر چون زاد سرو بلند

به کردار طهمورث دیوبند

نشسته بر شاه بر دست راست

تو گویی زبان و دل پادشاست

به پیش اندرون قارن رزم زن

به دست چپ‌اش سرو شاه یمن

چو شاه یمن سرو دستورشان

چو پیروز گرشاسپ گنجورشان

شمار در گنج‌ها ناپدید

کس اندر جهان آن بزرگی ندید

همه گرد ایوان دو رویه سپاه
به زرین عمود و به زرین کلاه
سپه‌دار چون قارن کاوه‌گان

به پیش سپاه اندرون آوه‌گان

مبارز چو شیروی درنده شیر

چو شاپور یل ژنده پیل دلیر

چنو بست بر کوهه‌ی پیل کوس

هوا گردد از گرد چون آبنوس

گر آیند زی ما به جنگ آن گروه

شود کوه هامون و هامون کوه

همه دل پر از کین و پرچین بروی

به جز جنگ‌شان نیست چیز آرزوی

همه پسران فریدون (3)

تور و سلم بعد از کشتن ایرج، به دست منوچهر کشته شدند و سر آن دو برادر را به شهر سارویه‌ی مازندران که به ساری معروف است آورده پهلوی سر ایرج دفن کردند و بر سر هر یک گنبدی بر آوردند که هنوز به سه گنبدان مشهور است.

یک اسطوره‌ی بسیار کهن سکایی نیز نشان‌دهنده‌ی تقسیم کشور میان سه فرزند است. هرودوت در کتاب چهارم از تاریخ خود، افسانه‌یی از سکاها نقل کرده که عناصری از آن با داستان ایرانی تقسیم جهان نزدیکی دارد. بنا بر این افسانه، تارگیاتوس نخستین بشر و فرزند زئوس، سه فرزند به نام‌های لیپو و آرپو و کولا داشت. کولا کشور خود را میان سه پسر خویش تقسیم کرد و بخش اصلی را به که‌ترین فرزند داد.

ممکن است این داستان میان سکاها و اقوام دیگر مشترک بوده و یادگار اقوام ایرانی پیش از جدایی باشد، اما چنان که دومزیل نشان داده، قدمت بن‌مایه‌های این داستان را تا دوران هم‌زیستی هند و اروپاییان می‌توان ردیابی کرد. صفاتی که در این داستان برای سه برادر آورده‌اند، همان است که ایرانیان در سراسر تاریخ برای خود و هم‌سایه‌گان ایران روا دانسته‌اند: بابلیان و مصریان و یونانیان و رومیان را به خرد و نیرنگ و ثروت و بیابان‌گردان شمال شرقی را به جنگاوری و تجاوز و ایرانیان را نگاه‌دار داد و دین‌داری.

پایان


محمود كویر

تنظیم :بخش ادبیات تبیان