تبیان، دستیار زندگی
مرا می‌شناسی. من یک روستایی‌ام. یکی از روستاهای دور دست سرزمینمان ایران.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

من فاطمه ناصحی هستم

روستایی

مرا می‌شناسی.

من یک روستایی‌ام.

یکی از روستاهای دور دست سرزمینمان ایران.

از مهد نام آوران و دلیران آذربایجان.

شاید مرا نشناسی!

خیلی ها مرا نمی‌شناسند.

اهل زمین که با یک روستایی دور افتاده و ساده کاری ندارند.

اصلا برایشان مهم نیست که کسی اینجا دردی داشته باشد.

اینان بزرگان را می‌شناسند حاکمان را دوست دارند، مسئولان را می‌شناسند، کسی با ما کاری ندارد.

خیلی وقتها دوستان و رفیقان هم آدم را فراموش می کنند.

ارباب من؛

آیا تو هم مرا فراموش کرده‌ای؟

تو هم مرا نمی شناسی.

البته که خوبان را می شناسی. تو را با ما چه‌کار!

ولی من تو را می شناسم.

با عقل و قلب کوچک خود تورا شناخته‌ام.

پیامبرمان (ص) نیز فرموده است که "هرکس امام زمان خویش را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است".

مولای من مرا بیاد بیاور؛ آن لحظه‌ای که در شب تاریک در فاو، شلمچه، جزیره مجنون و... با آنانی که می شناختیشان، یک‌صدا تو را فریاد می زدیم.

من همان فرد کوچک و ناچیزی بودم که با لحن ساده خود یابن الحسن می‌گفتم و سرود العجل سر می‌دادم.

آری من همان بچه بسیجی هستم که به امر نائب تو آمده بودم.

همانی که تفنگ "ام یک" از من بلندتر بود.

همانی که وقتی کلاه آهنی می‌گذاشتم چشمانم را نیز می‌پوشاند.

همانی که در جزیره مجنون و شلمچه به دنبال بمباران شیمیایی صدام، مزه شیمیایی را چشیدم .

چند لحظه‌ای می‌شد که هیچ چیز نمی‌دیدم، نفسم به سختی بالا می‌آمد.

آری مولای من، همان لحظه نیز تو را صدا می زدم.

درست است که از مقربین نبوده‌ام، ولی در حد توان از مریدانت بوده و هستم.

امام زمان(ع)

ای کاش مرا نیز از پیروانت به حساب می‌آوردی.

چرا که خود فرموده ای: "من در همه حال از احوال پیروانم آگاهم".

مولای من، روز به روز وضعم دشوارتر می‌شود.

دیگر زندگی برایم به سختی می‌گذرد.

قلبم یاریم نمی کند.

پزشکان کارآیی ریه‌هایم را روز به روز کمتر گزارش می‌دهند.

امسال 68% اعلام کرده‌اند.

اعصابم دیگر توان هیچ چیزی را ندارد.

بسیاری مواقع ، به دنبال درگیری و مشاجره با اعضای خانواده گریه‌ام می‌گیرد.

از خشونتی که چند لحظه قبل انجام داده‌ام از خودم بدم می‌آید.

به خدا دست خودم نیست.

فکر کنم همان شیمیایی که آن موقع خورده‌ام مرا متلاشی کرده است.

از رنجها نمی‌نالم، چرا که خود پذیرفته و رفته ام.

از مشکلات مالی نمی‌گویم.

نمی گویم که هزینه یکبار مراجعه به پزشک نیم میلیون تومان می‌شود، چون اینها را هم با قرض و وام پرداخت می‌کنم.

از طعنه عوام نمی‌گویم که زیاد ناراحتم نمی‌کنند.

آری مولای من وضع این گونه است.

خود بهتر می‌دانی که چه نامه‌ها ننوشتم، با چه کسانی درد دل نکرده ام.

دیگر خسته شده ام، شاید این آخرین انشاء من باشد.

از مسئولین چیزی نمی خواهم چون دیگر برایم ارزشی ندارند.

آخرش مثل خیلی از همرزمانم که بعد از جنگ به خاطر همین مشکل راحت شده و به آرزویشان رسیدند، من نیز تمام خواهم کرد.

پس زیاد نمانده است.

خواستم قلبم خالی شود.

حمید باکری گفته بود: دعا کنید شهید شوید که بعد از جنگ چه مشکلاتی به سرمان خواهد آمد. حیف که آن موقع نشد ، البته لایق نبودیم. پس اربابم مرا از همرزمانم جدا مکن.

جانباز شیمیایی ، محمد برقی - 6/12/86

استان آذربایجان شرقی - شهرستان شبستر- روستای شیخ ولی

تنظیم برای تبیان: ابوذز سلطانی_گروه دین و اندیشه

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.