به دلداری آسمان دل نمیبندم
1
شیرینیهای زندگیام را ضرب در تو میکنم!
2
- کی میتوانم روی ابرها راه بروم؟
- نمیشود.
- چرا، من شجاعام.
- همه چیز شجاعت نیست. این کار محال است، نمیبینی؟
- چرا؟ ابرها ساکناند! شاید فرصتی برای من باشد ...
هنگامی که از اتاق بیرون رفت، لبخندی از سر دلسوزی زد و گفت: «یادش به خیر کودکی! چه آرزوهایی که پر کشید!»
از آفتاب فراریام، به باد پشت میکنم، چتر را بر روی باران میگشایم، از آسمان و زمین فاصله میگیرم،
نمیخواهم به گرمی آفتاب و نوازش باد و دلداریهای آسمان دل ببندم
!3
قلبام، روحام و نفسهایم را
در دستان بینیازت گم کردم
4
بیصدا بشکن!
این رسم تنهاییست ...
5
شاید پرواز بهانهی اوج گرفتن بود و اوج گرفتن، بهانهی پرواز ...
6
دستاناش را پشتاش قلاب کرده بود و با قدمهای بلند از جلو نقاشیهای گالری رد میشد. یک فرقی در صورتاش بود که از بقیه آدمها متمایز میشد. انگار خودش یکی از آن نقاشیها بود و برای مدتی از آنها بیرون آمده. به یکی از نقاشیها خیره شد. صاحب گالری با کنجکاوی پرسید: «نظرتون چیه؟ میخوایناش؟» مرد لبخند از لباناش افتاد و اخم کرد و گفت: «نمیخواهم!» و بعد دوباره قدمزنان گالری را دور زد. ساعتها آنجا ماند و به هر نقاشی که نگاهاش میافتاد، لبخند میزد. مرد به صاحب گالری گفت: «این نقاشیها خیلی طبیعیاند، صورتهایشان را میگویم.» صاحب گالری گیج شده بود، پرسید: «خوب مگه چه عیبی داره؟» مرد بدون این که جوابی بدهد، نفس عمیقی کشید و از گالری بیرون زد. هیچ کس نفهمید که کجا رفت، اما من میدانستم که میخواهد به تابلوش برگردد ...
مریم ابوالحسنی
تنظیم:بخش ادبیات تبیان